صبح جمعه ی یکی از روزهای اواسط تابستان بود. پنجه ی آفتاب از روزنه ی پرده ی تیره بامبو به پلکم چنگ می زد و به طرز ماهرانه ای از لایه های پوست، چربی و غشا می گذشت تا به قرنیه ی چشمانم برسد. قورباغه را قورت دادم و از لایه ی دوم خواب جستم.

روز طبیعت گردی با رویا بود،

قرار ما ورودی روستایی بود که تصمیم داشتیم با جمعی از دخترخاله ها و پسرخاله ها، جنگلش را از زاویه ای دیگر، کشف کنیم. هر سال که زن دایی مان، رویا، از فرنگ می آمد، یک روز را با ما در طبیعت می گذراند. آن جمعه، یکی از همان روزها بود.

با کمی تاخیر به ورودی روستا رسیدم. تیم خانوادگی ما آماده ی حرکت بود. پسر جوانی از اهالی ده به نام سعید، با عنوان مسیریاب و به اصطلاح  بلد راه  به ما ملحق شد. به امید شروع یک روز خوب، کوله پشتی ها را به دوش کشیدیم و راه افتادیم.

هوا صاف و آفتابی بود و خورشید برای تصاحب آسمان رقیب دیگری نداشت. از دشت های سبز که بوی تازگی حاصل از آمیختگی خاک و شبنم می داد، گذر کردیم و به ورودی جنگلی کوهستانی و انبوه رسیدیم، که تجربه ی در نوردیدن ملایم آن را از سال ها پیش در آلبوم خاطرات ذهنمان داشتیم. پاکوبی قدیمی، در مسیر باریک، بینابین درخت های جنگلی قرار داشت و ما پشت سر هم یک زنجیر متحرک و پر سر و صدا را ساخته بودیم. کم کم راه باز و هموار شد. برای استراحتی کوتاه توقف کردیم.

پسرخاله ی بزرگم، احمد آقا که سبیل پرپشتش بر جبروت شخصیتش شدت می بخشد، با صدای بلند گفت:

بچه ها برای اینکه کسی جا نماند بهتر است شماره گذاری شویم.

نوزده نفر بودیم

نفر اول که می گفت: یک، به ترتیب نفرات بعدی باید تا نوزده اعلام حضور می کردند. یک دختربچه ی چند ماهه و یک پسربچه ی دو ساله هم در آغوش پدرانشان در جمع ما حضور داشتند. نیم ساعت از راه رفتن و آواز خواندنمان گذشت. به درختی رسیدیم که تمام قد به شکل یک نشانه روی زمین افتاده بود. توقف کردیم اما توجه نکردیم.

چرا این درخت به آن عظمت، مقابل ما دراز به دراز افتاده است؟! این جنگل رمزآلود چه حوادثی را از سر گذرانده است؟! کنار جسد همان درخت، تعیین مقصد را به شور گذاشتیم و در پایان همگی موافقت کردیم که چالشی را آغاز کنیم و به آبشار اسرار آمیز اوشرشری، در پنهان ترین نقطه جنگل برویم. آگاه بودم که راه سختی پیش رو داریم.

آبشار اوشرشره یا آبشار خزه ای شفیع آباد در استان گلستان واقع است. آبشار خزه ای اُشرشره یکی از مناطق ناشناخته ای بود که به تازگی توسط تعدادی از افراد بومی کشف و معرفی گردید.

