وقتی قطار از روی پلِ رضا شاهیِ شمال رَد می شد، شب از نیمه اش هم رَد شده بود که، همه برای سلامتیِ مسافرها که خودشون باشند، صلوات فرستادند. اما من از زیر صندلی که قاطی خِرت وپِرت ها، پنهانم کرده بودند که پول بلیطم را ندهند، دیدم که دو تا فوکلی غش غش خندیدند. دم دمای صبح بود که صدای قژ و قژِ چرخ های قطار دوباره بیدارم کرد.

train

این جا ایستگاه شاهی است و پیاده شدیم. حاجی چراغعلی کدخدا و علی بخش پاکارش به پیشوازمان آمده بودند تا بابا پیرک و ننه جون و منو آقا جلال داداش کوچیکم رو، به ده ببرند تا چند روزی میهمانشان باشیم. ننه جون و بابا جونم را، روی دو تا قاطرِ تشریفاتی که یال و کوپالی داشتند، سوار کردند ، منو شازده را هم دو پشته، روی الاغِ خوشگلی جایمان دادند. کدخدا هم، سواره از پیش جلو داری می کرد و علی بخش هم، پیاده عقب دار بود .


این داستان را با صدای نویسنده گوش دهید


وارد دنیایی شده بودم نا شناخته و برای من که تا به حال تا نُکِ دماغم جایی را ندیده بودم و فکر می کردم اون دور دور ها آسمان به زمین چسبیده، همه چیز هایی را که می دیدم عجیب و غریب بود. همه جا سبز، درخت ها بلند و رنگ وارنگ. بوته های راهِ باریکه ما پر از میوه های قرمز. وای خدای من سرازیری ها و سربالایی ها، نهرها و رود خانه ها و جنگل.



صدای جیک جیکِ پرندها در نم نمِ بارون و مِه، با آوازِ علی بخشِ خندان که موهای سفیدش از زیر کلاه نمدیش بیرون افتاده بود، منو حالی به حالی می کرد. حَتم بَرَم داشت که، من مُرده ام، دارن مارو به بهشت می برن و از این که با اون هایی که دوستشان داشته ام با هم مرده ایم خوشحال تر بودم چون اینجا همون جوری بود که ملا نقی سر منبر میگفت، تمام نشونی هایی که از بهشت داده بود تا الان درست از آب در آمده بود.

حالا پشیمون بودم که چرا اذیتش میکردم و زیر دمِ اسبش تَرَقه در می کردم و از این که هر شب سرِ سفره ی یکی از اهالی محل، اون بالا می نشست و مُشت مُشت گوشت و کباب می خورد حسودی می کردم، چون حالاس که می فهمم بهشت عجب جاییه که خدا درست کرده. باید حتمن امشب به خوابِ آقاجون خودم بِرَم و بهش بگم:

توبه کنه و دیگه به ملا نقی نَگه:

مردیکه ی مفت خورِ شکم گُنده و گردن کلفتِ تنه لشِ چشم هیز …

عده ای هم برای ختنه کردنِ پسرانشان دعوت پشت دعوت می کردند چون می دونستند که بابا جونم پولی که نمی گیره هیچ، آخرِ کار پولی هم زیر تشک بچه ها خواهد گذاشت .

فردا، همه ی اهلِ ده از حضورِ ما خوش به حالِشون شده بود و به دست بوسی بابا بزرگ می آمدند و عده ای هم برای ختنه کردنِ پسرانشان دعوت پشت دعوت می کردند چون می دونستند که بابا جونم پولی که نمی گیره هیچ، آخرِ کار پولی هم زیر تشک بچه ها خواهد گذاشت .



امتیاز خود را ثبت کنید


دو روز به خوشی و کامیابی سپری و دنیا به کام من هپروتی می شد. شب ها زیر نور چراغ زنبوری این خانه و آن خانه بودیم، زن ها این طرف و مرد ها هم آن طرف خلاصه، جمعمون جمع بود و نقل همه ی این مجالس، شِکوه از دزدی بود که بلای جانشان شده بود و قهرمانِ قصه ی پر از غُصه آن ها، شیرممد بود که شب ها گاوی یا گوسفندی از آن ها به سرقت می برد.

