دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت هفدهم

زیارت‌شان که تمام شد، ساعتی روی حصیر نشستند، گپ زدند، چند لقمه‌ای نان و پنیر خوردند و بعد عازم خانه باغ‌شدند. حشمت به دنبال ارباب و دخترش رفت، خدیجه و صدیقه سرگرم آماده کردن ملزومات شام شدند و سلیم‌سامورایی هم به قدم زدن در باغ مشغول شد. دلش هوایی شده بود. مدام خیالاتی می‌شد و طلا را لابه‌لای درختان می‌دید که با لباس حریر نیمه‌عریان می‌رقصد و می‌چرخد.  دلش با یادآوری خاطراتی که با او داشت غنج می‌رفت. به خودش گفته بود که احساساتش را کنترل خواهد کرد؛ اما دلش نافرمان شده بود. حس دل‌تنگی ریزه‌ریزه بر دلش نشسته بود و حجم یافته بود؛ آن‌قدر که  وقتی  روی تشکش رفت و پتو را رویش کشید، کوچه و محله جلوی چشمش مجسم شد و یاد هر چیز و هر کسی افتاد و ذهنش پر و خالی شد. بازارچه را وجب به وجب مقابلش به تصویر کشید و وارد خیابان شد و قدم به قدم در خیالش به طرف کافه رفت. دوباره طلا پشت پلک‌هایش جان گرفت و همان جا ماند و ماند. طلا می‌چرخید. دست‌های خوش‌تراش و سفیدش را بالا می‌برد و ماهرانه حرکت می‌داد. دل سلیم‌سامورایی از صدای جرینگ‌جرینگ النگوها و خلخال پای طلا مالش رفت. یک‌دفعه اتاق برایش مثل تنور داغ شد و تنش گر گرفت. به خودش که آمد استغفراللهی گفت و چشمانش را بست. دوباره تصویر طلا لابه‌لای هزار مدل فکر و خیالش راه یافت. پیراهن به تن خیس سلیم‌سامورایی خیس شد و او رختخوابش را ترک کرد و با ذهنی مغشوش خانه را ترک کرد.

پیاده‌رو خلوت بود. آب توی جدول با صدای یکنواخت و ملایمی می‌خواند و می‌رفت. دل سلیم‌سامورایی برای طلا تنگ شده بود. روحش سرگردان و آواره شده بود. امشب فکر طلا دست‌بردار نبود. چرا شب‌های قبل این‌طور نشده بود؟ حالا که از او دور شده بود و اختیار وقتش دست دیگران افتاده بود، احساس می‌کرد چیزی را از دست داده است؛ اما قرارش این نبود که! قرار نبود در تب غم‌انگیز هجران یک رقاصه‌ی کافه‌ای بسوزد؛ آن هم یک زن بی‌زبان! قرار نبود عشق به آن رقاصه‌ی کافه‌ای او را از درون بخورد و پوک کند. او فقط به خودش قول داده بود از این دختر محافظت کند تا زمانی که فرصتی پیش آید و آزاد شود و نزد خانواده‌اش برگردد. این دختر خیلی فرق داشت با پروین‌زغال و بهجت‌بندری و بقیه‌ی زن‌های آنجا. طلا پاک بود. نجیب بود. دست‌نخورده بود و باید دست‌نخورده می‌ماند. مردهای کافه بالاخره ناپاکش می‌کردند و ناخواسته او را در گندابی پر از کرم می‌انداختند. گندابی که در آن  کرم‌های جورواجور و رنگارنگ توی هم وول می‌خوردند و از سروکول هم بالا می‌رفتند. باهم دعوا می‌کردند، هم را می‌کشتند یا به روی شانه‌های هم می‌رفتند تا از آنجا بیرون بروند. کرم‌ها تقلا می‌کردند. به درو دیوار گنداب چنگ می‌زدند؛ اما فایده‌ای نداشت. در همان لجن‌زار می‌ماندند و می‌مردند. طلا هم کرمی می‌شد مثل بقیه‌ی کرم‌های توی گنداب.

سلیم‌سامورایی رگه‌های عذاب و درد را در صورت طلا دیده بود. غرور نامیرا را در چشم‌هایش درک کرده بود. طلا از آن زن‌ها بود که یک مملکت را نابود می‌کرد تا عفتش را حفظ کند. سلیم‌سامورایی دلش تاب نیاورده بود او را تنها بگذارد تا لابه‌لای کرم‌های گنداب بلولد. عمارت را ترک کرد و پا در خیابان سوت‌وکور گذاشت. صدای گنگ هیاهو از جایی دور به گوشش رسید. انگار کسی مویه می‌کرد یا مردی صیحه می‌کشید. نور از تیرهای چراغ‌برق پریده بود و خیابان در تاریکی محض فرو رفته بود.

سلیم‌سامورایی آهی کشید و با خودش گفت:

-چقذه زود ول شدیم!

