ننه جون بد خُلق شده بود.

حق هم داشت توی اون ظلمت و تاریکی و تنهایی غیر از نقِ و نوق زدن چاره ای نداشت وقتی می دید از صلوات فرستادن هم کاری ساخته نیست تیر بارِ زبانش را روی رگبار گذاشت و تمام کایینات رابه گلوله بست باز متوجه شد، خیر به هیچ کجا بر نمی خورد پس مسلسل را رو به بابا بزرگ گرفت تند و تند شلیک می کرد:

آخه مرد اینجا کجا بودکه مارا آوردی؟ حالا توی این بَرّ و بیابون اگه گرگ ها بریزن سرمون چه خاکی به سرمون بریزیم. خِیرِ سرمون به مسافرت آمده ایم. اون از پل کوفتی که از این کوه می رفت روی اون کوه بندِ دلِ بی صاحابمون پاره شد. آخه مگه مغز خر خورده بودیم، اگه اون پلِ می شکست و از اون بالا، تِرَن می افتاد پایین چه خاکی باید به سرمون می ریختیم.

بعد دست های لاغر و استخوانی اش را رو به آسمون بلند کرد و گفت:

یا ضامن آهو دستم به دومنت.

آخر کار کفِ دستهاشو به صورتش کشید که زیرِ نور ماه سفید تر شده بود.

باباجونِ مثل همیشه صلح جو، پرچم سفید را بالابرد و با خونسردی و محبت گفت:

من که کف دستم را بو نکرده بودم، اینقدر حرص و جوش نخور خااانم، صبر داشته باش عزززیزم، همه چیز رو براه میشه.

بعد هم یک قربونت بِرَمِ چَرب و چیلی چسبوند به تَهِ حرف هاش که، ننه جون، دلش غِنج رفت و از خرِ شیطون پرید پایین. من هم در حالی که می خواستم یک بُزِ چاق و چله را که داشت وِل می گشت و گاهی توی کوک ما می رفت خرش کنم و سوارش بشم که شنیدم ننه جون صحبت از دامنِ آهو می کنه.

 

یک قربونت بِرَمِ چَرب و چیلی چسبوند به تَهِ حرف هاش که، ننه جون، دلش غِنج رفت و از خرِ شیطون پرید پایین.

فکر کردم توی این تاریکی ننه جون به سرش زده، آهو کجا پیدا کرده که دامنش را گرفته، مگه آهو دامن داره؟ که صدای آقا جلال که با هفتمین پادشاه توی خواب درگیری پیدا کرده و هذیان می گفت حواسمو پَرت کرد و بُزه هم فهمید و ریشش را که شکلِ ریشِ ملا نقی بود از دستم در آورد و پرید روی دیوار.

 

این داستان را با صدای نویسنده بشنوید

 

گفتم ارواح بابات،

جَلدی خیز برداشتم دنبالش رفتم اون بالا که حالیش کنم منم مثل خودشم. که دیدم زن و مردی فانوس به دست به طرف ما میاین. داد زدم باباجون، آمدن. زنِ کدخدا رسید و ننه را بغل کرد و قربون صدقه هایی بود که تحویلِ مهمونش می داد. این ماچ و بوسه ها و گزارشِ خداداد به بابابزرگ، چراغِ دلِ ما رو روشن کرد.

حالا موضوع دامن، برای من حل شد. لابد ننه رفته سراغ رخت های روی بندِ وسط حیاط و دامن زن کدخدا رو گرفته و وِردی خونده بوده که زن کدخدا مثل جن فی الفور الان حاضر شده. بلاخره خانم ما را رو به اتاق خوابمون برد وگفت:

از این چیز ها اینجا زیاده، شما راحت بخوابید کدخدا فردا صبح قضیه را براتون تعریف میکنه.

بعد نورِ فانوس را پایین کشید و رفت تا بخوابد،

مادر بزرگ و باباجون هم داراز کشیدند و خوابیدند. اما من، یواشکی، همراهِ خداداد که یک پایش لنگ بود و دوباره به مسجد بر می گشت راه افتادم و در حالی که گوشه قبایش را سفت چسبیده بودم تا در تاریکی توی چاله چوله نیفتم، مثلِ او لنگه به لنگه قدم بر می داشتم و باهم گَپ می زدیم، اما نه اون حرف های منو میفهمید و نه من چیزی از گفته های او حالیم می شد فقط وقتی او می خندید من هم اَلَکی قاه قاه می خندیدم.

