دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی – قسمت قبل

چشم خدیجه که به گنبد سبز و خانه‌ی کاه‌گلی امامزاده‌قاسم افتاد، دست‌هایش را به حالت دعا بلند کرد و اشک از گونه‌هایش سرازیر شد و گفت:
– یا امامزاده‌قاسم! قربون اون سر بریده‌ت بشم. خودت گره‌ی بی‌پولی سلیم رو باز کن و صدیقه رو به خونه‌ی بخت راهی کن. نذار این دختر رو دستم بمونه و سرمو نگرون رو خاک بذارم.
صدیقه نیشگونی از پای مادرش گرفت و سرش را بیخ گوشش برد و گفت:
-این‌ها چی‌ان جلوی غریبه‌ها می‌گی؟ تو خوبی واسه آبرو بجا کردن، ننه!

خدیجه با چشم‌های اشکی نگاهی به صدیقه کرد و معترض گفت:

-دردمون رو به این‌ها نگیم به کی بگیم؟
به محض اینکه حشمت صادقی ماشین را پارک کرد، دستگاه  آب‌غوره‌گیری خدیجه  به راه افتاد و سلیم‌سامورایی شاکی گفت:
– دِ بس کون ننه دیگه! اَه! خیر سرمون اومدیم یه هوایی تازه کونیم.
خدیجه گوشه چادرش را به سمت چشم‌هایش برد و اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
– ننه دست خودم نیست وقتی یه دخترِ…
صدیقه پابرهنه وسط حرف مادرش پرید:
– ننه! مگه نمی‌خواستی بری زیارت؟ بیا بریم دیگه.
پای خدیجه که به داخل زیارتگاه رسید، انگار عقده‌های هزارساله‌اش سر گشودند. نرسیده به ضریح خودش را روی زمین انداخت و چنان گریه‌زاری راه انداخت که نگو نپرس! از بلندی صدای گریه‌هایش، سلیم‌سامورایی و حشمت صادقی که تازه پا به زیارتگاه گذاشته بودند، هول شدند و به سمتش دویدند.

 سلیم‌سامورایی نگران از خواهرش پرسید:
– چی شده صدیق؟ واسه چی ننه ای‌جور می‌کونه؟
صدیقه با‌خشم به مادرش گفت:
– ننه واسه چی آبروریزی می‌کنی؟ دوروبرتو نگاه کن. ببین بقیه هم مثل تو کولی‌بازی در می‌آرن؟
خدیجه که زیرچشمی همه را می‌پایید، گفت:
– دلم خیلی گرفته. امون از دل پرغمِ تنها.
سلیم‌سامورایی کلاهش را برداشت و دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
– مگه پسرت مرده که تنهایی ننه؟
خدیجه که اشک‌هایش گوله‌گوله روی صورتش می‌ریخت رو کرد به صدیقه و گفت:
– ننه صدیق! یه لیوان آب واسه‌م پیدا کن. ته گلوم داره می‌سوزه.
صدیقه رویی ترش کرد و نگاهی به دوروبر انداخت و به سمت در راه افتاد که حشمت صادقی گفت:
– منم می‌رم… صدیقه‌خانم به اینجا آشنا نیست.
رویش را که به سمت در کرد، سلیم‌سامورایی هم چرخید تا به دنبال‌شان برود. خدیجه دست پسرش را فوراً گرفت و با زاری گفت:

-تو نرو ننه! مبادا حالم بد بشه!

اطلاعات بیشتر

سلیم‌سامورایی خواست اعتراضی کند که خدیجه به طرف در زیارتگاه نگاه کرد و وقتی از دور شدن راننده و دخترش مطمئن شد با التماس و گفت:
– تو رو به جد این امامزاده دست از سرش بردار!
سلیم‌سامورایی نگاه بهت‌زده‌اش را به چشم‌های مادرش چسباند و خدیجه ادامه داد:
–  بذار یه چند دقیقه‌ای باهم باشن. بلکه گلوی این پسره پیش صدیق گیرکنه. شاید بخت این دختر بی‌بابا هم وا شد.
سلیم‌سامورایی معترضانه صدایش را بلند کرد:
-اَ که هِی! دست شوما درد نکونه. همۀ ما رو دل‌نگرون کردی با اداهات ننه، اون‌وَخ حالا می‌گی همه‌ش فیلم بوده؟ دِ ننه نمی‌شه که پی[1] رو دست گرگ داد.
خدیجه لبه‌ی کت پسرش را محکم گرفت و با تحکم گفت:
– تو رو به ارواح خاک بابات به این دخترسخت نگیر. بذار زندگیش سروسامون بگیره.
– سلیم‌سامورایی آهسته گفت:

– اولندش، کی گفته قراره گلوی حشمتی پیش صدیق گیرکونه؟ دومندش، چادرِ این دختره بدون این حرفا، دائم به شرق و غربه چه برسه به اینکه ولش کونیم.
خدیجه ریز خندید  و گفت:
– دیشب ندیدی حشمت چطوری به آبجیت نگاه می‌کرد؟ این‌طور که اون به صدیق خیره شده بود، بابات به من نگاه نکرده بود. همین‌طور پیش بره نرم‌نرمک گلوش که سهله تمام جونش پیش آبجیت گیر می‌کنه به شرط اینکه تو سخت نگیری…

سلیم‌سامورایی شاکی گفت:

-آبجی ما رو دید می‌زده و تو به ما علامت ندادی ننه؟

خدیجه خنده‌ای بی‌صدا و کوتاه کرد و با وجد گفت:

-یک نظر حلاله. صدیقم که وِل نیست همه تن‌وجونش رو مثل کتی‌خانم بیرون بریزه…

ذهن خدیجه از دخترش رها شد و چسبید به دختر وکیل و گفت:

-دختره چه لباس‌هایی پوشیده بود!
بعد دستش را به دهانش برد و نرمه‌ی بین انگشت شست و اشاره‌اش را پشت‌ورو گاز ‌گرفت و ادامه داد:
– بلا به دور! توبه توبه! همچی لباس می‌پوشه و می‌آد جلوی نامحرم که انگاری همه شوهرشن.
سلیم‌سامورایی دستی به دهنش کشید و کلافه گفت:
– لا اله الا الله… ننه اونا همین جوریَن. همین مدلی… غیرازاین باشن واسه‌شون عیبه. تو هم صدیقو با اونا قیاس نگیر. ما خمیرمایه‌مون باهاشون فرق می‌کونه.
خدیجه از جایش بلند شد و در حالی که به‌طرف ضریح می‌رفت گفت:
– هر دختری بهاری  داره واسه خودش. اگه دست‌دست کنیم صدیقه رو دست‌مون می‌مونه. من حواسم هست تو دل‌نگرون نباش.
خدیجه دیگر به غرغرهای پسرش توجهی نکرد و خودش را به ضریح چسباند و مشغول زیارت شد. سلیم‌سامورایی سرش را به طرف دیگر چرخاند. چشمش به زن جوانی افتاد که  در مسیری مخالف با نگاه او قدم برمی‌داشت. قدوقواره‌اش مشابه طلا بود و راه رفتنش پر از نازوکرشمه؛ همان‌گونه که طلا قدم برمی‌داشت. ته دلش چیزی به غلیان افتاد. بندبند وجودش لرزید و زیر لب گفت:

-طلا اینجا چه‌کار می‌کونه؟

قدم‌های بلند برداشت و به دنبال او رفت. زن از امامزاده خارج شد. سلیم‌سامورایی کم مانده بود که به او برسد که صدایی زنانه از پشت سرش گفت:

-تکتم! یواش‌تر بابا! صبر کن ما هم برسیم.

زن سرش را چرخاند و سلیم‌سامورایی با دیدن چهره‌ی سبزه‌ی او و خال درشتی که گوشه‌ی لبش بود ناگهان در جا خشک شد و دلش از تب‌وتاب ایستاد.

نفسش را بیرون فرستاد و بی‌اختیاربا خودش گفت:

-کاش طلا بود!