من نفر سیزدهم گروه بودم

در ابتدای مسیر به سمت آبشار از راه طولانی، باریک و شیبداری گذشتیم. نفر به نفر از دالان درختی رد شدیم تا از صخره سنگی به پایین بپریم. من نفر سیزدهم گروه بودم. بعد از آن پرش، دیگر پاکوبی وجود نداشت. جنگل، انبوه،شلخته و تاریک بود. درخت ها شکسته بودند و هر بار که به پشت سرم نگاه می کردم و شیب تند صخره را می دیدم با خودم میگفتم چطور ریسک پرش از آن را پذیرفتم. از پایین می دیدم که بعد از پرش از صخره، برگشتن به راس آن ناممکن است. انگار که دیواری باشد سنگی، لغزنده و مرتفع، که حتی بز کوهی هم از خیال صعودش منصرف می شود من که در دایره ی هستی، حتی به اندازه ی یک جسم ساکن پنجاه کیلویی برای چنین کاری پتانسیل ندارم چطور میتوانم صعود کنم؟! سعید که جی پی اس زنده ی ما بود در جواب پرسش من در این خصوص گفت: جاده ی رفت به آبشار غیر قابل بازگشت است و راه رسیدن به مبدا، از همان آبشار رد می شود.

ساعتی بعد، زنجیر منظم نوزده نفره ی ما با دو کودک در آغوش پدرانشان، به حلقه هایی پراکنده و گسسته تبدیل شد.انگار مشتی بنشن را بریزی روی سینی مسی. هر کدام سعی داشتیم از سویی که راحت تر است برویم. نور آفتاب را نمی دیدم هر چه می دیدم درخت بود و شاخه، برگ، خاک نرم جنگل، سربالایی و سراشیبی عجیب که به دره ای صخره ای در سمت راست، منتهی می شد. انگار بخشی از جنگل که از قضا راه آبشار هم از آن می گذشت را جدا کرده و در شیشه ای در بسته قرار داده و با قدرت تمام شیشه را تکانده بودند.

آنچه می دیدم جنگلی که می شناختم نبود،

در ابتدا فرشته ای بود افسونگر و زیبا رو که تو را به آغوشش می طلبید و وقتی از نگاه نافذ و پرمهرش، به دل شیشه ای اش ورود می کردی، با پازلی هزار تکه از قلب مواجه می شدی که نمی دانستی در کدام تکه اش قرار داری. دیگر جنگل دوست ما نبود. پر واضح بود که ما را نمی خواست.

همانطور که از زیر شاخه های درختان، خودم را به گوشه ای دیگر می کشاندم که از شر تیغ هایشان در امان باشم، در ذهنم مسیر و نشانه ها را مرور می کردم. صبح که می آمدیم، جنگل، مثل ماری چمباتمه زده بود و آفتاب می گرفت. به ما کاری نداشت. حتی اجازه داد لمسش کنیم. منتها تا همان درختی که روی زمین افتاده بود. بعد از آن انگار با مشتی نمک زخمش را نوازش و اورا خشمگین کردیم. باید نیشش را نوش می کردیم. در همین افکار غوطه ور بودم که به گرده ای مرگبار رسیدیم. با شیب دیواره که به دره ای سنگی و خطرناک ختم می شد. بی شک سقوط هر یک از ما به دره، منجر به مرگ می شد و در صورت آسیب دیدگی با وجود حضور دو پزشک در جمع، بدون تجهیزات و در آن لوکیشن خاص، قطعا امدادی صورت نمی گرفت.

حتی حمل مصدوم احتمالی، به دلیل خطرات، خستگی و لغزندگی امکان پذیر نبود. دیگر نشسته می خزیدیم. حتی ایستادن ما جاذبه را تحریک می کرد و تمایل سقوط جسممان به دره بیشتر می شد. به سختی از گرده پایین آمدم. کوله ام سنگین بود، لباسم سرتاسر گلی و سیاه و خیس شده بود. همه ایستادیم تا نفرات آرام آرام پایین بیایند. دخترخاله ی بزرگم ناهید خانم که صدای ظریف و نگاه پرقدرتی دارد و احمد آقا، یکی یکی دست افراد را می گرفتند و به پائین هدایت می کردند.

