دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی و یکم

****

فرخنده سفره را پیچید و در طاقچه گذاشت و ظرف ماست را به مطبخ برد. سلیم‌سامورایی رختخوابش را برداشت و قبل از خروج از اتاق با ناامیدی به فرخنده گفت:

-شوما از اسم و رسم دارا و ما از گداها… کفترا با کفترا عقابا با عقابا.

فرخنده بلند خندید و گفت:

-چقدر شما بامزه‌ای آقاسلیم! کفترا با کفترا…

دوباره خندید و با عشوه‌ای آمیخته با شرم دخترانه گفت:

-شما اگه کبوتر باشی، منم کبوتر می‌شم. اگه عقاب باشی، منم عقاب می‌شم. من دلم با شماست آقاسلیم‌.

سلیم‌سامورایی حرفی نزد. رختخواب را به اتاق دیگری برد. فرخنده از اینکه حرف دلش را گفته بود و خودش را لو داده بود و جواب محبت‌آمیزی نگرفته بود، دل‌مرده شد و بغض کرد. بالشت را روی تشکچه‌ی کنار اتاق گذاشت. پتو را از روی چند دست رختخواب‌ کپه‌شده در گوشه‌ی اتاق برداشت. دل کوچکش از شدت اندوه داشت از سینه بیرون می‌زد. هنوز روی تشکچه دراز نکشیده بود که در اتاق کمی باز شد.

سلیم‌سامورایی سرش را داخل آورد و گفت:

-خیلی وقته خاطرتو می‌خوایم فرخنده‌خانم!

سلیم‌سامورایی با احساس گرسنگی از خواب برخاست. خورشید وسط آسمان بود. با انگشت اشاره‌ی خم‌شده چند ضربه پشت سر هم زد.
فرخنده بلافاصله توی جایش نشست. موهایش را به یک طرف آورد و گفت:
-بیا تو آقاسلیم… بیدارم.


سلیم‌سامورایی سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
– حاضر شو تا ناهار بریم بیرون.
لبخند خوشحالی روی لب‌های فرخنده شکوفه زد و گفت:
-چشم… همین الآن حاضر می‌شم.
-از همون‌جا راهی روستات می‌شیم.
فرخنده با خجالت گفت:
-یکی از برادرهام  ده لب جاده زندگی می‌کنه. اخلاق و مرامش مثل خودت مردونه‌ست آقاسلیم… زود جوش نمی‌آره. بریم خونه‌ی اون… خدا می‌دونه تو روستای خودم‌ چه حرف‌ها پشت سرم باشه. هزارتا داستان پشت سرم ساختن و هزارجور تهمت بهم زدن… بریم پیش داداشم… همه‌چیز رو براش تعریف کنیم و هرطور اون صلاح دونست عمل کنیم.
فرخنده سرش را با شرمساری پایین انداخت و سلیم‌سامورایی مهربان گفت:
-هر طور شوما بخوای انجام می‌دیم.
دقایقی بعد هردو پشت در خانه ایستاده بودند. سلیم‌سامورایی در را باز کرد و خارج شد. درخت‌ها جوان زده بودند. صدای قدم‌های بهار شنیده می‌شد. چند روزی بیشتر به سال نو نمانده بود‌. جمعه بود و بازارچه تعطیل. همسایه‌ها هم به خانه‌هاشان خزیده بودند. وقتی سلیم‌سامورایی مطمئن شد کوچه عاری از مردم است، با دست به فرخنده اشاره کرد که خارج شود‌ و بعد به او گفت سریعاً خودش را به خیابان اصلی برساند. وقتی فرخنده در خم کوچه گم شد، سلیم‌سامورایی به طرف خیابان راه افتاد. دقایقی بعد هردو سوار بر اتوبوس دوطبقه‌ای شدند که به مرکز شهر می‌رفت. وقتی از اتوبوس پیاده شدند، به اولین رستوران چلوکبابی که چشم‌شان خورد رفتند. شاید از آخرین باری که سلیم‌سامورایی در رستوران چلوکباب خورده بود، یک‌سالی می‌گذشت. حالا حقوقش ته جیبش بود و دختری که قلبش را دزدیده بود، مقابلش. دلش می‌خواست برایش خرج کند و بهترین غذا را باهم بخورند.

برای مطالعه بیشتر:

