استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
مرسدس بارچا (November 6, 1932 – August 15, 2020)، همسر گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی برنده جایزه نوبل ادبیات نماد عشقی معصومانه، کودکانه و در عین حال رازآلود و جاودانه بود. این دو نه تنها عشق خود را در زندگی شخصی و اجتماعی به نمایش میگذاشتند، بلکه آن را در ادبیات نیز به ثبت رساندند.
عشق شرقی و خاله فلسطینی
مارکز همواره میگفت مرسدس را اولین بار وقتی دید که او ۹ ساله بود و همان موقع دلباختهاش شد. اما مرسدس با تاکید بر سن و سال کمش، این دیدار را به یاد نمیآورد.
بر اساس حافظه مارکز، اولین دیدار باید در چهارده سالگی مارکز، در فاصله نوامبر ۱۹۴۱ تا نوامبر ۱۹۴۲ بوده باشد، یعنی نزدیک به هشت دهه پیش.
مارکز در نوجوانی در کنار تحصیل، تحت تأثیر دو شاعر بزرگ آن زمان کلمبیا، ادواردو کارانزا و خورخه روخاس، شعر هم میسرود و آنها را با اسم مستعار “خاویر گارسس” در روزنامه اسپانیاییزبان “ال تمپو”، پرفروشترین روزنامه کلمبیا منتشر میکرد.
در ابتدای سال ۱۹۴۵، او شعری را با عنوان “سونت سحرگاهی برای یک دختر مدرسهای چابک” سرود که گفته میشود این “دختر مدرسهای چابک” همان مرسدس بارچاست:
در حال گذر به من سلام میکند
و باد میپراکند نفس صدای زودرس او را
روی چهارضلعی روشن پنجرهام،
و مات میکند، نه شیشه را، که روح را
او به زودرسی همان سحرگاه است
به غیرقابل باور بودن یک حکایت
و وقتی که قطع میکند خط زمان را
خون سفید سحرگاه میپاشد
وقتی لباس آبی میپوشد، برای رفتن به مدرسه
هیچکس نمیتواند بفهمد راه میرود یا پرواز میکند
زیرا در چابکی، او با نسیم برابر است
در لاجوردی صبح، هیچکس نمیتواند حدس بزند
کدامیک از این سه در حال گذر است:
نسیم، دخترک یا سحرگاه.
مرسدس راکل بارچا پاردو ششم نوامبر ۱۹۳۲ در ماگانگه، در شمال کلمبیا، به دنیا آمد. پدرش داروخانهدار بود، در آن دهه، پدر مارکز به مناطق اطراف رودخانه ماگدالنا سر میزد تا داروهایش را به داروخانهدارهای آن مناطق بفروشد.
مرسدس با گونههای برجسته، چشمان بادامی مشکی، گردن کشیده و قامتی خوش، هم زیبا بود هم خوددار و به همین دلیل توجه خیلیها را جلب میکرد.
پدر مرسدس با این که در کلمبیا به دنیا آمده بود، اما نسبش به قبطیهای اسکندریه مصر میرسید که از طریق لبنان به آمریکای لاتین مهاجرت کرده بودند: “پدربزرگم مرا روی زانوهایش میگذاشت و ترانههایی به عربی میخواند.”
مرسدس که نامش برگرفته از نام مادربزرگش بود، در مقام بزرگترین فرزند خانواده خصلتهای ویژهای داشت؛ درست مثل مارکز که او هم فرزند اول بود.
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
یکی از این خصوصیات، کمک به پدر و مادر بود که در هر دو دیده میشد. در آن دوره، مرسدس وقتی مدرسه تعطیل بود در داروخانه پدرش کار میکرد.
مارکز هم که برای کمک به پدرش به داروخانه پدر مرسدس میآمد، مرسدس را میدید و به بهانه حرف زدن با پدر مرسدس بیشتر در داروخانه میماند و بیشتر مرسدس را نگاه میکرد؛ دختری با شخصیتی محکم، اما رفتاری خنثی: “مرموز، مثل مارهای رودخانه نیل.”
بعدها در جشنهای پایان سال ۱۹۴۵، مارکز و مرسدس فرصت نزدیک بودن را پیدا کردند.
در رمان “وقایع یک مرگ مقرر” که در فارسی با عنوان “گزارش یک قتل از پیش اعلام شده” منتشر شده، راوی میگوید: “خیلیها میدانستند که به مرسدس پیشنهاد ازدواج داده بودم، در حالی که او تازه دبستان را تمام کرده بود و به من گفت که چهارده سال دیگر با هم ازدواج خواهیم کرد.”
مارکز بعدها که مشغول تحصیل و کار شد و به نقاط مختلف سفر کرد، بارها برای دیدن مرسدس به زادگاهش بازگشت، اما نه تمایل چندانی در مرسدس برای ازدواج میدید و نه توان مالی ازدواج را داشت.
تنهایی مارکز در این دوران موجب شده بود که دوستانش درباره او قضاوتی نادرست داشته باشند. مثلا در اوایل دهه ۱۹۵۰، زمانی که مارکز به شهر بزرگ بارانکیا رفته بود و در آرزوی رسیدن به مرسدس، حتی دوستدختر هم نداشت، شایع شده بود همجنسگرا است.