ناهید خانم گریه می کرد

لحظه ای زیر تخته سنگ نسبتا بزرگی نشسته بودم. تیغ درخت های جنگلی دستانم را زخمی کرده بود. رد چوب تر روی دستانم مانده بود. در همان حال، نگاهم به ناهید خانم افتاد که تکیه داده بود به تخته سنگ کناری و با صدای ریزی گریه می کرد. آشوب در من از آنجا آغاز شد که دیدم کسی که تکیه م به اوست، قادر به کنترل ترسش نیست. احساس کردم آن قدر مستاصل است که خودش هم می داند اگر کسی از ما آسیب ببیند نمی تواند حتی اورا به طور سطحی مداوا کند. چسب زخم و باند به همراه ندارد. پزشکی که گویا باید مصدوم احتمالی را در آن جنگل پریشان به حال خود رها کند و برود.

به رویا نگاه کردم که اضطراب و خستگی در سکوتش جمع شده بود به آن دو بچه که مات و مبهوت از ارتفاع و تاریکی و درخت های به هم بافته، مانده بودند. همه ساکت بودیم و مسیریاب که دلهره به جانش افتاده بود گفت: جنگل از سیل اخیر به هم پیچیده ست. اگر می دانستم مسیر این گونه صعب العبور است از انتخاب آبشار از سوی شما برای گردش جلوگیری می کردم. خصوصا که دو کودک همراه شماست.

چاره ای جز رفتن نداشتیم

اما ما چاره ای جز ادامه ی راه نداشتیم. کم کم فریاد بچه هایی که از استرس زیاد، تاب توقف و همراهی را نداشتند و جلوتر از ما راه می رفتند، بلند شد که رسیدیم. رسیدیم.

از آخرین شیب بالا رفتم و آبشار را دیدم. ترکیب صخره و آبشار شبیه نیم رخ زنی عظیم الجثه بود که زانوانش را در آغوش داشت، گیسوان سفیدش به شکل آبشار از ارتفاع بیست متری به روی سنگ های زمین بوسه می زد و با نوک انگشتانش برگ های جادویی کنار صخره را نوازش می کرد. منظره ی اسرار آمیز همین بود که می دیدیم.

بیشتر از آن که صدای آب و زیبایی آن آبشار فرشته شکل، مسحورم کند، فکر برگشت و تاریکی هوا عذابم می داد. زیر وسعت آبشار دور هم نشستیم. هر کسی لقمه اش را از کوله اش برداشت و خورد. بعد از نیم ساعت برای برگشت، مشوش شدیم. راه خروج از جنگل امتداد مسیر دو گیس آن زن بود که به شکل رودی سفید، میان جنگل می خروشید. گویا طغیان پیشین رودخانه همچون سپاهی جنگجو، هر چه در مسیرش بود را قلع و قمع کرده بود. آنچه از سیل اخیر مانده بود، گل و لای بود و درختان سست و شکسته، صخره های لغزنده و تیز و تکه تکه .

خسته بودم. پاهایم قدرت آن همه راه رفتن روی صخره، آن هم در اشکال هندسی خارج از قاعده را نداشت. آقا سینا راکه مردی است کم حرف و صبور، پابرهنه دیدم. گفتم کفشتان چه شد؟!

گفت به آبشار نرسیده بودیم که پاره شد. مجبور شدم در جنگل رهایش کنم.

لحظه ای فکر کردم قرار بود چیزی به جنگل ندهیم و چیزی از جنگل نبریم. حال که معلوم نیست در همین جنگل به پایان می رسیم یا نه، چه اهمیت دارد یک جفت کفش پاره چند کیلومتر دور تر از ما، در دل جنگلی بکر افتاده باشد یا خیر. به فرض جنگل ما را در دلش نگه دارد. مثل همان کفش های پاره ی آقا سینا. جز لکه دار کردن چهره اش و افزودن پلاستیک و پلی استر به رگ هایش چه سودی برایش داریم. سراسر ضرریم.

