نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت هجدهم

فیتز بعد از لحظه ای مکث پرسید:

« اینطور که می گویید شما برای ایجاد شبکه قاچاق خود در هند زحمات زیادی را متحمل شده اید ؟ »

سپه آهی کشید و گفت:

« بله، در آغاز کار تشکیلات ما چندین بار لو رفت و من هر بار مجبور می شدم با تغییر هویت کارها از سر بگیرم. قبل از عزیمت از دوبی، ده گذرنامه جعلی با اسامی متفاوت در اختیار من قرار گرفت که من طی مدت اقامت در هند ناچار شدم از همه آنها استفاده کنم. در حال حاضر هم تشکیلات ما در هند کاملا بی رقیب است».

فیتز متفکرانه نگاهی به چهره سپه انداخت و پرسید:

« برغم همه چیزهایی که از زبان شما شنیدم هنوز به درستی نمی دانم چه نقشی را را می توانم در تشکیلات شما ایفا کنم ».

سپه که حالا سر پا ایستاده بود در پاسخ گفت:

« من همه چیز را برای شما توضیح خواهم داد. فعلا ناچاریم برای بررسی بعضی کارها از این اتاق خنک خارج شویم ».

آقای فیتزلود اولین ماموریت شما با همین لنج شروع می شود. انتظار من این است که شما این لنج را به گونه ای زره پوش کنید که در مقابل قایق های توپدار گارد ساحلی هند از هر جهت مقاوم باشد.

سپه این را گفت و فیتز را به بیرون ساختمان هدایت کرد. ابراهیم هم دنبال آنها به راه افتاد. آنها سوار بر اتومبیل لندرور سپه راهی کارگاه لنج سازی شدند. کارگاه در مجاورت پل بزرگ (مکتوم) قرار داشت. فاصله میان خانه سپه تا کارگاه لنج سازی در اندک زمانی طی شد. در آنجا عده ای کارگر سرگرم کار بر روی بدنه یک لنج بودند. کارگردان برای سهولت کار لبه دشداشه هایشان را درون لیفه شلوارهایشان فرو برده بودند. سر کارگر کارگاه که همانند کارگران دشداشه بر تن و چفیه و عیقال بر سر داشت با دیدن سپه و همراهانش به آنها نزدیک شد. سپه رو به فیتز کرد و گفت:

« این مرد عبدالحسین عبدالله از افراد ورزیده کارگاه لنج سازی من است. او این حرفه را از اجدادش به ارث برده است. عبدالحسین در کار لنج سازی در تمام منطقه خلیج فارس نظیر ندارد. حالا هم او سرگرم ساخت یک لنج بسیار عالی است. البته او شناختی از وضع آب های ساحلی هند و قایق های گارد ساحلی ندارد ».

فیتز و سپه برای دیدار از قسمت های مختلف کارگاه کشتی سازی عبدالحسین عبدالله به دنبال او به راه افتادند. لنج در دست ساختمان حدود سی متر طول داشت و به گفته عبدالله قرار بود تا یک ماه دیگر آماده بهره برداری شود. فیتز با علاقه مندی و کنجکاوی زیاد از یکایک اجزاء لنج بازدید کرد و در دل به تحسین دقت و مهارت سازنده آن پرداخت. به ویژه تیرک هایی که عبدالله برای استحکام بیشتر لنج در بدنه آن کار گذاشته بود توجه فیتز را به خود جلب کرد. سپه که با نگاه تیزبین خود فیتز را زیر نظر داشت فرصت را غنیمت شمرد و گفت:

« آقای فیتزلود اولین ماموریت شما با همین لنج شروع می شود. انتظار من این است که شما این لنج را به گونه ای زره پوش کنید که در مقابل قایق های توپدار گارد ساحلی هند از هر جهت مقاوم باشد ».

فیتز که سپه را در طرح این درخواست بسیار جدی یافته بود، همانطور که از قسمتهای مختلف بدنه لنج دیدن می کرد پرسید:

« برای این لنج چه نوع موتوری در نظر گرفته اید ؟ »

سه دستگاه دیزل (رولز رویس). سرعت حرکت این لنج در صورت لزوم به ۶۰ کیلومتر در ساعت هم خواهد رسید» .

«  آیا ایجاد تغییراتی در بعضی از اجزاء بدنه لنج میسر است ؟»

فیتز این مطلب را به زبان عربی مستقیما با عبدالحسین عبدالله که از شنیدن آن شگفت زده شده بود در میان گذاشت اما به جای عبدالله سپه به پاسخگویی پرداخت:

« حتما منظورتان قسمت آشیانه توپهاست… مسلما هر نوع تغییری که شما مایل باشید امکان پذیر خواهد بود ».

فیتز با کنجکاوی پرسید:

« آیا ممکن است یک نسخه از نقشه ساختمان این لنج را در اختیارم قرار دهید ؟ ».