اما در همان زمان، او یک ستون ثابت روزانه در روزنامه “ال هرالدو” چاپ بارانکیا داشت که عنوان “زرافه” را بر آن نهاده بود. منظور مارکز از “زرافه” همان مرسدس بود و اشاره به گردن کشیده این الهه الهامبخش.
مارکز یکی از مقالات به یادماندنی این ستون را با عنوان “لاآمیگا” (در زبان اسپانیایی هم به معنای “دوست” است و هم “دوستدختر”)، پس از دیداری با مرسدس نوشت که بعد از یک دوری طولانی صورت گرفته بود. در این مطلب، “دوست” یک “حالت شرقی” دارد.
در آن زمان، آن طور که خود مرسدس بازگو کرده، این دو فرصت چندانی برای تنها بودن نداشتند و همیشه در جمع بودند: “اما من یک عمه فلسطینی داشتم که برای دیدار ما بهانه جور میکرد و همیشه جملاتش را با این شروع میکرد: وقتی تو با گابیتو (اسم دیگر مارکز) ازدواج کنی…”
این سالهای طولانی، که مارکز عاشق مرسدس بود اما همچنان به او نمیرسید، یادآور سالهای عشق فلورنتینو آریسا در “عشق سالهای وبا” است؛ عشقی که با وجود طولانی بودن انتظار، اطمینان از وصال را در خود نهان داشت.
ازدواج در زمانی که فیدل آمد و باتیستا رفت
یک روز در ماه مارس سال ۱۹۵۸، مارکز در حالی که در گراند کافه کاراکاس با دوستانش مشغول نوشیدن بود، به ساعتش نگاه کرد و گفت: “دیر شد، هواپیمایم را از دست خواهم داد…” دوستانش از او پرسیدند که قرار است کجا برود. مارکز پاسخ داد: “ازدواج کنم.”
خوزه فون کاسترو، یکی از دوستان آن دوره مارکز، گفته است: “ما همگی خیلی شگفتزده شدیم، زیرا بسیاری از ما باور نمیکردیم که او حتی دوستدختر داشته باشد.”
ازدواج هم برای مارکز هم برای مرسدس، گرچه پیشبینی شده بود، اما یک واقعه بزرگ به شمار میرفت.
مرسدس برای مارکز هم یک عشق افلاطونی “به سبک دانته” بود، هم در عین حال، یک “انتخاب استراتژیک شدیدا عملگرا”، از این نظر که به دلیل اشتراکاتشان، مرسدس همیشه میدانست که مارکز “از کجا آمده است”.
از سوی دیگر، مارکز نیز برای مرسدس یک “آشنای غریب” بود. او برخلاف مارکز که جهان را بخوبی میشناخت، تا پیش از ازدواج زادگاهش را ترک نکرده بود و دنیایی که مارکز در آن زندگی میکرد، برای او تا حدود زیادی ناشناخته بود.
مراسم ازدواج این دو روز ۲۱ مارس ۱۹۵۸ در کلیسایی در شهر بارانکیا برگزار شد و دو روز بعد به شهر کارتاخنا رفتند تا با خانواده مارکز دیدار کنند.
یییو، کوچکترین فرزند خانواده مارکز، روزی را که برادر بزرگش همراه با مرسدس به خانه آمدند، این چنین به یاد میآورد: “آنها برای ماه عسل یا برای خداحافظی آمده بودند. یا هر دو با هم، نمیدانم. هر دو نشسته بودند روی کاناپه، در سالن، و بدون وقفه حرف میزدند. سیگار میکشیدند. خیلی سیگار میکشیدند: در سالن، در آشپزخانه، پشت میز و حتی در تختخواب که کنار هر یک، یک زیرسیگاری و سه پاکت سیگار بود. او [مارکز] لاغر بود، مرسدس هم. او [مارکز] با آن سبیل مدادی، به نظر عصبی میرسید. مرسدس به طرز عجیبی شبیه سوفیا لورن بود.”
این دو سپس به کاراکاس میروند؛ جایی که مارکز دوستانی داشت و کار تازهای پیدا کرده بود. مرسدس اوایل در جمع دوستان مارکز کمحرف بود. حتی در کارهای خانه ناشی به نظر میرسید، اما کمکم بر زندگی تازه مسلط شد و نظم خود را بر آن حاکم کرد.
او کمک مارکز هم بود که آن زمان روی دستنوشتههای رمان “کسی به سرهنگ نامه نمینویسد” کار میکرد.
مرسدس در این سفر همه نامههایی را که مارکز در سفر اروپا برای او نوشته بود و مجموعا ۶۵۰ صفحه میشد، همراه خودش آورد.
اولین ماههای ازدواج مارکز و مرسدس، سالهای پرتلاطمی در آمریکای لاتین بود، از حوادث سال ۱۹۵۸ در ونزوئلا گرفته و درگیریهای خونین کلمبیا، تا پیروزی انقلاب کاسترو در کوبا.
