طنز پرداز : داوود قنبری

زندگی در قرنطینه خوشی های خودش را دارد. خوش نشینی است. اما این تنها یک طرف ماجراست. به طوری که من مدتهاست از احتمال آغاز زندگی در دوران پسا کرونا دچار وحشت شده ام.

همسرم بیتا از دسته آدم هایی است که خودشان را بسیار تمیز می دانند. شما بخوانید وسواسی! از قدیم به هر حرکتی که از طرف من سر می زد گیر بهداشتی و تمیزی می داد. آنقدر که من گاهی اوقات خودم را یک نوع میکروب متحرک و مخرب می دیدم. تا اینکه دوران حمله ی ویروس کرونا به زندگی بشر آغاز شد و ما دو نفر در قرنطینه ی خانگی گیر کردیم.

به نظرم این روزها، بیتا یکی از خوشحال ترین انسان های روی زمین است. چرا که می بیند پزشکان چیزهایی را به ما توصیه می کنند که او سالهاست مشغول انجامشان است. با چشمانی که از خوشحالی می درخشد به من می گوید: دیدی که من همیشه بر حق بوده ام و تو قدر منو نمی دونستی؟

مثل یک معلم خشن بالای سر من می ایستد و دست شستنم را چک می کند. من هم مانند دانش آموزی که ممتحنش را بالای سرش می بیند با دقتی مثال زدنی دستانم را با آب و صابون می شویم. بعد در چشمانش خیره می شوم. هر موقع از من راضی است جعبه دستمال کاغذی را به طرفم می گیرد.

روزهای اول که فراموش می کردم و انگشتم به طرف بینی ام می رفت، با جیغی بنفش من را به خودم می آورد. البته تمیزی ما و خانه ی مان با شستشو دهنده های معمولی مورد قبول او نبوده و نیست. و اینجا بود که پای الکل به خانه ی ما باز شد. آن هم چهار لیتر چهار لیتر!

این روزها آنقدر وسایل خانه را با الکل شسته ایم که انگار در وسط یک مشروب فروشی زندگی می کنیم. حتی جزایر لانگرهانس در وسط روده هایمان هم بوی الکل می دهند. خودمان که هیچ، انگار تمام وسایل خانه هم یک جورایی مست شده اند.

ریموت کنترل تلویزیون بدبخت را که روزی ده دوازده بار با الکل تمیز کاری شده را که به سمت تلویزیون می گیرم خود به خود برای خودش هر شبکه ای را که دوست دارد می گیرد. این روزها کارش درست تر شده و خود به خود مشغول کانال یابی است. بی شعور هم هست و متوجه نیست که در اینجا خانواده نشسته است.

من برای فرار به کتابخانه پناه برده ام که آخرین سنگری بود که تصور می کردم از دست ما سالم مانده. اما چشمانتان روز بد نبیند! همین چند شب پیش که کتاب برادران کارامازوف را البته با دستکش و ماسک می خواندم متوجه مطالبی شدم که قاعدتا نباید در چنین کتابی وجود داشته باشند، تمام شخصیت های رمان در عالم مستی و هپروت به سر می برند. حتی آلیوشا، که کشیشی سر به زیر است در جای جای کتاب دائما زیر لبی ترانه ی من مست مست مستم درهای غم رو بستم را زیر لبی زمزمه می کند! و بشکن می زند. به گمانم همه چیز زیر سر الکل هایی است که هر روز و بطور دائم کتاب ها را تمیز کاری می کنیم، حالا مطمئن هستم کتاب هایمان هم مست شده اند. یا اینکه مرحوم داستایوفسکی باید در عالم مستی اینها را نوشته باشد. کسی چه می داند.! کتاب بوف کور هم مست و ملنگ می زند. وقتی می خواندم متوجه شدم که تمام شخصیت های کتاب یک چیزیشان شده است. بخصوص آن پیرمرد خنزر پنزری که وقتی دهان باز می کند بوی الکل اتاقمان را پر می کند.

فیلم ها هم همینطور شده اند. دیشب تصمیم گرفتیم قسمت آخر هری پاتر را مجددا ببینیم. خیلی عجیب بود. در بخش پایانی فیلم، هری پاتر و لرد ولد مورت آنقدر سیاه مست بودند که نمی توانستند سر پا بایستند و با هم بجنگند. و سرانجام با خواندم من مست و تو دیوانه دست در گردن یکدیگر انداخته و از کادر دوربین خارج شدند. بعدا کاشف به عمل آمد که قبلش به میخانه ای رفته بودند که پروفسور دامبلدور تاسیس کرده بوده و دو برابر ظرفیت مثانه ی شان آبجو بالا انداخته اند. آیا این را هم باید گردن الکل هایی بدانیم که هر روز داریم با آن دی وی دی ها را تمیز کاری می کنیم؟!

همه ی اینها را وقتی تلفنی برای روانشناسم تعریف کردم. مدتی سکوت کرد. بعد گفت: نمی دونم اول باید رو وسواستون کار کنم. یا توهمتون؟ ولی در هر حالت، بعد رفتن کرونا باید مدتها بستری بشین. من با بستری شدن در تیمارستان هم مشکلی ندارم. ولی نمی دانم چطور می توانم بعد از پایان قرنطینه خودم را به پزشک روانشناسم برسانم. آخر زنم آنقدر لباس هایم را با الکل و وایتکس و تینر و … شسته که دیگر چیزی برای پوشیدن و خروج از منزل ندارم.

 

این داستان را با صدای نویسنده گوش دهید.