سپه لبخندی زد و در حالیکه به عبدالله اشاره می کرد گفت:

« نقشه ساختمان لنج در کله عبدالله است. ولی اگر بخواهی می توانم نقشه آن را شخصا برای شما ترسیم کنم ».

بعد از اتمام این بازدید فیتز پیشنهاد کرد تا از یک لنج ساخته شده و آماده به کار نیز دیدن کند که سپه پیشنهاد او پذیرفت و دسته جمعی رهسپار ناحیه (دیره) شدند. در لنگرگاه  سپه با اشتیاق یک فروند لنج را که کار ساخت آن تازگی به پایان رسیده بود به فیتز نشان داد. بدنه لنج به شکل هلالی طراحی شده بود. دماغه لنج باریک و مرتفع تراز حد معمول به نظر می رسید. در کابین هدایت و فرماندهی لنج از هیچ بابت کمبودی به چشم نمی خورد. فیتز یکراست خود را به کابین لنج رسانید و باد دقت به بازدید از آن پرداخت. فیتز که عرق از سر و رویش پائین می ریخت از همان راهی که آمده بود راه خروج از لنج را در پیش گرفت. ابراهیم و سپه نیز او را دنبال می کردند. دقایقی بعد فیتز به اقامتگاه خود رسید. با آنکه فیتز قبلا سالها در کشورهای عرب خلیج فارس زندگی کرده بود، ولی شناخت زیادی نسبت به هوای گرم تابستان های این منطقه نداشت. فیتز، سپه و ابراهیم در هوای خنک و مطبوع درون میهمانسرا صحبت های قبلی را از سر گرفتند. ابتدا فیتز سر صحبت را باز کرد:

کاری که ما باید بکنیم شبیه به همان کاری است که آلمان ها در جنگ جهانی اول کردند. مجهز کردن کشتی های به ظاهر تجارتی به سلاح های مرگباری که به ناگهان سر از بدنه آن در می آورند و حساب قایق های مهاجم را می رسند!

« قایق های گارد ساحلی هند به چه سلاح هایی مجهز هستند ؟»

 سپه در پاسخ گفت:

« یک مسلسل کالیبر ۵۰ در قسمت دماغه و دو مسلسل کالیبر۳۰ در قسمت عقب  ».

« فقط همین ؟ »

« بله، این اطلاعات را عوامل من در هند کسب کرده اند. البته همین مقدار سلاح هم برای لنج های ما خطرناک است ».

« کاری که ما باید بکنیم شبیه به همان کاری است که آلمان ها در جنگ جهانی اول کردند. مجهز کردن کشتی های به ظاهر تجارتی به سلاح های مرگباری که به ناگهان سر از بدنه آن در می آورند و حساب قایق های مهاجم را می رسند ».

« بله، دقیقا این همان چیزی است که من می خواهم ».

« بسیار خوب. به این ترتیب ما برای هر فروند لنج به یک جفت توپ ام – ۲۴ کالیبر۲۰ که در داخل لنج جاسازی شده باشد نیاز داریم. این توپها مجهز به صدا خفه کن خواهند بود و در آنها از گلوله های بدون دود نیتروگانیدین استفاده خواهد شد. به این ترتیب خواهیم توانست قایق های گشتی دشمن را در یک چشم بر هم زدن از صفحه روزگار محو کنیم . سرنشینان قایق ها نه اسلحه ای می بینید، نه جرقه ای و نه سر و صدایی. این عملیات باید به قدری سریع صورت گیرد که بی سیمچی های قایق نتوانند واقعه را به ساحل مخابره کنند ».

سپه که با هیجان به صحبت های فیتز گوش می داد از او خواست که جزئیات بقیه کار را هم برایش تشریح کند.

« من آنچه را که لازم بود شرح دادم اما مسئله اصلی پیدا کردن سلاح های مورد نیاز است».

سپه چشمکی زد و گفت:

« که البته پیدا کردن اسلحه هم در صلاحیت آقای فیتز است ».

« شما انتظارات فوق العاده ای از من دارید. مثل اینکه نمی دانید من یک سرهنگ بازنشسته هستم. بعلاوه تهیه اسلحه برای دست زدن به عملیات خصمانه علیه یک کشور دوست آمریکا مجازات سنگینی برای من دارد که کمترینش از دست دادن حقوق بازنشستگی است ».

سپه که گویی انتظار شنیدن چنین جمله ای را از فیتز نداشت به طعنه جواب داد:

« آقای فیتز مثل اینکه هنوز بعضی مسائل برای شما روشن نشده. ما از شما انتظار کار عملی داریم نه حرف و پیشنهاد. همچنین شما باید در اولین سفر آزمایشی با یکی از همین لنج های مسلح ما را تا سواحل هند همراهی کنید و چه گونگی نابود کردن قایق های گارد ساحلی هند را در صحنه عمل به من و افراد من بیاموزید. در سفر آینده ما دست کم قریب به هشت هزار شمش طلا به بندر (بمبئی) حمل خواهیم کرد ».

