مرد ها یک روز از عمروشون رو هرگز فراموش نمی کنند. من هم همینطور یک روز از عمرم را همیشه به یاد دارم. اون روز، روزی بود که برخلافِ روزهای قبل که، صبح ها با غُرو لُند بیدارم می کردند، دستی نرم ونازک رو روی صورتم احساس کردم و با صدای مهربونِ مادر که قربون صدقه ام می رفت بیدار شدم و آماده ی بردنِ شیرِ گاو های مادر بزرگ به دکان حاج علی آقا به نار بندی شدم. اما عجبا قبل از من، صفدر کوسه رو، پیِ این کار فرستاده بودند.


با صدای نویسنده گوش دهید


 


همه چیزها،غیر عادی بود. صبحانه ی مفصل، اون دامن قرمز رنگی که روی دیوار به میخ آویزون کرده بودند و بیا برویی که تازگی داشت. از همه مهمتر، قربون صدقه هایی بود که سابقه نداشت.

تمام این ها خبر از حادثه ای می داد . هنوز خورشید به وسط آسمون نرسیده بود که صدای های یاالله یاالله و بیا و بروی خَلق الله شروع شد وهراس انگیز تر این که :هر تازه واردی اول دنبالِ من می گشت تا دستی به سر و گوشم بکشه و به جای اُهوی بچه، آقا رضا به خیکم ببنده.


بازداشتگاه شماره ۱۷


شستم خبر دار شد که ماجرایی باید در پیِ این کارها باشد. زن های دروهمسایه و فامیل با لُپ های سُرخاب مالیده تو اون اتاق بگو بخندهایی داشتند .اتاق پنج دریِ بابابزرگ رو هم با سفره ای از چلوار سفید و شیرینی و تنقلات سرو سامانی داده بودند. وحشتناک تر، این بود که ،همه ی پسر ها رو بیرون کرده و منو ول کرده بودند وسطِ دختر های خوشگل.

نوش گوشتان : قصه های شبانه

گرچه دلم می خواست خوش کیف باشم اما دلِ لامروتم شور میزد. بالاخره گاوِ مَشت حسن زایید و منو خِر کِش کنان اما با احترام به بالای اتاقِ پنج دری کشاندند که، دور تا دورش مرد ها سبیل به سبیل نشسته بودند. می خورند و می خندیدند واز پهلوانی من رَجَز خوانی می کردند و ذهن بیچاره ی منِ فلک زده رو متوجه بُلبُکی می کردند که الانه ازتوی تنبونم به پرواز در خواهدآمد.

رضا حسین پور

بفهمی نفهمی از بلایی که قرار بود به سرم بیاورند آگاه شدم.

به خودم گفتم: بی خیال بادا باد. فوری تنبون گَل و گشادم رو کشیدم پایین و گفتم : بفرما مسلمونم کنید..

بمب ترکید و صدای انفجارِ خنده و کف زدن ها از در چنان زد بیرون که کلاغهای روی درختِ وسطِ حیاطِ ترسیدند و پرواز کردند. هلهله ی زنها شروع شد و دایره زنگی و تنبک ها به کار افتاد.

بابابزرگ با لخندِ همیشه قشنگش جلوم دو زانو نشست و با مهربونی گفت: امروز فقط می خوام اندازه بزنم، نترسی ها ! بعد تا خواستم بگم نمی ترسم ناغافل بلبله پرید و کار تمام شده بود .جاش آب شفا بخشِ دهنِ بابا بزرگ بود و یک مشت خاکستر …

یک هفته پادشاهی شروع شد و من دراز به دراز با دامن قرمزی که با زور به پام کرده بودند توی رختخوابِ نرم ونازک صفا می کردم. اما خوب می دونستم که، به زودی کودتایی خواهد شد و منو مثل شاه ها سرنگونم می کنند و عاقبتم همون پادویی این و اون میشه و اوهی بچه کجایی …

باشه خدا کریمه تازه، مراسم ختنه سورنو و خیمه شب بازی هم توی راهه. گور بابای اون یه تیکه پوست، ارزششو داشت که بِبُرنِش، اصلن قابلی نداشت. بی خیالش، امروز رو عشقه. راستی آقازاده عجب کیفی میکنن لامصب صبا …خلاص ..

روزگارِ همگیتون شیرین باشه ایشالا