دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت قبل

وکیل از مهمان‌هایش به بهانه‌ی خستگی عذرخواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت. کتایون و زیور هم چند دقیقه بعد سالن را ترک کردند. نیم‌ساعتی به خوردن چای و شیرینی گذشت. سپس سلیم‌سامورایی و خانواده‌اش از عمارت اصلی خارج شدند و به خانه‌ی سرایداری رفتند. صدیقه تا وارد شد چشمش به قالیچه‌ی جهیزیه‌مادرش افتاد و با نوک انگشت با غیظ لگدی به گوشه‌ی تاشده‌ی آن زد. سکوت که بر خانه حاکم شد، خدیجه مشغول جابجایی خنزرپنزرها شد و صدیقه رفت تا لباس‌هایش را تا بزند. سلیم‌سامورایی به اتاق رفت و جدی به خواهرش گفت:

– صدیقه! نبینیم که به خانومای تیتیش مامانی و مردای اتوکشیده و شق‌ورقی که به این خونه می‌آن و می‌رن نیگا کنی و مث اونا بیشی. به این کتی‌خانوم هم احترام بذار، ولی خیلی باهاش رو هم نریز… از سر تو نیس، هواییت می‌کونه. اینا از ایل و طایفه‌ی ما نیستن و راه و روش خودشونو دارن. به تو که اعتباری نیس. می‌آی از اینا چیز یاد بیگیری می‌شی کلاغه که راه و روششو گوم کرده. این حشمته هم  از ظاهرش برمی‌آد بچه مثبته. نبینیم، نشنفیم و باد به گوشمون نرسونه که سربه‌هوایی می‌کونی و واسه شوفر آق‌وکیل قرو قمیش می‌آی! مبادا ببینیم جلوش راه می‌ری و چراغ سبز نیشون می‌دی! ببینیم سرت به کار خودت نیس ها، افتض[1] مگسی می‌شیم. حالا هم پاشو برو تو یخچال نیگا کن ببین چیز میزی پیدا می‌کونی که تو جیک ثانیه یه شامی مامی ریلیف کونی[2]  که دیگه اصلاً حس و حالش نیست گُشنه[3] وایسیم.
سلیم‌سامورایی خط ‌ونشانش را برای صدیقه کشید و از اتاق بیرون رفت. چشمش به مادرش افتاد که سر سجاده نشسته بود و دعا می‌کرد. از کنارش رد شد و گفت:
– آخر کاری هم واسه ما دست به دومن اوس‌کریم شو. باشه که فرجی هم تو کار و زندگی ما بشه .


اطلاعات بیشتر و تعیین وقت


بعد سرش را بالا گرفت و با گله گفت:
– اوس کریم! نمی‌خوایم ناشکری کونیم… چی می‌شد که سایه‌ی پدر هم رو سر ما بود و درسمونو می‌خوندیم و تو آدمای تهرون پنجاه‌ویک[4] بُرمی‌خوردیم. کرمتو شکر.
بعد در دلش گفت:
– یعنی حضرت‌عباسی همین آبجی‌صدیق ما تو بَرو رو چی از این کتی‌خانوم کم داره…
سلیم‌سامورایی در حال درد دل با خدای خودش بود که چند ضربه به در ورودی زده شد. در را باز کرد و حشمت صادقی را  قابلمه به دست دید و گفت:

– سام‌علک داش‌حشمت… خوش اومدی. بفرما.

حشمت بشاش گفت:
– سلام آقاسلیم. ایرج‌خان گفتن این قابلمه غذا رو براتون بیارم.
چشم‌های سلیم‌سامورایی برق زد و گفت:
– بفرما توحشمتی. بفرما… بدون شوما که از گلومون پایین نمی‌ره.
سپس صدایش را بلند کرد و گفت:
– صدیق! صدیق!
خواهرش از اتاق داد زد:
– بله داداش‌سلیم.
– پاشو بیا قابلمه غذا رو از آق‌حشمت‌مون بگیر.
صدیقه مثل فرفره از جایش بلند شد و با پا لباس‌ها را به  گوشه‌ای هل داد. چادر نازک توری را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون آمد. چشمش که به حشمت صادقی افتاد حرف‌ها و خط ونشان‌های برادرش را فراموش کرد.