بهترین تصویر آن روز شگفت انگیز

شمشاد های جنگلی مثل ارتش کوتوله ها در دو طرفمان سبز بودند. تیغ هایشان مثل سرنیزه های سوزنی به پوستمان اصابت می کرد. در مسیر رود، دیگر راه واضحی برای ادامه نبود. هوا کم کم تاریک شد و ما به انتهای مسیر رود رسیدیم. شاید طره ای دیگر از آبشار، صراط مستقیم ما بود. باران نم نم می بارید. یکی از ما رفت اطراف را بگردد بلکه در آن جنگل بکر، راهی که به نور ختم شود پیدا کند. علامت داد که بیایید بالا. باید از کوه جنگلی بالا می رفتیم .خاک خیس و نرمش چند بار من و دیگران را به جای اول باز گرداند. مثل توپ بسکتبال در جهت مخالف گرانش باید حرکت می کردیم. بعد از آن شیب سخت، منظره ای که دیدم که می توانم بگویم بهترین تصویر آن روز شگفت انگیز به شمار می رود. دشتی بزرگ که روزی آغل گوسفند چوپانان جنگلی بود.

فضای باز، غروب آسمان و آن تیکه چوب هایی که روی هم چیده شده بود و آغل نیمه تخریب شده، نشان می داد این تکه از جنگل دیگر بکر نیست و باید امیدوار باشیم. مسیریاب دیگر خودش هم جزو گمشدگان محسوب می شد و به هر سمتی می رفتیم دلیلی برای مخالفت نداشت. ده دقیقه با خوشحالی در مسیر هموار و روشن پیاده روی کردیم اما دوباره به جنگل انبوه مارگونه و رودخانه اش که طره ی دیگر از آبشار بود، رسیدیم.

باران به شدت می بارید

این بار تاریکی هوا هم مزید بر ناراحتی ما شد. همدیگر را نمی دیدیم. گوشی ها آنتن نداشت. همگی یک جا مستقر شدیم تا در آرامش کمی فکر کنیم. باران به شدت می بارید. نیما و امیر به سختی آتشی روشن کردند و بقیه برای حفظ روحیه ی جمعی، دور آتش آواز خواندند. رویا در سکوت فکر می کرد. روحیه ی جنگنده و مبارزی که از نوجوانی در او مانده بود، دوباره در او حلول کرد. تند و تیز پا به پای ما راه آمده بود. جز چند قطره اشک، دلتنگی دیگری از او ندیدم.

به این نتیجه رسیدیم باید افرادی از بیرون جنگل، نجاتمان بدهند. پذیرفتیم که این جنگل مهربان نمای زیباروی مکار، همین که در گوشه ای از زمین ساکت و سبز نشسته است و صدای مظلومیتش از هر سو به گوش می رسد، ما را در خود زندانی کرده است. زیر باران، در ظلماتی ترین اوقات منتظر ماندیم فقط می دانستیم باید در کنار هم بمانیم. جدایی هر نفر از گروه حتی به بهانه ی پیدا کردن راه خروج، خطرناک و بیهوده است.

پسرخاله ی دیگرم علی آقا که سعی می کرد منطقی و در صلح با خود، راه های مختلفی را بیازماید، کمی از جمع دور شد تا برای تماس امدادی به امواج آنتن موبایل دسترسی پیدا کند. معجزه ای نازل شد و آنی که آنتن در گوشی اش نمایان شد، با یکی از بومیان در نزدیکترین روستا که از اقوام شوهرخاله ام بود، تماس گرفت وشرح واقعه و موقعیت مکانی را مختصر و مفید گفت.

افسانه هفت گرگ

آن فامیل دور وقتی متوجه شد دو کودک به همراه داریم و قضیه یک پیک نیک ساده و جوانگردی نیست قول داد که به زودی با تجهیزات و گروه امداد محلی خود را به ما برساند. ساعت یازده شب بود و ما همچنان به انتظار کمک نشسته بودیم. ته مانده ی آب هم با شیرخشک مخلوط شد تا بچه ها کمی آرام شوند. باید در جای ثابتی می نشستیم تا کمک برسد. کم کم باران قطع شد و آتش شعله گرفت. گرم شدیم و افسانه محلی  هفت گرگ که در آن منطقه معروف است را بازگو کردیم و به ظاهر خندیدیم اما چه کسی می داند در دل هر کدام از ما چه رخت ها که شسته نشد. خنده هایمان هم بوی ترس و نگرانی می داد.