راهش را به طرف کافه کج کرد. رفت تا طلا ببیند. به او از کار جدیدش بگوید؟ نه امشب می‌خواست باز با او درددل کند. طلا شنونده‌ی خوبی بود. قضاوت نمی‌کرد. توهین نمی‌کرد. پرتوقع نبود‌. کاری به کارش نداشت؛ درعوض با نگاهش سلیم‌سامورایی را آرام می‌کرد. باید او را می‌دید تا این دل صاحب‌مرده‌اش آرام می‌گرفت. معلوم نبود دفعه‌ی بعد کی فرصت می‌کرد تا به دیدن او برود. کافه طبق معمول شلوغ بود و بروبیای خودش را داشت.

زنی روی سن می‌خواند و قر می‌ریخت:

– هیکل ریزه میزه هی داره قر میریزه * فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه

مردهای مست با چشم‌های قرمز هیزشان او را می‌خوردند و دست می‌زدند و سوت می‌کشیدند. سلیم‌سامورایی یکراست به طرف اتاق طلا رفت. چند ضربه به در زد و گفت:

-بازکون سلیمم…

سپس صدای بم و مردانه‌ش را با غروری مضاعف آمیخت و گفت:

-سلیم سامورایی!

سلیم‌سامورایی خیلی زودتر از انتظارش در باز شد و طلا را مقابلش دید. نگاهی خریدارانه به لباس صورتی بلند رقاصه کرد که در قسمت بالای قفسه‌ی سینه و گردن از پارچه‌‌‌ی گیپور بود. طلا در چشمانش دیگر نه ترس دیده می‌شد و نه اضطراب. لب‌هایش با دیدن سلیم‌‌سامورایی به لبخندی شکرین باز شد. قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین رفت و چشم‌های سلیم‌سامورایی را دنبال خودش کشاند. سلیم‌سامورایی دستی کشید  به دنباله‌‌ی آویزان روبان سفیدرنگی که رقاصه به موهایش بسته بود. طلا قدمی نزدیک‌تر شد و بوی عطرش زیر بینی سلیم‌سامورایی را قلقلک داد. در نگاه سلیم‌سامورایی چیز جدیدی لانه کرده بود و کلماتی جدید در نی‌نی چشم‌‌هایش می‌چرخیدند. واژه‌هایی که از دلش حرف می‌زدند.

طلا نگاه پرنازی به او کرد و دل سلیم‌سامورایی تا کجاها رفت و گفت:

-نگاهت مث عسل شیرینه طلاخانوم.

طلا به طرف داخل چرخید. سلیم‌سامورایی وارد اتاق شد و نگاهی به دوروبرش انداخت. به نظر اتاق مرتب‌تر از دفعه‌ی قبل به چشم می‌آمد و طلا هم بشاش‌تر بود.

تعیین وقت با کارشناس فارسی زبان

طلا قلم برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت و مقابل چشمان سلیم‌سامورایی گرفت. سلیم‌‌سامورایی نگاهی به نوشته کرد و با خنده گفت:

-قورباغه‌ها از رو پشت هم می‌پرن و خرچنگا طناب‌بازی می‌کنن.

طلا بی‌صدا خندید و سلیم‌سامورایی نوشته را خواند:

-خیلی خوشحالم کردی که اومدی. دلم واسه‌ت…

چیز در ادامه نوشته نشده بود. سلیم‌سامورایی نگاهی به لپ‌های گلی‌رنگ طلا انداخت و گفت:

-کو بقیه‌ش طلاخانوم؟

طلا صورت گرگرفته‌اش را بین دست‌هایش پنهان کرد. سلیم‌‌‌سامورایی دستان طلا را از روی صورتش برداشت. دستانش چون حریر لابه‌لای انگشتان مرد سرخوردند و فرار کردند. سلیم‌سامورایی صدایش را بم کرد:

-نکون این‌طور با ما طلاخانوم… نکون این‌طور دخمل!

سلیم‌سامورایی دلش پر می‌زد برای شنیدن کلمه‌ای از دهان طلا؛ حتی واژه‌ای با کمترین تعداد حروف؛ اما طلا معصومانه مقابلش ایستاده بود. زنی که دل سلیم‌سامورایی را دور انگشتانش پیچانده بود و تاب می‌داد و هِی تاب می‌داد. اشک بر لبه‌ی پلک طلا نشست. سعی کرد چیزی بگوید. لب‌هایش از هم باز شدند، ولی زبانش یاری نکرد و سکوت بیشتری فضا را در آغوش کشید و اشک بر روی صورت رقاصه غلتید.

سلیم‌سامورایی به حال بی‌زبانی او غصه خورد.  دستش را روی پشت طلا گذاشت و او را به خودش نزدیک کرد. آرام در آغوشش گرفت و گفت:

-هرطور شده از این دخمه و آدمای ناکِس آزادت می‌کونیم و می‌سپریمت دست خونواده‌ت. کاش راهی بود که درمونت کونیم! کاش می‌‌‌شد بی‌زبونیت رو درمون کونیم!