با صدای نازکی گفت:
– سلام.
حشمت نگاهی به چشم‌های خمارشده‌ی صدیقه انداخت و سربه‌زیر گفت:
– سلام از بنده‌ست.
سلیم‌سامورایی دومرتبه به صدیقه تأکید کرد که قابلمه را بگیرد و خودش به سمت حوض کوچک آن‌طرف خانه سرایداری رفت تا  دست و رویش را بشوید. صدیقه دستش را از زیر چادر بیرون آورد و به سمت قابلمه برد. این‌قدر خیره صورت حشمت صادقی بود که متوجه نشد دستش را گذاشته است روی دست او.


حشمت صادقی خودش را عقب کشید و صدیقه از خجالت رنگش مثل لبو شد.  فوری قابلمه را گرفت و با سرعت به  آشپزخانه رفت.

خدیجه از داخل هال بلند گفت:

– آقا‌حشمت چرا دم در وایسادی؟ بیا تو ننه.
حشمت صادقی به سمت بالای هال رفت و روی تشکچه نشست و لحظاتی بعد سلیم‌سامورایی هم کنارش جای گرفت. صدیقه قابلمه را کنار گاز سه‌شعله‌ی رومیزی گذاشت. کبریت را برداشت، پیچ چراغ را باز کرد؛ اما هرچه تلاش کرد، شعله‌ای ظاهر نشد. سرش را چرخاند و رو به سلیم‌سامورایی گفت:
– داداش! نمی‌دونم چرا گاز روشن نمی‌شه.

حشمت صادقی جت‌وار از جا بلند شد و رو به سلیم‌سامورایی گفت:
– من می‌رم … به سیستم این خونه وارد‌ترم.
سلیم‌سامورایی هم حرفش را محکمه‌پسند دانست و پذیرفت. بعد رو به سمت آشپزخانه کرد و به خواهرش گفت:

-چند استکان چای بیار دختر!
صدیقه با ناز و ادا خودش را از کنار گاز به طرف دیگر کشید. چادرش را از لای دندان‌هایش آزاد کرد و به موهایش اجازه داد تا از کناره صورتش بیرون بریزد.

با ناز و غمزه‌ی صدیقه‌ای گفت:
– شما چرا؟ داداش‌سلیم خودش می‌اومد. زحمتت می‌شه!

حشمت صادقی سرش را بلند کرد و به صدیقه که به نظر می‌آمد لپ‌هایش گلی‌تر از حالت عادیِ است نگاه کرد. لبخند مردانه‌ای زد و گفت:
– چه زحمتی!
بعد کپسول گاز را از زیر میز بیرون کشید، به دو طرف حرکت داد و روی زمین خواباند.

 دستش را به سمت صدیقه گرفت و گفت:
– اون کبریتو به من بده صدیقه‌خانم.
صدیقه با تمام نیرو دستش را دراز کرد و تا بازویش از زیر چادر بیرون زد. کشیده گفت:
– بفرمایید.

با اولین کبریت گاز روشن شد و صدیقه هیجان‌زده و هول گفت:
-دستت درد نکنه آقاحشمت.

-به نظر کپسول خالی شده. به هاشم می‌سپرم فردا ببره تعویضش کنه.

سلیم‌سامورایی صدایش را بلند کرد:

-پس این چای چی شد؟

صدیقه باعجله استکان‌ها را در سینی چید و به سمت سماور نفتی چرخید و حشمت صادقی به هال بازگشت و گفت:

– فردا ایرج‌خان و کتی خانم می‌رن تجریش باغ یکی از دوستاشون و تا شب هم اونجان. قراره منم شما رو ببرم دبیرستان کتایون‌خانم تا مسیرو یاد بگیرین. موافق باشین بعد نهار بریم اطراف چرخی بزنیم. عصر جمعه دل‌گیره ایرج‌خان خونه نباشن، منم نمی‌مونم.

