نویسنده :

رابین مور برگردان : غلامرضا کیامهر

 ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند. قسمت های قبلی این رمان هیجان انگیز را مطالعه کنید.

در نخستین دقایق تاریکی هوا یک پست بازرسی دیگر بر سر راه آنها سبز شد که مشاهده آن خشم گروهبان آرام را برانگیخت .

«معلوم نیست چرا اینها جلو اتومبیل ها را می گیرند. قاچاقچی های واقعی هرگز از جاده عبور نمی کنند اغلب آنها اجناس قاچاق را با شتر و از راه های فرعی به مقصد می رسانند.»

وظیفه رانندگی آخرین مرحله سفر تا بندرعباس را خود فیتز برعهده گرفت. با ظاهر شدن دور نمای جزیره قشم فیتز نفسی براحتی کشید زیرا حالا دیگر آنها بیش از یکصد و پنجاه کیلومتر با بندرعباس فاصله نداشتند.

فیتز که متوجه خستگی زیاد و خشم و خروش همسفر خود شده بود برای آرام کردن او به موثرترین حربه معنی پول متوسل شد و ضمن گفتگو با گروهبان آرام به او وعده داد که خیال دارد با رسیدن به بندرعباس دو برابر مبلغ توافق شده به او حق الزحمه بپردازد. صحبت های فیتز همچون آبی بود که بر آتش خشم گروهبان آرام پاشیده شد. او از آن لحظه به بعد به راستی تبدیل به گروهبان آرام شد.

وظیفه رانندگی آخرین مرحله سفر تا بندرعباس را خود فیتز برعهده گرفت. با ظاهر شدن دور نمای جزیره قشم فیتز نفسی براحتی کشید زیرا حالا دیگر آنها بیش از یکصد و پنجاه کیلومتر با بندرعباس فاصله نداشتند. در ساعات اولیه شب اتومبیل حامل فیتز و گروهبان آرام با پشت سر گذاشتن مسافتی چند هزار کیلومتری سرانجام وارد محدوده شهر بندرعباس شد. آنها چند ساعت پیش از زمان پیش بینی شده به بندرعباس رسیده بودند.

جاده ساحلی بندرعباس

فیتز که رانندگی اتومبیل را در آخرین دقایق سفر به دست گروهبان آرام سپرده بود از او خواست تا یکراست به طرف هتل ناز در خیابان شاهرضا برود. دقایقی بعد کامیونت حامل فیتز و گروهبان آرام در برابر هتل تاز توقف کرد و فیتز در حالیکه راهنمایی هائی به گروهبان آرام می داد از آن پیاده شد:

«تو همین جا بمان تا من سری به گیشه اطلاعات هتل بزنم و ببینم پیغامی برایم رسیده یا نه.»

برای فیتز در پیام به دفتر هتل رسیده بود. متن نخستین پیام از این قرار بود :

«خانم لیلا اسمیت امشب وارد بندرعباس خواهد شد.»

پیام بعدی هم حاکی از آن بود که در همان شب نماینده ای از سوی شرکت حمل و نقل متعلق به سپه در سالن هتل با او دیدار خواهد کرد. هنوز فیتز متن پیام دوم را تا به آخر نخوانده بود که مردی جوان از گوشه سالن هتل به او نزدیک شد. مرد سیه چرده که کت و شلوار و کفش سفید و کراواتی زرد رنگ برتن داشت با رسیدن به نزدیک فیتز ابتدا او را به نام صدا کرد و سپس پاکت سربسته ای را که در دست داشت به دست فیتز داد. فیتز بعد از خواندن نامه به همراه آن مرد به طرف بیرون ساختمان هتل جایی که گروهبان آرام در کنار کامیونت انتظارش را می کشید به راه افتاد.