با صدای حشمت صادقی که می‌گفت: «صدیقه خانم وایستا» سرش را برگرداند. چند تا پسر جوان که گشادی پاچه‌های شلوارشان فاصله بین شاه‌عبدالعظیم و امامزاده‌قاسم را جارو می‌کرد، به سمت امامزاده می‌آمدند و با دیدن صدیقه نیش‌شان به گشادی پاچه‌های شلوارشان باز شد. سلیم‌سامورایی خواست به طرف خواهرش برود که حشمت صادقی خودش را به صدیقه رساند و از لبۀ چادرش گرفت و روی سرش کشید و گفت:
– تو امامزاده یه خورده بیشتر رعایت کن صدیقه‌خانم… خوبیت نداره. بعضی‌ها واسه دلگی می‌آن نه زیارت!
غیرت مردانه حشمت صادقی  به دل سلیم‌سامورایی نشست و به زیارتگاه برگشت. صدیقه لبانش به علامت «چشم» حرکت آهسته‌ای کرد. و به دنبال حشمت صادقی به سمت ماشین ‌رفت و ‌گفت:

 -از شانس ما امروز تعمیرات لوله دارن و آب قطعه.

حشمت صادقی با لحنی که نارضایتی را از صدیقه دور کند گفت:

-تو ماشین یه گالن آبه، ولی مونده‌ست. حواسم نبود از خونه آب خوردن بردارم.
صدیقه لیوانی از توی ساک برداشت و با نازو غمزه گفت:
– عیبی نداره… کاچی به از هیچی![2] شما از گالن آب بریز آقاحشمت.
حشمت صادقی محو صورت صدیقه شد و بدون توجه به حجم لیوان گالن را در یک چشم به هم زدن کج کرد.  آب از لیوان سرریز شد و روی خاک‌های نرم زیر پای صدیقه ریخت و گل‌ولای روی پاچه‌های شلوارش پاشیده شد.
صدیقه با جیغ کوتاهی خودش را عقب کشید و گفت:
– چیکار می‌کنی آقاحشمت؟ گِلیم کردی؟
حشمت صادقی سرخ شد و سرش را به زیر انداخت و گفت:

– معذرت می‌خوام صدیقه‌خانم. یه آن حواسم پرت شد.

اخم شیرین و کوچکی بین ابروهای پیوسته‌ی صدیقه نشست و به سمت زیارتگاه راه افتاد. حشمت صادقی به دنبالش دوید و دل‌جویانه گفت:
– ناراحت شدی؟ باور کن حواسم…

صدیقه لبخند شیرینی زد و حشمت صادقی باذوق گفت:
– می‌رم زیراندازو پهن کنم و وسایل رو بچینم. شما هم به مادر و آقاسلیم بگو زودتر بیان تا عصرونه بخوریم. شب نشده باید برم دنبال ایرج‌خان.
صدیقه سلانه‌سلانه وارد زیارتگاه شد. چشم سلیم‌سامورایی به پاچه‌های شلوار گلی خواهرش افتاد. خدیجه ابروهای نخی شکلش را که بعد از اولین اصلاح دیگر درنیامده بود، تابه‌تا کرد و کنجکاو پرسید:
– تنهایی ننه؟
صدیقه نگاه متعجبش را بین سلیم‌سامورایی و مادرش چرخاند و گفت:
– مگه قرار بود با کی باشم؟
سلیم‌سامورایی بدون اینکه به مادرش اجازه صحبت بدهد پرسید:
– چرا شلوارت گِلیه؟
صدیقه  به لکه‌های دایره‌ای شکل ناهماهنگ روی پاچه‌های شلوارش نگاه کرد و رو به مادرش غرید:
– تو هم وقت‌گیر آوردی واسه تشنگی ننه؟
و بعد رو به سلیم‌سامورایی گفت:
– حشمتِ کورشده حواسش نبود و همه آب گالن رو چپه کرد تو لیوان، آب از سر لیوان…
سلیم‌سامورایی غرید:

-بس کون! فهمیدم.
خدیجه لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
– بده به من اون لیوان آبو.

[1] دنبه

[2] کم هر چیزی از نبودش بهتره