در افسانه ی هفت گرگ  مردم معتقدند از قدیم هر کسی شب، در آن جنگل راهش را گم کند، هفت گرگ بزرگ از دور و پنهانی همراهیش می کنند تا به نا امیدی برسد. کم کم حلقه ی محاصره ی گرگ ها تنگ تر می شود و سپیده که سر بزند تنها تکه لباس هایی از فرد گمشده روی زمین خواهد ماند.

برای پرت شدن حواسمان هر کدام از ما نگاهش راتعریف کرد. اینکه آیا همین بود؟ پایان آن همه سختی، درس خواندن، کار کردن، خانه و ماشین خریدن و پس انداز کردن باید در سیاهی جنگل به انتها برسد؟! ته این جنگل کجاست که به هر طرف می رویم جز صدای شغال و جغد نمی شنویم و جز درختان شکسته و شاخه های خیس و تخته سنگ چیزی نمی بینیم؟!

گاهی به سویی خیره می شدم تا شاید در تاریکی لابه لای درختان موجودی ماورایی را ببینم که دارد ما را به بازی می گیرد و می خندد. چیزی که دلم را می فشرد معصومیت آن دو کودک بود که با صدای تپش قلب پدرانشان به خواب رفته بودند. باید بگویم اگر جنگلی که آن روز دیدم در قالب نامادری سیندرلا تعریف می شد، همان جنگل در شب، به ناپدری سنگدل دیوید کاپرفیلد شباهت داشت.

فریادی از دور شنیدیم،

سکوت کردیم تا صدای احتمالی ناجیان به ما برسد. با شنیدن اولین صوت با تمام قدرت فریاد زدیم ما اینجاییم! ما اینجاییم! صدای ما ردیابی شد. اولین نفر با داس، تبر، چراغ قوه و آب به مارسید، با تعجب نگاهمان کرد و گفت یک ساعت در راه بوده است. با وجود اینکه با فکر کردن به یک ساعت جنگل نوردی که در پیش داریم، آه از نهادم بلند شد ولی توصیف حال خوب آن لحظه ام دشوار است. کم کم بقیه ی ناجیان بومی به مکانی که همه آنجا بودیم، رسیدند. تعدادشان زیاد بود. یک ساعت راه سخت و طاقت فرسا در پیش داشتیم اما این بار دلخوش به درست رسیدن بودیم. روی زمینی که از باران لغزنده شده و با بدنی که توانش به تحلیل رفته بود، نیم ساعت خزیدیم، نشستیم و سر خوردیم. در نهایت راه هموار شد و باقی راه را در رودخانه قدم زدیم.

داستان صوتی محمـود و نـگار – نوش گوشتان!

چند ساعت پیش از آن لحظه، فکر می کردم از نوزده نفر و دو کودک، حداقل پنج نفر مصدوم یا تلف خواهند شد چه بسا یکی از آنها خودم باشم. اما حالا دارم در رودخانه ای راه می روم که تهش روشن است. دیگر گیس آبشار، بافته و در هم تنیده نیست. دسته مویی سپید است که لخت و رهاست. مهتاب نوید نزدیک شدن به جاده را می داد و چیزی که من به آن فکر می کردم دوش آب گرم و سرگذاشتن روی بالشت سبزم در خانه بود. از دور صدای بچه هایی که پیشتاز بودند را شنیدم که با خوشحالی فریاد می زدند رسیدیم! رسیدیم! جاده پیداست. کم کم نور چراغ ماشین ها از لا به لای برگ ها و شاخه ها به سمت چشمانم شلیک شد. ما به جاده ای رسیدیم که چند خودرو با آب و غذا به استقبالمان آمدنمان بودند.