در همین حال سپه یک قطعه شمش طلا را که روی میز کنار دستش قرار داشت به دست گرفت و در حالیکه آنرا به فیتز نشان میداد گفت:

« آیا در تمام عمرت چنین شمش طلایی دیده ای؟ وزن این شمش حدود چهار اونس است و ارزش محموله طلای ما به بیش از ده میلیون دلار  بالغ خواهد شد. البته این رقم بعد از رسیدن محموله به بازارهای هند به سه برابر یعنی ۳۰ میلیون دلار خواهد رسید».

برای اجرای برنامه من ناچارم به تهران برگردم و در آنجا با تنی چند از دوستانم در سازمان اطلاعاتی شاه تماس بگیرم. ولی مسئله مهم چگونگی پرداخت بهای این سلاح هاست.

سپه سر خود را نزدیک فیتز برد و با لحن دلسوزانه ای ادامه داد:

« آقای فیتز بخت و اقبال در خانه ات را کوبیده و سهم قابل ملاحظه ای از فروش این محموله نصیبت خواهد شد. حرف من، حرف بقیه شرکای من است. در اولین سفر دریایی سهم تو ۲ درصد و برای سفرهای بعدی ۳ درصد تعیین شده که رقم قابل ملاحظه ای است. البته مشروط بر آنکه در جریان سفر حادثه غیر مترقبه ای پیش نیاید. طبق برآوردهای من سهم نقدی شما چیزی نزدیک به نیم میلیون دلار خواهد بود که همینجا در دوبی تادیه میشود».

فیتز لیوان مشروبش را به آرامی روی میز گذاشت و گفت:

« ولی تهیه سلاح های مورد نیاز بسیار گران تمام می شود ».

« تو نگران هزینه های آن نباش. فقط تا می توانی زودتر کار را تمام کن چون ما باید تا ماه سپتامبر برای اولین سفر آماده باشیم».

به ناگاه فکری به خاطر فیتز رسید. او به یاد آورد ایالات متحده آمریکا به تازگی مقادیر زیادی توپهای ۲۰ میلی متری مجهز به صدا خفه کن که گلوله های نیترگانیدین شلیک می کنند وارد ایران کرده است. فیتز این موضوع را با سپه در میان گذاشت و ادامه داد:

« شاه ایران این سلاحها را در اختیار کردهای مخالف دولت عراق قرار می دهد ».

از شنیدن این خبر برقی در چشمان سپه درخشید.

 « پس می توانیم از همین سلاحها استفاده کنیم ؟ »

 فیتز در پاسخ سپه سری به علامت تائید تکان داد و گفت:

« به گمانم چنین چیزی امکان پذیر باشد. این سلاحها را باید از طریق بندرعباس به دوبی منتقل کرد.»

سپه با خوشحالی پرسید:

 «به این ترتیب فکر می کنی سلاح ها تا چند وقت دیگر به اینجا برسد ؟»

فیتز نگاهی به سپه انداخت و گفت:

« برای اجرای برنامه من ناچارم به تهران برگردم و در آنجا با تنی چند از دوستانم در سازمان اطلاعاتی شاه تماس بگیرم. ولی مسئله مهم چگونگی پرداخت بهای این سلاح هاست»

سپه که بی نهایت شتاب زده به نظر می رسید صحبت فیتز را نیمه تمام گذاشت و گفت:

 «از این بابت هیچ مشکلی وجود ندارد. کافی است که تو بانک دلخواهت را برای حواله کردن پول انتخاب کنی.»

در این هنگام فیتز رو به ابراهیم کرد و پرسید:

« راستی مسئله محل اقامت من در دوبی چه می شود چون من از زندگی در میهمانسرا احساس خستگی می کنم »

به جای ابراهیم سپه وظیفه پاسخگویی به فیتز را بر عهده گرفت:

«خانه ای که من در زمین اهدائی حضرت حاکم در دست ساختمان دارم به زودی تمام می شود و تو میتوانی تا هر زمان که مایل باشی در این خانه اقامت کنی ولی من اطمینان دارم که خود حضرت حاکم به زودی خانه مناسبی در اراضی ساحلی برایت خواهد ساخت ».

ابراهیم هم در تکمیل گفته های سپه مژده دیگری به فیتز داد:

 «ضمنا حضرت حاکم دستور داده تا یکی از اتومبیل های مرسدس بنز آخرین مدل خودش را در اختیار تو قرار دهند».

فیتز در پاسخ ابراهیم از او خواست تا به جای مرسدس بنز یک دستگاه اتومبیل لندرور در اختیارش قرار گیرد و استدلال کرد که لندرور برای جایی مثل دوبی مناسب تر است.