ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید

قسمت چهل و دوم

تورن ول که برغم میل قلبی در برابر فیتز تسلیم شده بود ناگهان مسئله تازه ای را پیش کشید:

«از همه اینها گذشته برای ما غربیها هیچ چیز شکنجه آورتر از تحمل زندگی یکنواخت و بدون سرگرمی در این شیخ نشینها نیست به خصوص زندگی شبانه اینجا خیلی خسته کننده و تحمل ناپذیر است

فیتز با یک جمله کوتاه تورن ول را دلداری داد:

«زیاد ناراحت نباش کورتی به تو قول می دهم که حداکثر تا یکسال دیگر سرگرمی های مورد علاقه تو در دوبی ایجاد شود

جان استکس با تعجب پرسید:

«منظورت چیست – فیتز نکند تو هنوز بر تصمیم خودت در دائر کردن یک کاباره – رستوران در دوبی پابرجا هستی؟»

فبتز با لودگی جواب داد:

«چرا که نه ؟ مخصوصا اگر شریک مناسبی برای خود پیدا کنم حتما این کار را خواهم کرد.»

شنیدن گفتگوی فیتز و جان استکس کنجکاوی و حس طمع تورن ول را برانگیخت:

«فیتز، اگر مایل باشی من حاضرم در این کار با تو شریک شوم چون عقیده دارم که همیشه اولین کلوپ شبانه ای که در هر شهری تاسیس شود به پاتوق کله گنده ها و آدم های با نفوذ منطقه مبدل میشود و کاروبار گردانندگانش هم حسابی سکه می شود».

یکی از خیابان های اصلی دوبی – ۱۹۶۱

ورود پیتر به اتاق همراه با سینی خوراک بره و بطریهای شراب به گفتگوی میان آن سه نفر پایان داد.

در حدود ساعت چهار بعدازظهر همان روز پس از رفتن تورن ول و استکس فیتز پشت فرمان اتومبیلش پرید و شتابان عازم خانه سپه شد. سپه به محض دیدن فیتز به طرف او آمد و در حالیکه دستهایش را به هم می فشرد با خوشحالی گفت:

«فیتز چه به موقع آمدی – امروز آخرین قسمت از محموله طلاها برای حمل به دستمان رسید. باید بگویم تا کنون محموله ای به این هنگفتی از دوبی صادر نشده است. ترتیبات کار تحویل و تحول طلاها در داخل هند هم داده شده و از این بابت جای هیچگونه نگرانی نیست. بنابراین باید هرچه زودتر راه بیفتیم. زمان حرکت ما همین امشب است


فیتز با پیشنهاد سپه موافقت کرد:

«بسیار خوب، منهم برای رفتن آماده ام ولی میخواستم بدانم تکلیف مذاکرات ما با شیخ حمد چه می شود. منظورم اینست که چه کسی دنبال این کار را خواهد گرفت ؟»

« از این بابت نگران نباش. من به وکیلم دستور داده ام تا متن قرارداد را تنظیم کند. وکیل من تبحر زیادی در تنظیم قراردادهای نفتی دارد و تصور می کنم که متن قرارداد تا هفته آینده برای تسلیم به شیخ حمد آماده باشد

فیتز با احساس نگرانی جواب داد:

«ولی به هر صورت ما باید به محض بازگشت از سفر با جدیت دنباله کار را بگیریم چون میترسم اگر دیر بجنبیم چند تا رقیب گردن کلفت سر راهمان سبز شوند




فیتز بعد از گفتگو با سپه برای جمع آوری لوازم شخصی به خانه باز گشت. فیتز پیش از ترک خانه رو به پیتر کرد و گفت:

«پیتر – من برای مدتی- شاید حدود هشت روز به خانه بازنمی گردم – تو در غیاب من با دقت مواظب خانه باش. یک بطری مشروب برای تو اینجا روی میز گذاشته ام و بقیه مشروبها داخل گنجه است و در گنجه را هم قفل کرده ام. مواظب باش که در خوردن مشروب زیاده روی نکنی. پیتر با لکنت زبان به اربابش پاسخ داد:

« صاحب مطمئن باشید که من در غیاب شما دست از پا خطا نمی کنم. وقتی از سفر برگشتید خواهید دید که همین یک بطری مشروب هم دست نخورده باقی مانده است.»

فیتز در آخرین لحظه ترک خانه یکبار دیگر با خدمتکارش خداحافظی کرد:

«بسیار خوب پیترمن حالا از تو جدا می شوم. شاید این آخرین دیدار ما باشد. به هر صورت از خدماتی که در این مدت به من کردی از تو سپاسگزارم

فیتز ساک دستی اش را بدرون اتومبیل لندرورش انداخت و با بی حوصلگی پشت فرمان نشست و به سوی ناحیه بندری (دیره) براه افتاد. در حول و حوش لنج مخصوص حمل محموله طلا جنب و جوش زیادی به چشم میخورد اما سپه هنوز نه نامی برای لنج انتخاب کرده بود و نه مشخصاتی برای سفر دریایی آن. همه چیز در پرده ای از ابهام قرار داشت. هنگام ورود فیتز به لنگرگاه سپه با دقت سرگرم انجام آخرین بازرسی ها از قسمتهای مختلف لنج بود. سپه با مشاهده فیتز از او خواست که مخزن مهمات و دیگر قسمت های زرادخانه لنج را مورد بازدید قرار دهد. فیتز هم بدون اتلاف وقت دست به کار شد. فیتز در حالیکه چراغ قوه ای در دست داشت از طریق یک نردبان مخصوص خود را به انبار مهمات رساند.