۸ کتاب برتر درباره چهره‌های سیاسی ایران 

«کیک محبوب من» در جشنواره برلین؛ عشق پیرانه‌سر یک زن در جامعه بسته ایران

حین غذا خوردن، فرخنده از خاطرات دوران کودکی‌اش تعریف کرد. اینکه ته‌تغاریِ خانه بوده است و نازدردانه‌ی پدرش. اینکه وقتی پدرش از سرکشی زمین‌ها برمی‌گشته و دخترش را در آغوش می‌گرفته، فرخنده پایش را به سگک پهن و زمخت کمربندش بند می‌کرده است تا او را پایین نگذارد. از علاقه‌ی وافر پدر و مادرش می‌گفت و از عزت و احترامی که بین مردم روستا داشتند. فرخنده از کیا و بیای پدرش می‌گفت و ته دلِ سلیم‌سامورایی را بیشتر خالی می‌کرد و هراس به جانش می‌انداخت مبادا خانواده‌ی فرخنده او را نپذیرند و نتواند به خواسته‌ی دلش برسد و آخرین ساعات بودنش را با فرخنده می‌گذراند! ساعتی بعد سوار اتوبوس شدند و به سمت روستای برادر فرخنده راه افتادند. هوا تاریک بود که به ده رسیدند. صدای عوعوی سگی گرسنه شنیده می‌شد و نور چراغ توری از پشت پرده‌های اطلسی بعضی از خانه‌ها سوسو می‌زد. فرخنده با دودلی کلون در را به صدا درآورد. گفت که برادرش عادت دارد سر شب بخوابد. در دلش کوهی از نگرانی علم شده بود. نمی‌دانست واکنش برادرش با دیدن او در کنار مردی نامحرم و بعد از ماه‌ها مفقودی چگونه است. برادرش خواب‌آلود در را گشود. لحظه‌ای به زن و مرد مقابلش خیره شد. بعد دنیایی از بهت و حیرت در چهره‌اش ظاهر گشت و منقطع گفت:
-فرخنده… تویی؟! تو زنده‌ای؟
فرخنده با صدایی که بغض در آن خانه کرده بود گفت:
-آقاداداش! خودمم فرخنده… من برگشتم.
سپس خودش را در آغوش آقافرج انداخت. عقده‌ی چند ماه دوری و دل‌تنگی و عذاب اشک شد و از چشمانش چکید. زن‌برادرش، نعیمه‌خانم، لحظاتی بعد به جمع آن‌ها پیوست و با دیدن فرخنده جیع کوتاهی از شادی کشید و گفت:
-خدایا شکرت! به دلم برات شده بود که زنده‌ای…
فرخنده از آغوش برادرش بیرون آمد و صورت نعیمه‌خانم‌ را بوسه‌باران کرد و گفت:
-دلم برای همه‌تون تنگ شده بود.
سپس به سلیم‌سلمورایی اشاره کرد و گفت:
-ناجی من… این مرد نذاشت تو لجن و کثافت بمیرم. اگه آقاسلیم نبود، خدا می‌دونه چه بلاها که سرم نمی‌اومد تو شهر غریب.
آقافرج نگاهی به سلیم‌سامورایی انداخت و نگاهی به فرخنده کرد. رنگ از صورتش پرید و با خط اخمی عمیق‌شده پرسید:
-کجا بودی خواهر؟
فرخنده نگاهی عاشقانه به سلیم‌سامورایی انداخت و گفت:
-وقتی فرار کردم و رفتم شهر…
ملکه‌خانم کلام فرخنده را قطع کرد و گفت:
-هوا سرده… بریم تو.
دقایقی بعد فرخنده داشت داستان دربه‌دری‌اش را تعریف می‌کرد:
-اون زنیکه منو برد تهران و فروخت به صاحب یک کافه…
آقافرج رنگش به کبودی زد و لب زیرنش از خشم لرزید. غیرت مردانه‌اش فوران کرد و خون جلوی چشمانش را گرفت. سبیلش را به دندان گرفت و نگاهی به سلیم‌سامورایی کرد. «لااله‌الالله» بلندی گفت و از جا بلند شد تا اتاق را ترک کند. فرخنده مجال نداد و تند و پشت سرهم گفت:
-خودم رو به لالی زده بودم… آقاسلیم آبروم رو خرید. نذاشت دست نامحرم بهم بخوره. واسه حفظ عفت من با یه چاقوکش وحشی درافتاد. کم مونده بود که جونش رو از دست بده.
نفس بلندی کشید و در چشمان به خون نشسته‌ی برادرش زل زد و با ناله گفت:
-به خدا راست می‌گم آقا‌داداش!
سلیم‌سامورایی که تا آن لحظه کلمه‌ای جز «سام علکوم و چاکر شوما» چیزی از دهانش خارج نشده بود با دیدن غضب در چشمان آقافرج از جا برخاست و رو به فرخنده گفت:
-فرک کونم خان‌داداش‌ شوما ما رو با یه قرمساق عوضی گرفته… زَت زیاد فرخنده‌خانوم.
فرخنده نگاهی ملتمسی به برادرش انداخت و نگاهی به سلیم‌سامورایی کرد. نعیمه‌خانم فوری گفت:
-خدامرگم! این چه حرفیه آقاسلیم؟ کجا می‌ری این وقت شب؟ ما دهاتی‌ها محاله بذاریم مهمون‌مون دهن خشک و شکم گرسنه از خونه‌مون بره.
بعد رو کرد به شوهرش و گفت:
-مگه نه آقافرج؟
آقافرج که از آتش درون و کبودی صورتش کاسته شده بود، نفسش را طولانی بیرون فرستاد. با دست به سلیم‌سامورایی اشاره کرد که بنشیند و گفت:
-می‌رم یه آب به صورتم بزنم و برگردم.