در مطبم نشسته بودم که ناگهان در باز شد و جمعیتی فریادکشان و شعار بر دهان وارد شدند. به طوری که جای سوزن انداختن نبود. مردی از لابه لای جمعیت فریاد کشید که: دکتر شمایید؟ من هم به اجبار داد کشیدم: بله! اما اینجا چه خبره؟

طرف فریاد گفت: آقا من یک کاندیدا هستم. اومدم برای مشاوره و مشورت.

داستان را با صدای داوود قنبری گوش کنید

 

با سپاس فراوان از خانم زری مجد

کارشناس با تجربه و خوش نام وام مسکن در بانک CIBC – تماس: ۷۷۸۸۸۸۳۷۴۹


فریاد زدم: تو این وضعیت صدا به صدا نمی رسه.

فریادکشان گفت: ما مردمی هستیم. اونم به خصوص تو این روزا.

داد کشیدم: اینطوری نمی شه. یه کاریش بکن.

یک ربع طول کشید تا کاندیدا شخصا با من بمیرم تو بمیری، جمعیت طرفدارش را از مطبم بیرون کرد. بعد نشست روی صندلی من.

گفتم: آقا اینجا صندلی منه.

گفت: دکتر چه فرقی برای شما داره. ولی من مجبورم اینجا بشینم.

چرا مجبوری مرد؟

آخه من یک عمری از این صندلی ریاست به صندلی ریاست بعدی رفتم. دیگه باسنم عادت کرده هر جا برم روی صندلی ریاست اونجا بشینم. وگرنه ممکنه دیسک کمر بگیرم.

دیدم درست می گوید. خود رفتم روی صندلی بیمارانم نشستم.

گفتم: خوب چه کمکی از دست من برمی آد؟

گفت: من رو متهم می کنن به ضدیت با مفاهیم دموکراسی و جامعه مدنی.

گفتم: خوب برو بهشون بگو من ضدیتی ندارم.


بیمه مسافرتی با پانزده سال سابقه در ایران و کانادا به همراه خدمات ویژه از درب منزل : مشاوره تلفنی

والدین، سوپر ویزا، تحصیلی، کاری، توریستی


سرش را خاراند و گفت: آخه من واقعا ضدشم.

سکوتی میان ما برقرار شد.

گفتم: حالا من باید چیکار کنم؟

گفت:

دکتر من واقعا به خاطر مملکته که مخالف جامعه مدنی و دموکراسی ام. وگرنه شخصا خیلی هم دموکراتم. حساب کن! تو خونمون ریموت کنترول تلویزیون دست زنمه. آخرین باری که از تلویزیون خونمون فوتبال دیدم مال زمون مجردیمه. حتی وقتایی که رییسم از ریاست فقط اسمشو دارم که دلم خوش باشه. وگرنه زیردستام هر کدومشون ساز خودشونو می زنن. خلاصه این تضاد درون و بیرون من داره روح منو مثل خوره می خوره. گفتم برم با سایه ام حرف بزنم. دیدم که دارن برام حرف در می آرن. گفتم یه توک پا بیام پیش شما. تا یه کارشناس بهم بگه.

داستان طنز : یک روز کاملا عادی در اداره دولتی

گفتم: خووب جانم دلایلت برای مخالفت با جامعه مدنی و دموکراسی چیه؟

روی صندلی من جا به جا شد و گفت: دکتر صندلی خوبی داری یادم باشه برای ریاست بعدی از اینا سفارش بدم. جونم برات بگه که دکتر من که شما باشی در جامعه مدنی همه مردم باید در تساوی اجتماعی زندگی کنن. بهشون امکانات عادلانه داده بشه. و این یعنی همگی بتونن مدرسه برن و درس بخونن و دانشگاه برن. درسته یا نه؟!

گفتم: بله همینطوریاس

گفت: خوب عزیز من در همین جاست که مشکل و بدبختی مملکت شروع می شه. حساب کن همه می رن درس می خونن و دکتر و مهندس می شن. خوب پس کی بره دنبال کارگری کی می ره دنبال فعلگی و حمالی کی شاگرد قصاب و نونوا می شه. اینا که با مدارکشون نمی رن سراغ این مشاغل. اگرم برن با هزار تا منت و غر می رن. کارشونو خراب می کنند.

در چشمان من نگاه کرد. بعد ادامه داد:

تازه این اولین مشکله. مشکل دوم اینکه وقتی همه این همه تحصیلات عالیه داشته باشن و آگاه و دانشمند شده باشن دیگه کی می ره سراغ خلاف کی بره دزد بشه کیف زن بشه قالپاق دزد بشه دزد سرگردنه بشه. پس پلیس و سیستم قضایی بیکار می شن. می دونی چه جمعیتی بیکار خواهیم داشت؟ بعد فکر می کنی برای درمان این دردها و مشکلات باید چیکار کنیم؟ می ریم از خارج شاگرد نونوا می آریم. فعله وارد می کنیم. باربر وارد می کنیم. برای حل مشکل دومم باید بریم دزد و خلافکار وارد کنیم. قالپاق زن و کیف زن و موبایل زن حرفه ای وارد کنیم. اونم با این وضع ارز! می دونی چه ارز بری داره؟

مخم داشت سوت می کشید.گفتم: خوب بالاخره که چی؟

گفت: مجبور می شیم برای تموم این مشاغل رشته دانشگاهی درست کنیم که ارز از این مملکت نره بیرون. دانشگاه فعلگی دانشگاه باربری و شاگرد حجره ای و … اونورترشم دانشگاه خلافکاری و هفت تیرکشی و سرقت و قالپاق زنی و اینجور چیزا.

به غیر از مخم دلمم هم دچار آشوب شده بود. گفتم: خوب دیگه همه چیز مملکت حل شد.

در چشمانم نگریست و گفت:

چی داری می گی دکی؟ تازه شروع مشکل اینجاست. خودت می دونی در اون زمان تمام این مشاغل با استقبال بی نظیری مواجه می شن. همه می خوان برن دنبال این نوع مشاغل. طوری می شه یه روز می بینی جلوی در دانشگاه علوم پزشکی نوشتن:

به علت نداشتن دانشجو دانشگاه تعطیل است.

دکتر من که شما باشی، منم باشم بچه مو نمی فرستم دانشگاهی که آینده نداره. بعد دوباره می بینی بعد چند سال دکتر کم میاد. حالا باید ….

دیگر دیوانه شده بودم. در حالی که به خودم بابت انتخاب این شغل نفرین می فرستادم. بر سر کاندیدا فریاد کشیدم: بسه دیگه !!!!

و دستش را گرفتم و از مطبم انداختم بیرون.!

سه قرص والیوم انداختم بالا و دراز کشیدم. الان سه ساعت است که افلاطون و آلکسی توکویل و ژان ژاک روسو و پوپر بالای سرم مثل پروانه می چرخند و بر سر و سینه شان می کوبند و برایم اشک می ریزند.