داستان کوتاه : عاشقانه خلیل و خِیران
عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.
عشق و جنگ و عمه
این هفته با یک دسته گل رز به دیدن عمه خانوم رفتم. عمه عاشق عطر گلهاست. -عمه جون! با چه لذتی گلها رو بو میکنید. -چیه؟ یه گل بو کردن هم …
حموم زنونه
اون موقع ها، ولایت ما، یک حمام داشت که صبح ها قبل از طلوع آفتاب مردانه بود تا وقتی که هوا روشن میشد. بعد یکی می رفت روی پشتِ بام و با شاخکی، بوقی می کشید. دوو دور، دوو دووررر یعنی: آهای خانم ها، حمام زنانه شد.
عمه خانم پروتکلها را میشکند
-میخوام برم نذر اون خدا بیامرز رو به جا بیارم. نذر کرده بود امسال محرم تو خونهاش نذری بده.
اولین دیدار با عمه بعد از کرونا
عمه خانوم را بعد از سه ماه قرنطینه میدیدم. من ماسک پزشکی به صورت داشتم و عمه ماسکی پارچهای با نیمصورتی از مریلین مونرو.