توی مسجد هنگامه ای بود

بچه ها و فقیر و بیچاره ها جلوی در بودند و ریش سفید ها اون بالا نزدیک منبر دور و بَرِ کد خدا جمع بودند. یادش بخیر وقتی حموم زنونه می رفتم مثل اینجا این قدر جار و جنجال نبود. به نظرم محشر کبرا که می گفتند همین جا بود.

 

یادش بخیر وقتی حموم زنونه می رفتم مثل اینجا این قدر جار و جنجال نبود. به نظرم محشر کبرا که می گفتند همین جا بود.

 

روی پله اولِ منبر مردی نشسته بود که دکمه های پیراهن راه راهش کنده شده بود و سینه ی پهنش موهایی داشت عینهو همون بزی که می خواستم سوارش بشم. بِر و بِر توی چشم های همه نگاه می کرد و عِینِ خیالش هم نبود چون فعلن دستش توی دست کدخداست. همه باهم حرف می زدند و خیلی ها هم گاهی هجوم می بردند به طرف او اما کد خدا، داد و قال می کرد و با توپ و تشر به نظرم می گفت برید خونتون و حرف هایی دیگه ای هم می زد:

مثل فردا و ژاندارمو و قانون

 

اما کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. همه فریاد می زدند بعضی عصبانی بودند و خیلی ها هم شوخی می کردند و قهقه می زدند. بالای پنجره ها هم پُر بود از آدم. یک چراغ زنبوری وسط بود و چند تایی فانوس هم این سوی و آن سوی، سو سویی داشتند.

حمله به داخل مسجد

یک مرتبه مردی قُلچُماق منو مثل یه بزغاله، زیر بغلش گرفت و با عده ای بردند بیرون و پشت آن ها جوان ها هم خارج شدند. زن ها و بچه ها را از آن اطراف دور کردند و گروهی تشکیل دادند و زیر جلکی شروع کردند به پچ و پچ کردن. بعد از شور و مشورت های یواشکی، دوباره حمله بردند به داخلِ مسجد. من هم رفتم تا سَرَکی بکشم که مانع شدند و هشدار دادند که بچه ها و زن ها، همه بیرو ن. خدا هیچ تنابنده ای را گرفتار یک چنین شب هایی نکنه. من، یک بچه غریب توی محیطی نا آشنا میون مردمی نا شناس وسط میدون جنگ. می خوام دَر برم اما خونه را بلد نیستم می خوام بمونم می ترسم.

خلاصه چشمتون هیچ وقت بد نبینه که یکهو زنبوری و فانوس ها همه یک مرتبه با هم خاموش شدند و در پی آن، داد و قال از داخل مسجد بلند شد و ایهالناس از در پنجره بیرون می پریند و گُله به گُله جمعیت در تاریکی توی هم می رفتند و مثل موج به این طرف و آن طرف کشیده می شدند. هر کسی چیزی می گفت و فریادی می کشید و چوب و چماق هایی بود که بالا پایین می رفت. زن ها و بچه ها هم، همه هراسان و با جیغ ویغ فرار می کردند

کدخدای وامانده با تنبان پایین کشیده شده ناچار هول هولکی دست دزد را رها کرده تا به اوضاع شخصی اش سامانی دهد!

القصه …

داستان از این قرار بود :

چون کدخدا به هیچ وجه حاضر نمی شده که دست دزد را رها کند جوان ها نقشه ای می کشند که چراغ ها را همه با هم خاموش کنند و با استفاده از تاریکی یک نفر مامور می شود که تنبان کدخدا را پایین بکشد و این توطعه با موفقیت انجام می شود. کدخدای وامانده با تنبان پایین کشیده شده ناچار هول هولکی دست دزد را رها کرده تا به اوضاع شخصی اش سامانی دهد که درست در همین هنگام فاجعه آغاز می شود، ول کردن دست شیر ممد همان و گم شدنش هم همان.

حالا کدخدای سِتر عورت شده مانده بود و مسجد خالی. به نظرم خود خدا هم خانه اش را ول کرده و رفته بود دنبال ماجرا. کدخدای خجالت زده اگر چه به جای رشته امورِ از دست رفته، محکم به بند تنبانش چسبیده بود اما شُکر گزارِ خدا بود که، لا اقل کسی دَم و دستگاه و دُمبولیچه اش را ندیده بود. اما حالا دزد کجاست و چه بر سرش می آید و فردا جواب ژاندارم ها را چه خواهد داد فقط شیطان میداند و بس تا قصه دیگر شب خوش..