به محض این که شنیدم وزیر جوان مخابرات توییت زده و به دانشجویان توصیه کرده جوانی کنند با خودم گفتم به ‎به، الان وقت بازگشت به ایران است. کاسه کوزه‎ام را جمع کردم و بلیت گرفتم و با اولین پروازی که با وجود شرایط کرونایی عازم ایران بود برگشتم به مام وطن.

در گیت ورودی افسری که مهر ورود و خروج در برگ پاسپورت ها می زند تا مرا دید پرسید:

ایرانی هستی؟ این چه ریختی است که برای خودت درست کردی؟ جلف

به خودم نگاه کردم . چیز غیر عادی ندیدم. با لبخند پرسیدم:

ببخشید مشکلش کجاست؟

افسر جواب داد:

ببند نیش‎ات را.

لبخند روی لبهایم خشکید. عرض کردم:

عزیز جان من با هزار امید و آرزو و به توصیه وزیر جوان مخابرات برگشته‎ام ایران که جوانی کنم.

 

موقعیت برای شادی کردن فراهم شده. اما برای مسئولان. یعنی وقتی شما برمیگردی وطن اینقدر برایت موقعیت طنز و هجو و هزل به وجود میاد که مسئولان ما از خنده ریسه میرن!

اخم‎های افسر تو هم رفت و گفت:

چه غلط ها. اول این که تو سن بابابزرگ منی. دوم این که این جلف بازی ها در این کشور جایی نداره. سوم این که …

گفتم باقیش را نفرمایید متوجه شدم. البته فکر می کردم وقتی در تلویزیون ایران راجر واترز را نشان می دهند حتما موقعیت برای شادی کردن فراهم شده.

 

این داستان را با صدای نویسنده گوش کنید

 

 

افسر نیشخندی زد و گفت:

موقعیت برای شادی کردن فراهم شده. اما برای مسئولان. یعنی وقتی شما برمیگردی وطن اینقدر برایت موقعیت طنز و هجو و هزل به وجود میاد که مسئولان ما از خنده ریسه میرن. آن ها علیرغم سن بالایشان جوانی می کنند و درستش هم همین است. بالاخره گذرنامه را مهر زد و گفت: خوب حواست را جمع کن. از هول جوانی کردن نیفتی تو دیگ.

 

 

گذرنامه را گرفتم و زدم بیرون. تاکسی گرفتم به مقصد منزل پدری. رادیوی تاکسی روشن بود. حدود یک ربع اخبار جنگ قره باغ وکشته شدن طرفین و درگیری هایشان پخش می شد. بالاخره طاقتم طاق شد و به راننده گفتم:

عزیزجان میشه شبکه رادیو را عوض کنی؟

با اخم از تو آیینه نگاهم کرد و گفت:

تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی. مگه چشه این شبکه؟ لابد انتظار داری بزنم نیناش ناش پخش کنه؟

جواب دادم:

حالا نیناش ناشِ نیناش ناش هم که نه . اما یک خبر خوبی چیزی. بابا خیر سرم به توصیه وزیر جوان آمده ام ایران جوانی کنم.

تاکسی را کنار جاده نگه داشت و گفت:

از همون اول باید می فهمیدم برای بی ناموسی اومدی. هری. برو پایین ببینم.

گفتم:

آقاجان هنوز نرسیدیم که. چرا عصبانی می شوی؟

گفت:

یک نرسیدنی نشانت بدهم. همین شما از فرنگ برگشته ها باعث شدین نوه من با این ریخت بگرده تو خیابونا.

پرسیدم:

مگه ایشون با چه ریختی میگرده؟ ببینم.

داد راننده درآمد که:

همین یک کارم مونده که عکس ناموسم را نشون تو بی ناموس بدم. یالله پایین.

پیاده شدم. گفتم از کیوسک مطبوعاتی که آن جا بود یک سیم کارت بخرم. مرد میانسال تو دکه گفت:

سیم کارت خریدن به این سادگی ها نیست که. باید کپی کار ملی داشته باشی احراز هویت بشی…اوووو چند ساله ایران نبودی یابو؟

پرسیدم:

حالا چرا بی احترامی می کنی؟

مرد گفت:

کی بی احترامی کردم؟ هان یابو را میگی؟ بابا این که شوخیه. دارم جوانی می کنم. به دل نگیر

گفتم:

آخ منم برای همین برگشتم وطنم یابو.

راستش دیگر چیزی یادم نیست تا وقتی چشم باز کردم و دیدم پرستار جوانی بالای سرم ایستاده. تا لبخند زدم کنار رفت و پلیس جوانی دستبند زد به دستم و گفت:

شما به جرم فحاشی، مزاحمت برای نوامیس مردم و جوانی کردن ناجور بازداشتی. درخواستی نداری؟

جواب دادم:

نه. فقط میشه زیر توییت وزیر جوان مخابرات پیام بگذارید بنویسید زرشک؟