خانم جان! بی بی جانم! ننه جونکم! مادرم! الهی قربونتون برم در عالم خلقت، سر شما خانم ها رو کلاه گذاشتند و از اون اول، خدا عشقش کشید وشیطان رو انگولکی کرد و اون هم شما رو فریب داد و بعد با یه تیپا از لاهوت پرتتون کرد به برهوت. شماهم همون کلاه را سربچه هاتون گذاشتید حالا، ما موندیم و یه مغز باطل شده که، تا دنیا روی شاخ گاوه، باید گرفتار عقیده هایی باشیم که مال خود ما نیست. عقلِ ناقصم حُکم میکنه تا خانم های نَرم و نازک خیال، جوش نیاوردن اول یه قصه بگم بعد برم سر اصل مطلب.

من، بچه ی دولت آبادِ نزدیکِ شابدولعظیمم. یعنی مُلک ری. همون جایی که تا دلت بخواد امامزاده داره یکی از این امام زادگان، بی بی شهربانوست. یعنی همون شاهزاده خانمِ ساسانی که اسیرِعرب هاشد حالا اگر تا امروز نرفتین به پابوسش با من همراه بشین تا ببرمتون به زیارت. فقط خانوم ها می تونن با من بیان اما، مرد ها نع. مگر این که سید باشن.

 

آغابیگم، زنِ اول کدخدا

آغابیگم، زنِ اول کدخدای دهِ ماست از اون قالتاقای روزگاره، همه ازش حساب میبرن. یه روز از غیظِ هَووش به زن های ده حُکم کرد که: آماده باشین تا فردا بریم زیارتِ بی بی شهربانو، انورِ دنیا توی کوه ها. زن ها هم از خدا خواسته، چی از این بهتر. فردا هنوز خروس ها آوازشونو شروع نکرده بودن که، ننه جونم منو از خوابِ ناز بیدارکرد و کِشون کِشون بُرد توی کوچه و وِلَم کرد وسطِ یک گَله بچه، خودشم قاطیِ زنهایی شد که تویِ هم وول می خوردند و مثل مرغ هایی که تازه تخم کرده باشند جیغ جیغ می کردند. بالاخره از دِه، زدیم بیرون. رو به کوه و دشت و بیابونِ برهوت.

 

هزار و یک روز :

اپیزود اول – داستان ملاباجی
داستان های هزار و یک روز – اپیزود دوم : داستان خرِ ملا

 

زن ها قطار و آغابیگم جلو و ما هم عینهو بُزغاله های علی چوپون جُفتَک انداز دنبالشون. از یونجه زارِ پشتِ کارخونه سیمان رد شدیم از کارخونه ی گلسیرین هم گذشیم رفتیمو رفتیم تارسیدیم به پاشنه ی کوه. آفتاب تازه داشت جون می گرفت که، بُرجی روی دماغِ کوه پیدا شد که ایهاالناس می گفتند برجِ یزیده. اَبولیِ کله خر، لِنگش از همه دراز تر بود اما عقلش با اینکه دوسال از من بزرگتر بود پاره سنگ ورمیداشت. گیوه های پاره پوره ی باباشو به جای این که بپوشه از بس گشاد بود انداخته بود به گردنش. چکمه های منم لاکردار سه تا زمستون، دووم آوره بود اما کَفِش مثل جیگر زولیخا پاره پاره شده بود وسنگ ریزه ها پاهامو آش ولاش کرده بودند. حالا حالا ها باید بریم تا برسیم نوک کوه. لَجَم گرفته بود آخه من کجا! این جا کجا! مگه، من پسر سِد ابوالقاسم نیستم که اهلِ ساز و آوازه؟ به جای این که بابام منو ببره کافه، نَنَم منو داره میبره زیارت. همش زیرِ سرِ این بیگمِ لَعنتیه. آخه زن بی عقل اگه به جای این که یه مشت زنِ ساده لوح رو با عَره وعوره توی این کوه و بیابون اسیر خودت کنی می رفتی پیش خاله اشرفِ بَند انداز، یِه سرخاب سفیدابی یه بَزَک دوزَکی میکردی و برای کدخدا یه قِری میومدی و یه نازو نوزی میکردی و یه دستی به سر و ریش کدخدا می کشیدی الان حال و روزت این نبود، هی زنا رو دورِ خودت جمع کردی و به جای بِزَن و برقص براشون روضه خونی راه انداختی ،که چی بشه؟ بد مصب آخه اینم شد زندگی؟

بیچاره کدخدا والا بِلا حق داشت سَرِت هوو بیاره. اگه عقل داشتی الان باید توی خونت تنگِ دل کدخدا تَمَرگیده بودی و ما رو توی هَچل نمی انداختی. شروع کردم به فحش دادن و دلم خنک شد. خوب شد که، فحش بلد بودم و گرنه خفه می شدم. پیرِزنها ها دعا می خوندند و گاهی هم دروغکی گریه میکردند. اما جوون ها دور از چشم بزرگترها یواشکی با هِر هِر و کِرکِر اطواری در می آوردند که من خوش خوشانم میشد اما ابولی حسودیش میشد.

 

کوه بی بی شهربانو

افتادیم توی جاده ی باریکی که خرها، پشت سرهم با خاکِ نسوزی که بارشون بود و از دامنه ی همین کوه کَنده بودند رو به شهر می رفتند ولی ما! برعکس، از همین راه پشت به شهر به، زیارت می رفتیم. دو طرفِ همین راه تا چشمِت کار می کرد گُله به گُله این جا اونجا سنگ هایی رو می دیدی که روی هم چیده شده بود که از دور شکل بوته های کوهی بودند. بالاخره بساط پهن شد و قلیون ها چاق و قُل قُل ها شروع شد. آخیش عجب راحت شدیم ها.