دزد آشنا بود، اما کلاه کد خدا پشمی نداشت و ژاندارم ها هم صبح رفیق قافله بودند و شب شریک دزد. شب سوم بعد از یک سور چرانیِ مفصل هنوز سر ها به متکا نچسبیده بود که غوغایی بر پا شد و از دور، از دنیای تاریکی ها، صداهای آدم ها و سگ ها وشغال ها مثل آسمان غُرنبه ای وحشتناک سکوت شبِ ده را چنان شکست که به نظرم بچه ها از ترس روی تُشَکِشان نقشه ی کشورِ دشمن را کشیدند.

کد خدای بی چاره با سرِ برهنه و پیراهنِ سفید و گشاد وبلند و کفش های لنگه به لنگه که شبیه روح های سر گردان، دور خودش می چرخید و چون دروازه ِ خانه را گم کرده بود، مثلِ آدم هایی که عقلشون پاره سنگ بر میداره به این سوی و آن سوی می جهید.

حالا پشت درِ خانه کدخدا، از جیغِ زن ها و ونگ ونگ بچه ها و فریاد مرد ها کنسرتی به اجرا در آمده و چنان هیاهویی بر پا شده بود که گوش فلک را هم کَر می کرد. از این اَلم شنگه، زنان بار دار که هیچ کد خدا هم اگر بچه ای در تنبانش نینداخته باشد، خدایی است.

کد خدای بی چاره با سرِ برهنه و پیراهنِ سفید و گشاد وبلند و کفش های لنگه به لنگه که شبیه روح های سر گردان، دور خودش می چرخید و چون دروازه ِ خانه را گم کرده بود، مثلِ آدم هایی که عقلشون پاره سنگ بر میداره به این سوی و آن سوی می جهید.

حالِ ما شهری های ترسو هم معلوم بود که با دیدن این اوضاع و وحشتِ کد خدا، کدام یک، خِشتَکمان خیس نشد به گمانم خدا می داند و بس. در این هنگامه، نمی دانم که دستی از غیب آمد و یا دست یکی از آن هایی که از دیوار ها و پشت بام ها، به حیاط بزرگ خانه ریخته بودند، کلونِ دروازه کشیده شد و در پی آن، جمعیت مثلِ زنبورهایی که کسی انگولکی به خانه اشان کرده باشد به صحن خانه هجوم آوردند و فریاد و هوار هوار که:

کد خدا کجایی؟ بیا که دزد را با گاوِ مَش قنبر دستگیر کرده ایم و بی معطلی، کدخدای هاج و واج مانده را که زبانش بند آمده و دهانش قفل شده بود با یک تا تنبان روی سرشان گذاشتند روانه مسجد شدند و …خلاص.

قیل و قال آرام آرام دور و آرامشِ هولناکی برقرار شد و به، آنی، همه جا در تاریکی فرو رفت، فقط ما ماندیم و ظلمتِ هراس انگیز و خشتک های خیس و سکوت و ترس. بابا بزرگ لاحول ولا می خواند و ننه جون هم پشتِ سرهم صلوات می فرستاد. هیچ کدام حرفی نمی زدیم. تنها، گاوِ کدخدا بود که گاهی ماغی می کشید و با صدای سگ ها که از دور به گوش می رسید اخبار را باهم مبادله می کردند. جیر جیرک ها هم بی خیالِ عالم سازشان را کوک کرده بودند و حالا شروع به، نغمه پردازی کرده بودند. من با خودم فکر می کردم: عجب اشتباهی کرده بودم، این جا کجا و بهشتِ ملا نقی کجا؟. چه خوب شد که الان زنده ام و به خواب آقا جونم نرفتم و الکی سفارشِ ملا نقی را نکردم، چون تا این جاش هر چی از بهشت گفته بود کشک بود. به نظرم آمد که ستاره ها که اون بالا توی آسمون ولو بودند و از اون بالا سو سو می کردند به خوش خیالی من می خندیدند و یواشکی سر به سر هم می گذاشتند …

این داستان ادامه دارد