دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و هفتم

از پس خانه‌های کهنه و آجری پشت بازارچه سپیده سر زد و شهر برای روزی دیگر آماده شد. خروس همسایه ساعتی می‌شد که سلیم‌سامورایی را از خواب بیدار کرده بود و بعد از آن فکر و خیال، خواب را از چشمان او ربوده بود.  چند روز قبل از مشهد بازگشته بود؛ با موهای کوتاه شده، بدون دستمال یزدی و کفش‌های پاشنه‌خوابیده. سلیم‌سامورایی دیگری از پایانه‌ی مسافربری یکراست به طرف بازارچه سرازیر شده بود. هوا سرد بود و جلوخان بازارچه در مه غلیظی گم شده بود. کسبه کار را تعطیل کرده بودند؛ الا مش‌حسن که یکی دوتا مشتری داشت و آجیل‌فروش‌ که مشغول تف‌دادن آجیل شب عید در پاتیل‌های بزرگ در مغازه‌ش بود. بوی دود و آجیل تف‌داده در هم آمیخته بود و زیر طاق گنبدی‌شکل بازارچه می‌گشت. مرد بوجار[1] با پسر آجیل‌فروش کنار در مغازه‌ روی سه‌پایه‌ی چوبی نشسته بودند و به گرمای چوب‌های سوزان پیت‌حلبی مقابل‌شان دل داده بودند و گپ می‌زدند.‌ سلیم‌سامورایی بی‌صدا از کنارشان رد شده بود و  به داخل خانه‌اش خزیده بود و از آن زمان پا بیرون نگذاشته بود. دلش نمی‌خواست همسایه‌ها او را ببینند و از او و خانواده‌اش پرس‌وجو کنند.

پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید

با خودش گفته بود:

-ننه راس می‌گفت برگشتن‌مون بی‌آبرویی داره!

شب دوم بازگشتش از سفر یادش رفته بود چراغ کنار بوته‌ی گل محمدی را خاموش کند و نیمه‌شب خاله‌سلطانه از نردبان کنار دیوار حیاط خانه‌اش بالا آمده بود و خودش را روی دیوار خم کرده بود و داد زده بود:

-کی اونجاست؟ خجیج توئی؟ صدیقه! آقا‌سلیم… آی دزد! آی دزد!

سلیم‌سامورایی به سرعت از اتاق بیرون رفته بود و با تشر به او گفته بود:

-ماییم خاله‌سلطانه… چه خبرته؟ چته قشقرقی را انداختی؟! الآنه که دروهمسایه بریزن تو کوچه!

خاله‌سلطانه لب‌های چروکش را به دو طرف کش داده بود و ریز خندیده بود و گفته بود:

-چه خبر دارم توئی! فکر کردم دزد اومده.

-دزد که به کاه‌دون نمی‌زنه! چند روزی مرخصی گرفتیم و اومدیم دستی به سرو روی خونه بیکشیم بلکه به اجاره بره. اَه…

بعد چراغ را خاموش کرده بود و بی‌توجه به کنجکاوی خاله‌سلطانه به اتاق رفته‌بود و در تاریکی ساعت‌ها زیر لحاف، قبل از خواب  در شیرینی سفر و زیارتش غوطه‌ور شده بود. حتی به دیدن طلا هم نرفته بود. عادت نداشت جیب خالی به کافه برود و بدهکار بیوک شود. با بی‌حوصلگی غلتی دیگر زد و لحاف را تا زیر گلویش بالا کشید. خروس دوباره شروع به خواندن کرد.

سلیم این بار کلافه شد و بلند گفت:

-چه مرگته از نصفه‌شبی داری عَر می‌زنی؟

به قصد مستراح تشک را ترک کرد. از حیاط خانه‌ی همسایه‌ها صدای حرف و به هم خوردن لت‌های در می‌آمد. اهل کوچه یکی‌یکی از خواب بیدار می‌شدند. سلیم‌سامورایی دقایقی بعد به اتاق بازگشت. خمیازه‌ی بلندی کشید.‌ به لحاف مچاله‌شده بر  تشک توجهی نکرد و تشک را لوله کرد و هل داد سمت دیوار اتاق. کتری روئی کهنه را برداشت و به حیاط رفت. سر حوض مشغول آب کردن کتری شد که صدای خاله‌سلطانه را از روی دیوار شنید:

-آقاسلیم! آقاسلیم!