شبی که باتیستا در کوبا سرنگون شد، مارکز و مرسدس از مهمانی بازمیگشتند و در حالی که مست بودند صدای بوق ماشینها را در کاراکاس میشنیدند که به نشانه پیروزی طنینانداز شده بود. آنها سالها بعد از دوستان صمیمی فیدل کاسترو شدند و بارها به کوبا رفتند.
چندی پس از انقلاب کوبا، مارکز و مرسدس به آمریکا رفتند. در آن موقع، رودریگو، پسر اولشان هجده ماهه بود. اقامت کوتاهشان در آمریکا چندان موفقیتآمیز نبود، آنها حتی موقع بازگشت به کلمبیا پول بلیت هواپیما را نداشتند. به همین دلیل، مجبور شدند زمینی به مکزیک بروند.
ژوئن ۱۹۶۱ به مکزیک رسیدند. مکزیکوسیتی همان شهری بود که مرسدس برای زندگی در آن، به دنبالش میگشت، وقتی به مکزیک رسیدند فقط ۲۰ دلار در جیبشان بود، با این حال آنها به سرعت در این شهر جا افتادند و توانستند خانه موردپسندشان را بیابند: خانهای با یک باغچه، یک دفتر کار و اتاقی برای دوستان…
وقتی مرسدس بارچا درگذشت؛ اعلام شد که او در همان خانهای جان سپرد که همراه با مارکز از سال ۱۹۶۱ در آن سکونت داشتند؛ نزدیک به شصت سال پیش.
در آوریل ۱۹۶۲، گونزالو، دومین پسر و آخرین فرزندشان به دنیا آمد.
مرسدس و “صد سال تنهایی”
چند سال بعد، مارکز نوشتن “صد سال تنهایی” را آغاز کرد. او وعده نوشتن چنین رمانی را از مدتها پیش به خود داده بود، اما شروع کردن و ادامه دادن آن به سادگی نبود.
نویسندهای که تا آن روز به طور فشرده نمینوشت، خود را در اتاق کارش ساعتها حبس میکرد و هر روز صفحاتی از رمان را به پیش میبرد و در نوشتن وقفه نمیانداخت.
نوشتن “صد سال تنهایی” برای مارکز، مرور کلیت زندگی خود بود و برای آن از خودش و مرسدس و خانواده و خیلی از اطرافیانشان الهام گرفت.
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
در دورهای که مارکز خود را محبوس کرده بود این رمان را بنویسد، خانواده چهارنفره او دچار بحرانی مالی شده بود. این مرسدس بود که تلاش میکرد، قایق سرگردان خانوادهاش در دریای پرتلاطم زندگی را به ساحل برساند.
بالاخره “صد سال تنهایی” در سیام مه ۱۹۶۷ در آرژانتین منتشر شد و علاوه بر کیفیت ادبی اثر، نقش کسانی چون ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس، دیگر نویسندگان آمریکای لاتین، در معرفی آن به جهانیان کم نبود.
برای مطالعه بیشتر:
جهان کافکایی صد سال پس از مرگ کافکا
فوئنتس که یک دهه قبل با همکاری اکتاویو پاز مجلهای ادبی را بنیان گذاشته بود، “صد سال تنهایی” را “انجیل” آمریکای لاتین میدانست و یوسا نیز که آن زمان نویسندهای معروف و ساکن اروپا بود و جوایزی گرفته بود، این رمان را “رمان شهسواری” آمریکای لاتین معرفی میکرد.
صد سال تنهایی فورا با استقبال گسترده مواجه شد و شهرتی جهانی برای مارکز به همراه آورد و در همه محافل ادبی، مخصوصا در آمریکای لاتین حرف از این رمان بود.
در اوایل اوت سال ۱۹۶۷، درست دو ماه بعد از انتشار این رمان، مارکز و مرسدس برای شرکت در کنگره نویسندگان اسپانیاییزبان در کاراکاس، به پایتخت ونزوئلا رفتند. یوسا هم برای گرفتن یک جایزه ادبی از لندن به این کنگره آمده بود.
جمعی از هواداران مارکز به شوخی پلاکاردی را به دست گرفته بودند که روی آن نوشته شده بود: “حرف از صد سال تنهایی ممنوع”. مارکز هم با شوخطبعی خاص خود به خبرنگاران گفت همه کتابهایش را مرسدس مینویسد، اما چون آنها را خیلی نمیپسندد به اسم او منتشرشان میکند.
آن موقع، پانزده سال پیش از اهدای جایزه نوبل ادبیات به مارکز بود؛ واقعهای که به قول این نویسنده، او را “پیر کرد”، هر چند ۵۵ سال بیشتر نداشت.
مرسدس، شش سال پس از مارکز به دنیا آمد و شش سال پس از او هم درگذشت. هر دوی آنها، بیشتر زندگی خود را خارج از وطنشان زندگی کردند.
زندگیشان پر از حادثه، سفر، آشناییها و دوستان تازه بود، اما به قول خود مرسدس، هیچ اختلاف اساسی میانشان نبود: “با آرامش زندگی کردیم. همه چیز چه قدر زود گذشت…”