این هفته با یک دسته گل رز به دیدن عمه خانوم رفتم. عمه عاشق عطر گل‌هاست.

– عمه جون! با چه لذتی گل‌ها رو بو می‌کنید.

-چیه؟ یه گل بو کردن هم نمی‌تونی به من پیرزن ببینی؟!

-سوتفاهم نشه، منظورم این بود که مثل عشاق گل بو می‌کنید.

-خب من هم که از اول پیر پلاسیده نبودم. یه دل داشتم رسوا، هر روز عاشق یه نفر…

-واقعا؟ هر روز یکی؟

خب اولیشو که تو جنگ کشتن! عمه خانم زمان جنگ هم سن و سالی داشت.

-جنگ ایران و عراق؟

-نخیر! جنگ جهانی دوم! جخت سیزده سالم بود که نومزد کردم که اونم تیر غیب خورد.

نوش گوشتان :

عمه خانوم و تابلوی نقاشی

عمه خانوم و عشق بهاری

-برای همین همیشه مجرد موندین؟

-نه بابا! چن وقت بعد باز نومزد کردم ولی این یکی هم عمرش به دنیا نبود.

-چطور؟ -جنبش جنگل شد این یکی هم مرد.

-جدی؟ یعنی نامزد شما از همراهان میرزا کوچک خان بوده؟

-نچ! خدابیامرز شکارچی بود. رفت جنگل شکار بزنه، اشتباهی تیر خورد خودش شکار شد.

من متاثر می‌شوم. عمه خانوم نه.

-پس همین باعث شد شما دیگه عروسی نکنین!




-نخیر. باز دوباره نومزد کردم. گفتم یه شوهر شهری بکنم که خیالم تخت باشه تفنگ دست نمی‌گیره، چه تو جنگ، چه تو جنگل!

-چه خوب! اهل قلم بود؟

-نه، اهل کف بود.کف بر بود خدابیامرز، مرد نازنینی بود.

-این یکی چی شد؟

-تیر خورد.

-جدی؟ چجوری؟

-تو بگیر و ببند کودتای مرداد، رفت جیب یه یارو رو بزنه، اشتباهی دستش رفت تو جیب سرهنگ. اونم تق یکی خالی کرد تو کله نازنینش.

-و شما دیگه بعد از اون قید ازدواج رو زدین؟

-ازدواج با ایرونی‌ها رو آره. دیدم بختم به مرد وطنی قد نمی‌ده، یه نومزد عراقی کردم…

-جنگ ایران و عراق شد؟

-آره. اون بدبخت به عشق من اومد سمت ایران، عراقیا فکر کردن اومده جاسوسی، نرسیده به مرز زدنش.

عمه جان گل‌ها نوازش می‌کند. هر گل به یاد یک عشق شاید.

-عمه جان! می‌گم شما دیگه عاشق نشو. دنیا ظرفیت جنگ تازه نداره.

-پاشو برو رد کارت ببینم. حالا که من دارم شوهر می‌کنم به کانادا این داره سم‌پاشی می‌کنه ذلیل مرده…

-عمه جون خواهش می‌کنم دور اون کشورو خط بکش. اونجا همیشه در صلح بوده…

عمه خانم دسته گل را توی سرم می‌کوبد. نشانه‌های عشق و جنگ توی سرم له می‌شوند. پرستار می‌گوید ساعت ملاقات تمام شده.