این داستان واقعی است

غبار غم در چین و چروک های صورتش ، نگاه بی فروغش هیچ شباهتی به جوانی بیست ساله نداشت. اهل سوسنگرد بود و تک دختر یکی از متمول ترین خانواده های شهر. پدرش صاحب چندین لنج و از با نفوذترین مردان شهر بود.

یلدای 1370 او که فقط شانزده سال داشت ، قلبش به درد عشق دچار شد دردی سوزان که مرهمی جز فراموشی نداشت ؛ نه به خاطر این که عبدالله کارگر پدرش بود و او تک دختر ارباب . ماجرا پیچیده تر از این حرف ها بود. در بدو تولد زیبا در مورد مهم ترین رویداد زندگیش تصمیم گیری کرده بودند و طبق رسوم قبیله شان نافش را به نام پسر عمویش بریده بودند. از بچگی پچ پچ های فامیل را در مورد خودش و پسرعمویش شنیده بود ولی الان که بزرگ تر شده بود ، این زمزمه ها علنی تر شده بودند.

 

زیبا از هر فرصتی هر چند کوتاه برای دیدن دلدارش استفاده می کرد. دو دلداده به قرارهای یواشکی شان ادامه می دادند تا صحبت ازدواج دخترعمو و پسر عمو جدی شد.

زیبا و عبدالله راهی به غیراز فرار نداشتند. عبدالله مقدمات فرار را آماده کرد. شبانه از سوسنگرد به سمت اهواز رفتند و مدتی پنهانی در خانه یکی از دوستان عبدالله زندگی کردند تا بتوانند برای خود سرپناهی امن پیدا کنند. در این مدت کوتاه زیبا باردار شد. خانواده زیبا و پسرعمویش روز و شب در پی زیبا و عبدالله بودند. در قبیله آن ها این ننگ فقط با ریختن خون پاک می شد.

پس از گذشت چهار ماه بلاخره محل اقامت آن ها را پیدا می کنند. مردان فامیل که به قصد کشتن زیبا و عبدالله رفته بودند با اسلحه و قمه به خانه آن ها حمله می کنند و قبل از این که کسی آسیب جدی ببیند همگی توسط پلیس دستگیر و در کلانتری تا وقت دادگاه بازداشت شدند.



در روز دادگاه پسرعموی زیبا که خون جلوی چشم هایش را گرفته به سرباز دادگاه حمله کرده و او را خلع سلاح می کند و با اسلحه ای که به چنگ آورده به سمت زیبا تیراندازی می کند که خوشبختانه با دخالت نیروی انتظامی تیرش به خطا می رود.

پسرعمو، پدر و برادران زیبا هر کدام به تناسب جرمشان از چند ماه تا چندین سال حبس محکوم شدند و عبدالله نیز به جرم آدم ربایی محکوم شد. زیبا را به یکی از مراکز نگهداری بانوان سازمان بهزیستی اهواز منتقل کردند. در همین مدت زیبا دخترش را به دنیا آورد.




زیبا از روز دادگاه دیگر هیچ خبری از عبدالله نداشت. تنها دلخوشی او دختری بود که ناخواسته مادرش شده بود، کم کم به زندگی در مرکز داشت عادت می کرد که به او سوقصد شد. برادرانش که تازه از زندان آزاد شده بودند، محل اقامتش را پیدا کرده بودند. گویا تا خون خواهرشان را نریزند آرام نمی شدند. خوشبختانه این بار نیز زیبا جان سالم به در برد.

پس از این ماجرا دادسرا و سازمان بهزیستی تصمیم گرفتند برای حفظ جان زیبا و فرزندش ، آن ها را پنهانی به یکی از مراکز نگهداری بانوان سازمان بهزیستی تهران منتقل کنند. زیبا و دخترش به مرکز ما منتقل شدند. مضطرب و وحشت زده بود و از ترس جانش حتی برای موارد پزشکی هم حاضر نبود از مرکز خارج شود.

 

با توجه به شرایط خاص پرونده زیبا و اینکه دستورقضایی برای مخفی ماندن محل اقامتش داشت، نمی توانستم هیچ گونه اقدامی برای ارتباط با خانواده او جهت بازگشت زیبا و فرزندش به خانه اش انجام بدهم.

بعد از چندین و چند جلسه مشاوره و روان شناسی زیبا توانست بر وحشتش غلبه کند. به مرور زمان شروع به سوادآموزی کرد و سپس در کلاس های قالی بافی شرکت نمود و در این زمینه علاقه فراوانی از خودش نشان داد. زیبا به دختری خوشرو و سرزنده تبدیل شده بود ، برای فرزندش عاشقانه مادری می کرد و از زندگی جدیدش رضایت کامل داشت.

با توجه به شرایط خاص پرونده زیبا و اینکه دستورقضایی برای مخفی ماندن محل اقامتش داشت، نمی توانستم هیچ گونه اقدامی برای ارتباط با خانواده او جهت بازگشت زیبا و فرزندش به خانه اش انجام بدهم. زیبا هم به قدری از گذشته اش فراری بود که به غیر از دلتنگی مادرش ، تمام گذشته اش را دفن کرده بود و حتی نمی خواست خبری از پدر فرزندش بگیرد.

ادامه دارد