«این کامیونت متعلق به آقای سپه است و از این لحظه به بعد اختیارش به دست تو سپرده می شود. مرد سیه چرده بی آنکه حرفی بزند سویچ کامیونت فیتز را از گروهبان آرام گرفت، پشت فرمان نشست و شتابان دور شد. با رفتن کامیونت فیتز از گروهبان آرام دعوت کرد تا در گوشه ای از بار هتل با صرف چند گیلاس مشروب خستگی راه را از تن بدر کنند. در پشت میز بار فیتز با لحنی محبت آمیز از همکاری گروهبان قدردانی کرد و به دنبال آن از کیف پول خود دویست دلاری را که وعده داده بود بیرون آورد و در دست گروهبان آرام قرار داد:

«صد دلار اضافی بابت پاداش همکاری تو است و اگر مایل باشی می توانی به هزینه من چند شب دیگر هم در این هتل اقامت کنی. ضمنا یک بلیط هواپیما هم برای بازگشت تو به تبریز برایت خواهم خرید.»

اما گروهبان آرام که خوشحال تر از همیشه به نظر می رسید به فیتز اطلاع داد که مایل است هر چه زودتر نزد زن و فرزندش باز گردد. برای فیتز – لیلا اسمیت و گروهبان آرام آنشب در هتل ناز بندرعباس سه اتاق رزرو شده بود. حدود ساعت هفت و نیم صبح لیلا اسمیت وارد هتل ناز شد و برای ثبت تشریفات ورودی یکراست به طرف میز اطلاعات هتل رفت. فیتز که در گوشه ای از سالن هتل انتظار او را می کشید با دیدن لیلا اسمیت شتابان خود را به او رساند!

«لیلا قرار بود دیشب وارد بندر عباس شوی. دلم شور می زد. می گفتم نکند سفیر کار دستت داده باشد.»

لیلا اسمیت با لبخندی زیرکانه خیال فیتز را آسوده کرد:

«از بابت اوضاع سفارت خیالت آسوده باشد اما تصور می کنم شخص سفیر و ژنرال فیلدینگ نسبت به من حسابی مشکوک شده اند.»

لیلا اسمیت بعد از این گفتگوی کوتاه به فیتز اطلاع داد که بعد از رفتن به اتاق و تعویض لباس دوباره در سالن هتل به او خواهد پیوست. در بازگشت لیلا اسمیت فیتز او را گوشه خلوتی از بار هتل برد و هر دو بعد از دادن سفارش نوشیدنی با هم شروع به صحبت کردند. فیتز برای کسب اطلاعات دست اول از لیلا اسمیت هیجان زده شده بود:

« خوب بگو ببینم، جنجال گذرنامه سیاسی و مدارک خدمتی من به کجا کشید ؟ »

« هفته گذشته بر من بسیار سخت گذشت. پاکت ارسالی تو روز دوشنبه به دستم رسید. من هم برای روبرو نشدن با شخص سفیر ساعت دوازده سفارتخانه را ترک کردم. فرادی آن روز یعنی روز سه شنبه سفیر مرا به دفترش احضار کرد. چون او از ماجرای پاکت ارسالی تو آگاه شده بود. خود تو بهتر از هر کس از وضع داخلی آن جاسوسخانه اطلاع داری. من در گفتگو با شخص سفیر وانمود کردم که به علت بی اطلاعی از محتویات پاکت و به تصور آنکه چیزی جز تعدادی عکس داخل آن نیست پاکت را با خود به منزل بردم. سفیر که از توضیحات من قانع شده بود از من قول گرفت که پاکت را روز چهارشنبه به او تحویل دهم. روز چهارشنبه متوسل به یک دروغ دیگر شدم و تلفنی به سفارتخانه اطلاع دادم که به سبب بیماری قادر به حضور در سر کار نیستم. اما دقایقی بعد سفیر شخصا به خانه من تلفن زد و ضمن احوالپرسی از من خواست تا با باز کردن پاکت او را از محتویات آن باخبر کنم. من هم به ظاهر طبق خواسته سفیر رفتار کردم و فهرستی از مدارک حساس مربوط به تو از جمله توصیه نامه شخصی شاه را پای تلفن برایش خواندم. حتی شماره گذرنامه و ورقه مصونیت دیپلماتیک تو را هم طبق آنچه که قبلا به من داده بودی برای سفیر بازگو کردم. سفیر از دریافت این اطلاعات نفسی به راحتی کشید و گوشی را گذاشت. برای تکمیل برنامه امروز را هم مرخصی گرفتم و فردا هم که جمعه و تعطیل عمومی است. بنابراین من تا روز شنبه برای تحویل مدارک تو به سفیر وقت دارم. البته همه این مدارک را در درون همان پاکت پست شده ای که تو برایم فرستادی قرار خواهم داد تا همه چیز کاملا طبیعی جلوه کند. اگر همه چیز تا به آخر خوب پیش برود روابط دوستانه تو با سفارتخانه همچنان محفوظ و پابرجا خواهد ماند و آنها روی تو به عنوان یک ” پسر خوب ” حساب خواهند کرد!»