سپس طلا را آرام از خودش دور کرد و دل‌سوزانه به چشم‌هایش نگاه کرد و گفت:

-ببینیم… تو از اول بی‌صدا بودی؟ منظورمون اینه از همون وقتی که شیکم ننه‌ت دراومدی؟ مگه می‌شه یکی بشنفه و نتونه حرف بزنه؟

طلا به علامت نه سرش را تکان داد و سلیم‌سامورایی گفت:

-پس ترسیدی که زبونت بند اومده… تخم کفتر نخوردی تا وا بشه؟

طلا لب‌هایش به خنده باز شد و سلیم‌سامورایی با تعجب گفت:

-به چی می‌خندی؟ تخم کفتر مگه خنده داره؟

طلا سرش را به علامت «نه» حرکت داد و این بار بلند خندید. سلیم‌‌سامورایی گفت:

-فدای خنده‌هات دخمل!

سپس طلا را لبه‌ی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت:

-می‌بریمت دکتر! یه دُکی داریم که نزدیک بازارچه مطب داره. کارش بیسته! حقوق‌مونو بگیریم، یه روز می‌آیم دنبالت و می‌ریم پیشش.

چند ضربه به در اتاق خورد و صدای یکی از نظافت‌چی‌ها از پشت در شنیده شد:

-مشتری‌ها اومدن… آقابیوک گفت وقت برنامه‌ت شده.

دکتر سعید ممتازی

طلا با ناراحتی به طرف آینه رفت. کرم‌‌‌پودر را برداشت و روی ردی که از اشک بر صورتش مانده بود، مالید. رژش را تمدید کرد. بعد سست و ناراضی به طرف در اتاق رفت. قبل خروج سلیم‌سامورایی گفت:

-اومدیم باهات دردِ دل کونیم که نشد… فقط بگیم واسه کار رفتیم محله‌ی از ما بیترون. ننه و آبجی‌مونم بردیم. راننده شخصی خونواده‌ی آق‌وکیل شدیم. دختر آق‌وکیلو می‌بریم مردسه و این‌ور و اون‌ور… بنازم قدرت خدا رو یکی مث آق‌وکیل پولش از پارو بالا می‌ره و نوکر و کلفت زیر دستش می‌لوله و یکی هم مث ما آس‌وپاس! وقت‌مون دست خودمون نیس. دیر به دیر می‌آیم سراغت؛ اما می‌آیم. پول خوبی آق‌وکیل بهمون می‌ده‌. پولامون رو جمع می‌کنیم و آزادت می‌کنیم. سلیم‌سامورائی پای حرفش هس.

طلا سپاس‌گزار به سلیم‌سامورایی نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت و نزدیکش شد. سلیم‌سامورایی  با دیدن سروگردن برهنه‌ی رقاصه چیزی درونش قُل‌قُل کرد و  بیشتر از این ماندن را جایز ندید. اگر می‌ماند اختیار از کفش می‌رفت و خلف وعده می‌شد. پس به سرعت از اتاق بیرون رفت. طلا هم به دنبالش خارج شد.

سلیم‌سامورایی روی نزدیک‌ترین صندلی به سن رقص نشست و تمام مدتی که رقاصه روی سِن بود چشم از او برنداشت. در سرش هزار فکر جدید پیدا شده بود. اینکه چطور طلا را درمان کند. اینکه چطور در مدت کوتاهی او را نجات دهد و نزد خانواده‌اش ببرد و تحولیش دهد… تحویلش دهد؟ طلا را به پدر و مادرش بسپارد و بگوید خداحافظ؟  پس سهم دل بی‌صاحب خودش چه؟ مگر دنیا این‌قدر بی‌حساب‌کتاب است که پا برهنه و بی‌خبر وارد دنیایت شوند، تن زندگی‌ات را بلرزانند، درونت انقلابی به پا کنند و در قلبت پادشاهی کنند و بعد همه‌چیز بی‌سروصدا و آرام تمام شود و تو اعتراضی نکنی؟ اما اگر او را برای خودش نگه دارد، مگر مادرش رضایت می‌دهد به داشتن عروسی رقاصه؟ اما مگر طلا به میل خودش رقاصه شده است؟ حرف پشت حرف، خیال پشت خیال و فکر پشت فکر در سرش می‌آمدند و می‌رفتند.

 یکی از حاضرین سوت بلندی کشید و بعد فریاد زد:

-بنازم خوشگله رو!

 عده‌ای به تاییدش دست زدند و سلیم‌‌سامورایی به خودش آمد. نگاهی به دوروبر کرد و مست‌های لایعقل را از نظر گذراند. غیرتش اجازه نمی‌داد آنجا بنشیند و نگاه‌های هوس‌ران را روی طلا ببیند. دستش هم خالی بود و نمی‌توانست کاری برای او بکند‌؛ پس بایست آنجا را ترک می‌کرد. از جا برخاست، دستی برای طلا تکان داد و بوسه‌ای از راه دور تحویل گرفت و از  کافه خارج شد. وقتی به خانه رسید، هنوز عمارت در تاریکی فرورفته بود و همه خواب بودند. آرام و بی‌صدا به خانه‌‌ی سرایداری رفت و زیر لحافش چپید؛ اما ذهنش درگیر این بود چطور طلا را از آن منجلاب نجات دهد.