خدیجه که مشغول گره زدن بقچه‌ها بود گفت:

– بریم امامزاده‌قاسم… یه زیارتی بکنیم و دل‌مون روشن بشه و پاک بشیم از گناه.

صدیقه چایی را جلوی برادرش گذاشت و بعد رو به مادرش گفت:

-چه چیزها از خودت می‌گی ننه… انگاری  یَزدیم که پر از گناه باشیم!

سلیم‌سامورایی چپ‌چپ به خواهرش نگاه کرد. صدیقه فوری به آشپزخانه  رفت تا بساط شام را آماده کند. دقایقی بعد هر چهارنفر دور سفره نشسته بودند. آقایان با اشتهای کامل غذا را خوردند؛ اما خدیجه زود ازسر سفره بلند شد و صدیقه هم تمام مدت با غذایش بازی کرد. یک سری ادا داشت که هیچ توجیه منطقی برایش پیدا نمی‌شد. شاید هم نمودی از عشوه‌های ناشیانه‌اش بود. دقایقی بعد از شام حشمت صادقی رفت و همگی آماده خواب شدند. رختخواب‌های جدید که پهن شد سلیم‌سامورایی غلتی روی تشک زد و گفت:

– چِقَذه[5] نرمه!

صدیقه هم بعد از خشک کردن ظرف‌های شسته شده به اتاقش رفت، ولی خواب از چشم‌هایش پریده بود. نفس‌های بلند سلیم‌سامورایی و خرخرهای خدیجه هم عصبی‌اش می‌کرد.

زیر لب گفت:

-اه … چه خروپفی می‌کنن.
آهی از ته دل کشید و با خودش گفت:
– چی می‌شد ما هم بابامون پول‌دار بود؟ چقدر پسرهای بازارچه بهم نگاه می‌کردن و دنبالم می‌افتادن، ولی هیچ‌کدوم‌شون نیومدن خواستگاری. همه‌شون ترس از این داشتن که بی‌جهیزیه برم خونه‌ی بخت… ترس‌شون بی‌راه هم نبود والا!

از جایش بلند شد و دقایقی از پنجره به سیاهی شب که شاخ‌وبرگ درخت‌ها را محو کرده بود نگاه کرد. هی آه کشید و هی حسرت خورد. درنهایت مابین آه کشیدن‌ها و حسرت خوردن‌ها خواب به چشم‌هایش راه یافت و به‌جایش برگشت.

****

صبح زود صدیقه و خدیجه به عمارت رفتند. نهار ساده‌ای تدارک دیدند و مدتی که سلیم‌سامورایی و حشمت صادقی بیرون بودند، وقت‌شان را صرف تهیه غذای شب کردند تا اگر دیر از امامزاده‌قاسم برگشتند وکیل و دخترش بی‌شام نباشند. با شنیدن صدای ماشین، صدیقه باعجله عمارت را ترک کرد و به خانه‌ی سرایداری رفت. بلوز و شلوار مناسبی پوشید و روسری کوچک آبی هم به سرش بست. چادر سفید گل‌دارش را تا زد و در ساک‌دستی گذاشت. از خانه خارج شد و  چشمش به سلیم‌سامورایی افتاد که دم در منتظر ایستاده بود.

سلیم‌سامورایی سرتاپای خواهرش را ورانداز کرد و متعجب پرسید:

-کو چادرت صدیق؟

-صدیقه با لبخند گفت:

-تو ساکه داداش.

سلیم‌سامورایی عصبی گفت:

-سرت کون.

صدیقه کشیده و ملتمس گفت:

-داداااش… تو رو خدا!

سلیم‌سامورایی صدایش را بلند کرد:

-گفتیم سرت کون… مث اینکه نشنفتی دیشب چی بهت گفتیم!

صدیقه نگاهی به مادرش کرد که هنوز به امامزاده نرفته و روضه نخوانده  چادر را روی صورتش گرفته بود. همان‌طور که چادر را از داخل ساک برمی‌داشت، با خشونت گفت:
– ننه! رفتیم زیارت باز دستگاه آب‌غوره‌گیریتو روشن نکنی و رو دور تند بندازی و از حال بری  که داداش‌سلیم نرفته برمون‌می‌گردونه.

