تا کُلونِ در رو کشیدم دَدَه کشمشی چَپید تو …

گفتم :کجا ؟

گفت: علیک سلام،

بعد دست کرد توی جیبش چند تا کشمش گذاشت کف دستم و گفت به نظرم گُشنته بیا اینار بخور تا، سلام یادت نره .

ننه جون به استقبالش آمد دستاشونو گذاشتند توی هم و رفتند بالا …

گفتم ننه! منو دیگه خونه دده نفرستی ها، اون دفعه که قیچیشو پیدا کردم هیچی بمن نداد

***

چند روز پیش با بایرام اوقلی نَوه ی همین دده کشمشی رفته بودیم بادبادَک درست کنیم توی راه قیچیشو گم کرده بودیم اما صدامون در نیومده بود. دده بالاخره از گم شدن قیچی با خبر شده بود اما وقتی همه جا رو زیر و رو کرده و پیداش نکرده بود …منو بُرد پیشِ درویش گودرزیِ آینه بین که تو آینه ببینم جن ها کجا قایمش کرده اند .

این داستان را با صدای استاد رضا حسین پور گوش کنید

گودرز شیره ای که برای پیدا کردن گنج سلیمان همیشه آواره ی بیابون ها بود و توی هر سوراخ و سُنبه ای سرکی می کشید در آینه بینی استاد بود.

اون روز آینه اش رو داد دستم، منم هر چی دروغ و دَمبَل که بلد بودم تحویلش دادم. از قضای روز گار، قیچی پیدا شد و من شدم پادوی درویش،

چون حَتم داشت با کمکِ من به زودی صاحب گنج بزرگی خواهد شد و من هم صاحب دوچرخه ای میشم بهتر از دوچرخه ی پسرِ دکتر پروین که سال ها فقط از دور تماشایش می کردم .



این نمایش را تماشا کنید


یه روز صبحِعلی الطلوع آمد و منو بابامو هم راهِ خودش برد توی دامنه یِ کوهِ چاه حَمزه که براش آینه بینی کنم. اما من توی آینه ای که به دستم داده بود، هر چی نگاه می کردم فقط عکس خودمو می دیدم. درویش خُلقِش تنگ شده بود. هِی می گفت :

بچه !با چشمِ چَپِت توی چشمِ راستت نگاه.

اما من بلد نبودم اصلن کدوم چشمم چپه کدوم راست. بابام که آبروش داشت میرفت هی با سُقلمه می کوبید تو پهلوم و میگفت :

نَنه سگ حواستو جمع کن، ببین چی میبنی؟ مگه دوچرخه ی پسر دکتر پروین رو نمیخوای؟ تنِ لش دُرس گوش بده ببین حاجی چی میگه.



عجب گیری افتادیم ها. این آدم گُنده ها مگه مُخ ندارن؟

یه پَسِ گردنیِ دیگه نوش جان کردم، بِجُنب بچه. عقلم به کار افتاد مثل ماجرای دده کشمشی دروغکی شروع کردم به چاخان کردن :

اُ ، اُ دیدم .

چیه؟

یه خَطه.

درویش نیشش واز شد. خُب خب باریکلا کدوم وَریه؟

با دستم جلو رو نشون دادم. گودرزی هم مرحبا مرحبا گویان رَدّ دستِ منو می گرفت روی زمین خط می کشید و می رفت جلو، منم شنگول هی خط رو پیچ تاب می دادم. با خودم فکر می کردم که اینا که فکر میکنن بزرگن فقط کله شون گُنده اس وگرنه اندازه یه گنجیشک هم مغز ندارن . واسه همینه که فقط بَلَدَن اُرد بِدَن.

بالاخره پیرمرد رو چهار چنگولی تا سرِ چاه حمزه که بالای کوه بود کشوندم بالا،از نفس افتاده بود و هِن هِن میکرد دلم سوخت دادم زدم خُمره، خمره می بینم چند تا بغل هم .. کار تموم شد.

 

***

 درویش با اینکه دست هاش میلرزید از قوطیِ بغلش چند تا حَپ در آورد و انداخت بالا و نیشش تا بنا گوش واز شد. رو کرد به من وگفت:

سید سوراخِ روزیت گشاد شد بعد، شروع کرد به رقصیدن و برای آینده، که با این گنج ،چه کارهایی باید کرد نقشه ها می کشید.



از استاد رضا حسین پور :

عید و عمو نوروز از هزار و یک روز

ناز نازی بودن هم عالَمی داره 

ملک زاده خاتون

حالا چه جوری باید سنگ ها رو بِکَنند و تا به خمره ها برسند من بی خبر بودم … در راهِ برگشت ،بَخت یارم شده و عزیز و دُردونه ی هر دو تاشون شده بودم بابام منو روی دوشش سوار کرده بود زده بود زیر آواز چون درویش یه اسکناسِ پنج تومنی رو چپونده بود توی جیبش. خوش بحالش فقط اون به گنج رسیده بود و پولِ سور وساطِ امشبش جور شده بود اما من دلم برای خودم می سوخت که این خمره های خالی که خودم ساخته بودم جز خواب و خیالی نیست از دوچرخه هم خبری نیست چون آرزو کردنش برام قشنگ بود اما داشتنش کشک. اصلن منو چه به پسر دکتر پروین !…

***

لعنت به آدمایی که، فکر میکنن خیلی خیلی بزرگن اما، تا دَم دمای مرگ هم هیچی حالیشون نیست … چه بیچاره ایم ما که خمره های پر از پول رو فقط باید توی آیینه ها ببینیم و بس. تمام ..

الهی که هر کجا که هستین ،خمره ی دلتون همیشه پر باشه از طلا و جواهراتِ خوشی ها و شادی ها…

خلاص.