لنج های باری در بندر دیره

جعبه های مخصوص فشنگها و گلوله های مسلسل و توپهای ۲۰ و ۳۰ میلی متری که فیتز با خود از ایران آورده بود در انبار مهمات کنار هم چیده شده بودند. او محتویات هر یک از جعبه ها را با دقت بازرسی کرد و هنگامی که به نزدیک مسلسلها رسید با رها کردن ضامن و کشیدن گلنگدنها به آزمایش تک تک آنها پرداخت. همه چیز طبق انتظار فیتز آماده و در جای خود قرار داشت. صداخفه کن ها هم از هر لحاظ بدون نقص به نظر می رسید. تنها موجب نگرانی خاطر فیتز از بابت توانایی خدمه لنج در کاربرد صحیح سلاحها و مهمات بود زیرا سپه برای پرهیز از جلب توجه دیگران اجازه نداده بود که خدمه لنج طرز استفاده از سلاحها را یاد بگیرند. سلاحها و مهمات آنچنان ماهرانه در زرادخانه مخفی لنج جاسازی شده بود که هیچ چشم کنجکاو و نامحرمی نمی توانست مخفی گاه آنها را کشف کند.

جاسازی سلاحها به گونه ای بود که به محض ورود لنج به آبهای آزاد با کنار رفتن سرپوش متحرک دیواره لنج همگی برای عملیات رزمی آماده می شد. فیتز با استفاده از آخرین فرصت اقدام به خرج گذاری توپها و مسلسلهای سنگین کرد.

پس از اتمام این کار به عرشه لنج رفت. در آنجا کارگران سرگرم بارگیری آخرین صندوقهای حاوی شمش های طلا بودند. بر روی هر یک از صندوقها نام و مشخصات بانک فروشنده طلا نقش بسته بود. وزن هر صندوق به چهل و هفت پوند می رسید و بر روی هم دویست صندوق که هر کدام حاوی بیست عدد شمش طلا بود. از نوع طلای ناب با درجه خلوص 99.9 درصد در لنج بارگیری شده بود. هیچیک از کارگران ژنده پوش هندی و پاکستانی که عرق ریزان صندوقها را به لنج منتقل می کردند از محتویات گرانقیمت آنها چیزی نمی دانستند. طبق یک برآورد اولیه ارزش کل محموله طلایی که به قصد بنادر هند بارگیری میشد در بندر دوبی به حدود ۱۲ میلیون دلار می رسید اما بهای همین محموله به هنگام تخلیه در هند به بیش از سه برابر افزایش می یافت. از نگهبانان مسلح که معمولا به هنگام بارگیری محمولات گرانقیمت به لنجها نگهبانی می دادند در آنجا نشانی به چشم نمی خورد. هدف از این اقدام آن بود تا از برانگیخته شدن کنجکاوی رهگذران نسبت به محموله لنج جلوگیری شود.




فیتز پس از گشتی کوتاه بر روی عرشه از همان بالا بر لبه لنگرگاه به نزدیک سپه پرید و از او پرسید:

«خوب، بگو ببینم چه موقع حرکت می کنیم. چون من قصد دارم قبل از حرکت لندرورم را در جای امنی پارک کنم

«نگران اتومبیلت نباش من خودم ترتیب این کار را خواهم داد

ولی من مایلم قبل از حرکت چند دقیقه ای در خیابان های دوبی گردش کنم

با ابراز موافقت سپه فیتز با چالاکی پشت فرمان لندرور پرید و با سرعت راه کارلتون هتل را در پیش گرفت. کارلتون هتل که به وسیله آمریکاییها ساخته شده بود مانند دیگر املاک و بناهای موجود در دوبی به شیخ راشد تعلق داشت.

در گذشته از ساختمان این هتل به عنوان یک مجموعه مسکونی استفاده می شد اما بعدها به پیشنهاد و اصرار دوستان غربی شیخ راشد قرار شد ساختمان به هتل مبدل شود تا خارجی های مقیم دوبی بتوانند در بار- رستوران آن به صرف مشروبات بپردازند.

با این اقدام کارلتون هتل در سرتاسر شیخ نشین های جنوب خلیج فارس و حتی در تمامی جزیره العرب به تنها مکانی مبدل شد که اتباع خارجی می توانستند در آن میگساری کنند. در آن شب مقصد اصلی فیتز بار کارلتون هتل بود که در فاصله پنج دقیقهای خور دوبی قرار داشت. فیتز بعد از پارک اتومبیلش در محوطه مقابل هتل یکراست بطرف بار هتل رفت. محل بار کارلتون هتل در قسمت پشت ساختمان هتل و دور از دید افراد محلی ساخته شده بود و تنها خارجیان و عرب های طبقه ممتاز اجازه ورود به آنرا داشتند. فیتز بعد از صرف چند لیوان مشروب و پرداخت پول آنها غرق در رویاهای آینده بار کارلتون هتل را ترک کرد. حتی در آن وقت شب گرمای هوای دوبی به حدود چهل درجه سانتی گراد بالای صفر می رسید و از همه بدتر رطوبت و شرجی طاقت فرسایی بود که با مزاج خارجیان هیچ سازگاری نداشت. فیتز در حالتی نیمه مست و عرق ریزان یکراست روانه لنگرگاه شد. در آنجا کارگران همچنان سرگرم بارگیری لنج بودند ولی به نظر می رسید که کار بارگیری محموله اصلی یعنی صندوقهای حاوی طلا قبلا به پایان رسیده بود.

به محض آنکه فیتز از اتومبیلش بیرون پرید کسی در تاریکی او را بنام صدا زد:

جناب سرهنگ لود من خیلی وقت است در اینجا منتظر شما هستم