سلیم‌سامورایی پوفی گفت و کتری نیمه‌پر را روی لبه‌ی حوض گذاشت و سرش را چرخاند و گفت:

-سام‌عَلک… چی شده؟

-دیشب مشتی هوس شیربرنج کرده بود واسه شام. یه کاسه برات نگه داشتم. بیا ببرش…

چشم‌های سلیم‌سامورایی با دیدن کاسه‌ی رویی بر لبه‌ی دیوار برق زد. جَلدی نردبان را بیخ دیوار گذاشت و کاسه را برداشت و از همان جا بلند از خاله‌سلطانه که به وسط حیاط خانه‌اش رسیده بود، تشکر کرد. عطر گلاب را که حس کرد، بی‌خیال چای شد و با کاسه‌ به اتاق رفت. شیرینی‌ شیربرنج که در رگ‌هایش جریان یافت، انگار جان تازه‌ای گرفت.‌ پشتش را به تشک داد و کف دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و  این بار به طلا فکر کرد و احساس کرد چقدر  بودن با او برایش دست‌نیافتنی است. صدای در  حیاط آمد و بالاجبار خیالاتش را به حال خود رها کرد و رفت تا در را باز کند. حشمت صادقی لباس‌هایش را آورده بود‌.

برای مطالعه بیشتر:

فرهاد؛ طلوع و غروب «مرد تنها»

داستان کوتاه نساجیِ شهرِ خسته

با دیدن سبیل‌ها و موهای کوتاه‌شده‌ی برادرزنش، لبخندی روی لبش نشست و قبل از سلام گفت:

-به‌به عجب صفایی دادی به خودت آقا سلیم! ننه‌خدیجه و صدیق بفهمن کلی مشتاق می‌شن ببینَنِت.

سلیم‌سامورایی بادی به غبغب انداخت و گرم‌وگیرا سلام و احوال‌پرسی کرد و جویای حال ننه و خواهرش شد. حشمت صادقی  ساک را از روی صندلی عقب ماشین برداشت و به دست سلیم‌سامورایی داد و گفت:

-ببخشید آقاسلیم که دیر شد. درگیر کارای ایرج‌خان بودم. از روز برگشت از رامسر یه دقیقه وقت سرخاروندن نداشتم.

سلیم‌سامورایی با افسردگی آهی کشید و گفت:

-اشکالی نداره‌… چند دست لباس خونه داشتیم. جا مایی هم نرفتیم.

حشمت صادقی سرش را به زیر انداخت و گفت:

-ایرج‌خان متوجه شده تقصیر شما نبوده. می‌خوای واسطه…

سلیم‌سامورایی حرفش را قطع کرد و گفت:

-مبادا همچی کاری بکنی حشمتی! فاتحه می‌خونیم به پولش. با حرفاش خاکمون کرد… ننه هم تا وقتی صدیق بزاد اونجاس.

پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید

حشمت صادقی با تاسف گفت:

-ایرج‌خان گاهی وقتا بی‌اختیار می‌شه و تند می‌ره… می‌شناسمش. خب دیگه… مسئله مربوط به کتی‌خانوم بوده و دخترش به جونش بنده‌. ناموس آدم شوخی‌بردار نیس.

سلیم‌سامورایی همان‌طور که چپ‌چپ به حشمت صادقی نگاه می‌کرد گفت:

-نکونه تو هنوز شک داری به ما؟

حشمت صادقی سرخ شد و گفت:

-من غلط بکنم همچین فکر کنم. منظورم ایرج‌خان بود که حساسه رو دخترش.

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-من باید برم… چند جایی کار دارم.

دست کرد در جیبش و پاکتی تاشده درآورد و به دست سلیم‌سامورایی داد و گفت:

-اینم پولی که از ایرج‌خان طلب داشتی.

بلافاصله به طرف ماشین رفت  و قبل از آنکه در را باز کند گفت:

-ایرج‌خان مرد خوبیه! حلالش کن.

سلیم‌سامورایی لبخند خسته‌ای زد و گفت:

-حرفاش خیلی دل‌مون رو به درد آورد؛ اما شری بود که خیر داشت واسه‌مون. حسرت زیارت آقا، قربونش بیشیم را از دل‌مون پاک کرد‌.

[1] کسی که شغلش پاک کردن غلات و حبوبات با غربیل است