طنزپرداز: پریسا شمس

عمه خانم خیلی اهل دل است. این بار که رفتم خانه سالمندان ملاقاتش یک کیلو بستنی سنتی خریدم و گفتم:

-عمه جان این هم به یاد آن سال‌های قدیم!

-کدوم قدیم؟ تو همه‌اش سی و پن سالته بچه، بیخود قدیم قدیم نکن که بخوای خودتو قاطی آدما بکنی.

-حالا مگه فقط خیلی قدیمیا آدمن؟

-یه نیگا به ریخت خودت کنی جواب دستت میاد.

-ریختم چیه مگه عمه؟

-ابروها رو برداشتی، پیشونی‌تو وکس کردی، بعد یه تپه ریش گذاشتی! اینقد بدم میاد ازت! ایش، دلم آشوب می‌شه رُختو می‌بینم…

عمه خانم خیلی رک است. من پوست کلفتی دارم.

-عمه خانم یه قاشق از این بخور ببین مزه اون بستنی مش اهلی رو می‌ده یا نه؟

-مش اهلی کیه؟ من که هر چی دیدم وحشی بود. شانس نداشتم از اول!

-مش اهلی بستنی فروش، یادت نیست؟ همون که سر کوچه چناری بستنی سنتی می‌فروخت.

-هان یادم اومد. خبر مرگش چقد هم خامه می‌تپوند تو بستنیا. همونا رو خوردیم که اینجور شدیم دیگه، شل و کور و علیل. کاش همه اون چنارای کوچه رو می‌کردم…

-هیس! عمه جان. زشته.

-خب، تو حرف می‌ندازی اعصاب منو ریز می‌کنی.

-ولی اون وقتا همه چیز یه مزه دیگه داشت عمه، مگه نه؟ یادته روزای برفی سوپ جوجه می‌پختی از مدرسه میومدیم خونه شما؟

-گفته بودم سوپ جوجه؟ خالی بستم، پای مرغ بود!

-پای مرغ؟! نگو عمه حالم بهم خورد….

-ها! وسط جنگ و نداری لابد می‌خواسی بوقلمون بپزم. همون لنگ مرغ هم جخت با پارتی‌بازی گیر میومد.

-کاش نمی‌گفتی عمه! می‌ذاشتی تو حال خودم بمونم.

-از جهل و نادونی نجاتت دادم بچه!

– ولی خدایی مزه ماکارونیات هنوز زیر دندونمه!

-غلط کردی دروغگو! اون ماکارونی شفت و شل چی بود که بخواد زیردندونت بمونه. هر ترفندی می‌زدیم باز عین گل بنایی می‌شد. هر چی عمه نیمه خالی لیوان را می‌بیند، من مایلم نیمه پر را ببینم.

-ولی یه بار ولخرجی کردی ماکارونی ترک گرفتی، اون خوب بود، شفته نشد.

-هان! اونم دادم آشغال گوشت چرخ کردن با سویا قاط زدم واسه ملاتش. خوشمزه بود، نه؟

-تا الان فکر می‌کردم بود…

-خب حالا! یادت رفته صف گوشت یخی کجا تا کجا بود؟ از کجا میاوردم بدم گوسفند واست چرخ کنن؟

-از بحث خوراکیا بگذریم، دیگه خاطره‌ای برام نمونده.

-جهندم! -البته هنوز اون نارنگی خوردن تو مدرسه یادمه. پوست نارنگی رو می‌ذاشتیم رو بخاری نفتی… -شق القمر می‌کردین!

-بوی نفتو می‌گرفت، خوب بود…

-بوی نفتو هیچی نمی‌گرفت. همیشه زندگی‌مون بو گند می‌داد. این نفتا از بیخ پیت شره می‌کرد رو فرش، واه واه! چه مکافاتی! بمیری بچه با این خاطره زنده کردنت…

-بوش هم عالمی داشت.

-سگ تو اون عوالمت. بذار یه نصیحتت کنم پسرم!

-جانم عمه جان، به گوشم!

-تو هیچ‌وقت هیچ پخی نمی‌شی.

-چرا عمه؟

-چون حسرت بدبختیا رو می‌خوری.

-درسته بدبختی بود ولی انصافا اون موقع دوستیا بیشتر بود عمه، قبول نداری؟

-معلومه که نه! همساده به همساده رحم نداشت. هرکی ویدیو تو خونه داشت چهار ستون تنش می‌لرزید که مبادا یکی باش چپ بیفته و لاپورت بده به کمیته محل!

-ممکنه، ولی در کل اوضاع بهتر بود.

-پاشو بابا، زرت و پرت ناله نکن حوصله ندارم. هی الکی می‌گه بهتر بود، بهتر بود. تو فقر فلاکت زندگی می‌کردیم هی می‌گه بهتر بود. لیاقتت همون صف و جنس کوپنی و آقای حیاییه که بیاد اخبار اونجوری اونجوری بگه. عمه زود جوش می‌آورد اما من صبورم.

-عمه جان چرا عصبانی می‌شی؟

-عصبانی نیستم حوصله چرت و پرت ندارم.

-من شما رو دوست دارم. بخدا اگه زندگی مثل اون وقتا بود هیشکی شما رو نمی‌ذاشت خانه سالمندان…

-اون وقتا امید به زندگی کمتر بود، مردم زود می‌مردن. مثل حالا نبود همه به سن کلاغ برسن. منو تا با تیر نزنن نمی‌میرم!

-ایشالا صد و بیست ساله بشین!

-ایشالا! راستی عمه من تازگیا اپلای کردم واسه کانادار…

-واقعا؟ چجوری؟

-ازدواجی.

با یه پیرمردی که اونم خانه سالمندانه رل زدم.

-چی زدین؟

-رل! رل زدم.

-چجوری از اینجا تونستین مخ یکی رو اون سر دنیا بزنین؟

-با ایسناگرام بدبخت! حالا باز تو بشین بگو قدیم ندیم خوب بود که چهار خط نامه می‌نوشتیم، چهار سال معطل جوابش می‌موندیم…

بستنی‌ها آب شده بود. پرستار گفت وقت ملاقات تمام است.