فیتز از شنیدن جزئیات ماجرا با زیباترین الفاظی که در ذهنش سراغ داشت از لیلا اسمیت تشکر کرد و به او قول داد که محبت هایش را به بهترین نحو جبران کند. حالا نوبت فیتز بود تا جزئیات سفر طولانی و پر مخاطره خود از نقده تا بندرعباس را برای لیلا اسمیت تعریف کند:

«فقط همین قدر بدان که قسمت اول ماموریت من در خاک ایران با موفقیت به پایان رسیده اما خطرناکترین قسمت آن مربوط به خارج از ایران است.»

گشتی های گارد ساحلی هند در آب های بین المللی هم جلو لنج ها را می گیرند و محمولات آنها را به سود خودشان مصادره می کنند. از این کالاهای مصادره شده حتی یک دینار نصیب خزانه دولت هند نمی شود. بنابراین وظیفه من در این ماموریت مقابله با حملاتی از این قبیل است!

لیلا اسمیت از شنیدن نقشه های پرمخاطره فیتز یکه خورد:

«ولی فیتز اقدام تو یک جرم آشکار است و ضدیت با قوانین بین المللی محسوب می شود و ممکن است تو را حسابی دچار دردسر کند.»

«دردسر اصلی مربوط به کسانی است که بخواهند در دریا مزاحم کار ما شوند، چون هر قایقی که سر راه ما پیدا شود در یک چشم بر هم زدن کارش تمام خواهد شد.»

«ولی قایق های گارد ساحلی هند حق دارند جلوی لنج های حامل قاچاق را بگیرند.»

« حوزه ماموریت آنها حداکثر تا بیست کیلومتری آبهای ساحلی است و حق دست اندازی به آب های آزاد را ندارند. متاسفانه گشتی های گارد ساحلی هند در آب های بین المللی هم جلو لنج ها را می گیرند و محمولات آنها را به سود خودشان مصادره می کنند. از این کالاهای مصادره شده حتی یک دینار نصیب خزانه دولت هند نمی شود. بنابراین وظیفه من در این ماموریت مقابله با حملاتی از این قبیل است!» «اینطور که پیداست دستمزد کلانی به تو وعده داده اند ؟ »

« دقیقا همینطور است. وقتی به دوبی آمدی همه چیز را با چشمان خودت خواهی دید.»

«ولی نگفتی چه زمانی باید به دوبی بیایم.»

«حداکثر تا یکی دو هفته دیگر. مطمئن باش.»

سالن رستوران هتل رفته رفته از مسافران و مشریان انباشته می شد وفیتز و لیلا اسمیت با حضور آن همه چشم و گوش به دشواری می توانستند با هم گفتگو کنند. گرچه هنوز صحبت های زیادی برای مطرح کردن باقی مانده بود. فیتز تلاش می کرد با کشیدن دورنمای وسوسه انگیزی از آینده خود احساسات درونی لیلا اسمیت را هرچه بیشتر به سوی خود جلب کند.

«حداکثر ظرف دو سال بیش از یک میلیون دلار به جیب خواهم زد و آن وقت خواهم توانست با دادن مقداری رشوه به مسئولان وزارت خارجه یک پست سفارت در یکی از کشورها منطقه برای خودم دست و پا کنم. اگر این آرزو تحقق پیدا کند و ازدواج من و تو هم عملی شود، در آنصورت تا دو سال دیگر تو همسر سفیر کبیر ایالات متحده آمریکا عالیجناب فیتز لود خواهی شد.»