خدیجه ساک پلاستیکی را که داخلش وسایل پیک‌نیک را گذاشته بودند روی زمین گذاشت و گفت:
– دست خودم نیست که… اشک‌ها یهو می‌آن.
حشمت صادقی کاپوت ماشین را بالا زد و مشغول بررسی روغن ماشین شد.
سرش را که بالا آورد چشمش به صدیقه افتاد. گیجگاهش به لبه کاپوت خورد و دادش به هوا رفت. صدیقه به صورتش زد و جیغ کشید:

-خدا مرگم!

باعجله به سمت حشمت صادقی دوید و مضطرب پرسید:

-چی شد؟
حشمت کف دستش را محکم به لبه رویش موهایش فشار می‌داد و آخ‌واوخ می‌کرد. سلیم‌سامورایی از لباس صدیقه گرفت و او را کنار کشید و گفت:
– برو اووَر دختر. بذار بینیم چِشه.
سلیم‌سامورایی  دست حشمت صادقی را از روی سرش برداشت و نگاهی به زخم کوچکی که خون تازه در اطرافش بود، انداخت و گفت:
– چیزی نیس حشمتی… به خیر گذشت!
ناگهان متوجه چادر صدیقه شد که روی شانه‌اش سریده بود و بلوز یقه‌باز او را دید که گوشه‌های روسری هم برای پوشاندنش کم آورده بودند.

 عصبی داد زد:
– صدیق! تو همین‌جور می‌خوای بیای امامزاده؟ نکونه فِرک کردی داریم می‌ریم شانزه‌لیزه… بیکیش اون چادرو به رو بدنت!
از پوشیده شدن گردن صدیقه که خاطرجمع شد، رو کرد به مادرش و گفت:

-ننه بریم که دیر شد!

حشمت صادقی به سمت شمال شمیران و محله‌ی قدیم دژعلیا راند. سلیم‌سامورایی از او پرسید:

-این امامزاده‌قاسم که می‌گن کی هس؟

حشمت صادقی همین‌طور که چشمش به مسیر بود، گفت:

– مردم شمیران می‌گن سر قاسم، پسر امام‌حسن رو که در کربلا شهید شد به شهر ری می‌آرن و یه پیرزن که تو خونه‌ای درست جای آرامگاه زندگی می‌کرد به ازای یه کیسه زر سر رو یه شب به امانت می‌بره. وقتی روز بعد مأمورین برای بردن سر می‌آن چیزی پیدا نمی‌کنن و پیرزن رو می‌کشن. سال‌ها بعد امامزاده قاسم از نوه‌های امام حسن برای زیارت سر عموش به اینجا می‌آد و توسط دشمناش شهید می‌شه.

صدیقه که با اشتیاق گوشش را به سخنان راننده سپرده بود گفت:

-یعنی اینجا هم امامزاده‌قاسم و هم سر قاسم پسر امام‌حسن دفن شده؟

-این‌طور می‌گن… حرف و حدیث زیاده، ولی معتبرترین‌شون همینه.

صدیقه به سرش زد و گفت:

-یا جداد! خدا از قاتلین‌شون نگذره … چه وحشی‌هایی بودن!

سلیم‌سامورایی متأثر گفت:

– خدا نَعلت‌شون کونه[6] این قوم بی‌دین‌وایمون رو. سرب داغ بریزن اون دنیا به روشون. دستت درد نکنه حشمتی ما رو روشن کردی! ما که از بیخ عربیم. تو این چیزا رو از کوجا بَلتی[7]؟

حشمت صادقی با غرور گفت:

– چند باری به امامزاده اومدم و حرف و نقل مردم رو شنیدم.

[1] افتضاح

[2] آماده کنی ، ردیف‌کنی

[3] گرسنه

[4] کارمندان دولت

[5] چقدر

[6] لعنتشان کند

[7] بلدی