آغا بیگم نُک به نُکِ قلیون داده بود. بعد از چند پُک باگوشه ی چارقدِ سفیدش اول اشکهاشو پاک کرد و بعد توی همون چارقد فینِ محکمی کرد و گفت: ظهر عاشورا، «همه زدند زیر گریه» وختی امام شهید شد «شیون ها بلندتر شد» بی بی همون کاری را کرد که امام خواسته بود. یعنی سوار ذوالجناح شد رو کرد به وطنش. به این جا ها که رسید داشت شب می شد و اون ملعون ها هم دنبالش. هول شد به جای این که بگه: یا هو، منو دریاب گفت: یا کوه منو دریاب «سروسینه کوبیدن ها اوج گرفت» جونم واستون بگه: که یک مرتبه از جانب خدا، کوه دَهَن باز کرد و بی بی رو با اسب در خودش فرو برد، اجنبی ها موندند معطل. روی گوشه ی چارقدِ بی بی که بیرون مونده بود چند تا سنگ نشونه گذاشتن تا فردا بیان ودَرِش بیارن اما وقتی اومدن همه ی کوه رو همین طور که حالا می بینین سنگ چین دیدند.

وقتی دودِ قلیون از سوراخهای دماغِ بیگم خانم مثل دود کِش ماشین دودی بیرون میزد رو کرد به همه و گفت این کُپه سنگ ها رو که می بینید هر کدوم رو یکی مثل شما به یاد اون مظلوم درست کرده، حالا هر کی یه دونه مثل این ها رو درست کنه خدا به عشق بی بی خانم که الهی قربونش برم توی اون دنیا براش یه قصر می سازه. وَلوَله ای شد و همه هول هولکی چند تا سنگ روی هم می گذاشتن و می شد یک قصر. ابولی هم دست به کار شد اما هر چی ساخت من خراب کردم و برای خودم چند تاکاخ ساختم تا، اون دنیا مثلِ اینجا مجبور نباشیم تو یه اتاق، ده نفر بخوابیم .

 

ورود آقایان ممنوع

وقتی قصرها درست شد راه افتادیم. اما لامصب مگه میرسیدیم تازه، بعد از یک ساعت سگ دو زدن، به تخته سنگ های بزرگی رسیدیم که با هزار بد بختی، چهار چنگولی با پنجول انداختن به اینجا و اونجا خودمونو کِشوندیم بالا و رسیدیم به مقبره. دست و پاهام زخم و زیلی شده بود اما حیرون شده بودم که بی بی خاتون چه جوری اَسبشو کشونده تا این بالا. زن ها پریدند تو، منم دنبالشون ابولی و چند تا از پسرای دیگه که سید نبودند ویزاشون از طرف ملایی که دم در، چهار زانو، تسبیح به دست نشسته بود و دعا می خوند تایید نشد و میگفت: این سنگِ سیاهی که اینجا چال کردند مرد ِنامَحرمی بوده که خودشو سید جا زده و همین که داخل شده سنگ شده.

خانم آغا به دخترای دَمِ بَخت، سکویی رو نشون داد که وسطش یک سوراخ بود برای پول انداختن گفت برید اونجا اول نذرتونو ادا کنید و بعد چشماتونو ببندید و نیت کنید هر کی نذرش قبول بشه بدونِ این که بفهمه یه دور، دورِ خودش می چرخه. منم قاطیِ دخترا شدم رفتم تا ببینم کدوم یکی دور خودش می چرخه اما هیچی ندیدم. جنگی از اون بالا یه پنج زاری کِش رفتم و زدم بیرون. پولو گذاشتم کف دست ابولیِ بی خبر از همه جا، گولش زدم و وقتی حواس ملا شیشدُنگ پیشِ زن ها بود یواشکی بردمش تو مقبره و وایسادم تا ببینم چه جوری سنگ میشه اما ابولی سُر و مور گنده هیچیش نشد یخه شو چسبیدم و پولمو ازش پس گرفتم دمِ در به یارو شیخه گفتم: عمو !این نا کس سید نبود رفت تو اما چرا سنگ نشد؟

ملا که تاحالا تو کوکِ خانوم ها بود انگار که موش تو تُنبونِش رفته باشه یک مرتبه از جا پرید، اما، ما در رفتیم اون بِدو ما بِدو هی نفرین میکرد و لعنت به جد و آبا ما میفرستاد ما خودمونو رسوندیم به غار کوچیکی که رو به روی مقبره بود. یه درختِ خشک جلوش بود و یه لنگ حموم که کُلی دَخیل بهش آویزون کرده بودند قایم شدیم میگفتند: امام پنجشنبه ها میاد اینجا، ابولی وقتی جریان سنگ شدن رو فهمید مثل سیم های کمونِ پنبه زَن ها شروع کرد به لرزیدن اما وقتی دید همه چی کشک بوده زد زیر خنده. منم که شنگولِ شنگول بودم چون از بی بی حاجتم رو گرفته بودم با همین پنج زاری کُلی گردو میشه خرید. گردو بازیِ فردا رو عشقه. دمت گرم بی بی جون، حقا که، شاهزاده خانمی. راستی، زیارت قبول خانما …دلتون شاد باشه همیشه.