دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی : قسمت بیست و یکم

سلیم‌سامورایی دلش جوشید؛ عین دیگی که روی اجاق بود. نگاهی به ساعتش انداخت. وقت رفتن بود و نمی‌توانست نزد طلا برود؛ اما باید می‌رفت.

نقی‌جوجه که اضطراب سلیم‌سامورایی را دید گفت:

-حالش خوبه آقاسلیم…

بعد رویش را به طرفی گرداند، خنده‌ی زیرجلکی[1] کرد که سلیم‌سامورایی عصبی و مضطرب گفت:

-بنال نقی‌جوجه… نرو رو اعصاب!

نقی‌جوجه تند گفت:

-فکر کنم دلش واسه‌ت تنگ شده.

سلیم‌سامورایی دلش از تب و تاب افتاد و نفس راحتی کشید. دستی پشت نقی‌جوجه کشید و گفت:

-بِش[2] سلام ما رو برسون و بگو سرمون این روزا شلوغه… یه ذره که امورات را رات و ریست کردیم می‌آیم دیدنش.

بعد به طرف ماشینش رفت. به مدرسه که رسید کتایون در حیاط دبیرستان چشم‌انتظارش بود و از این‌طرف به آن‌طرف قدم می‌زند. طبق قراری که داشتند سلیم‌سامورایی فرمان ماشین را برای خرید مایحتاج دختر وکیل به سمت بازار بزرگ کج کرد و پیچ ضبط ماشین را تاباند و صدای خواننده در فضا پخش شد:

-شده ام بت پرست تو

قسم به چشمون مست تو
به کنج میخونه روز و شب

شده‌ام جام دست تو

سلیم‌سامورایی روی فرمان زد و با هیجان گفت:

-ناز نفست آغاسی… حقا که از دل ما گفتی!

کتایون ریز خندید و چشم به بیرون داد. ترانه‌ی بعدی که شروع شد  کتایون شروع کرد به زمزمه کردن آهنگی زیر لب:

-ابرو به من کج نکن * کج‌کلاه خان یارمه

با صدای سلیم‌سامورایی رشته افکارش ‌پاره شد و از خواندن دست کشید. سلیم‌سامورایی از آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:

– می‌خواستیم یه مشورتی باهات داشته باشیم کتی‌خانوم…

کتایون چشمش را داد به آینه‌ی جلوی ماشین و نگاهش در نگاه سلیم‌سامورایی گره خورد. سلیم‌سامورایی لااله‌الاللهی در دل گفت و چشم دزدید. قبل از آنکه جمله‌ی تو دلی‌اش تمام شود، کتایون با عشوه‌ای زیبا و دخترانه‌ گفت:

– بگو آقاسلیم.


سلیم‌سامورایی بی‌آنکه چشم از مسیر بگیرد، گفت:

– راستیَتِش، چند روز قبل حشمتی می‌گفت دوست آق‌وکیل یه کارخونه راه انداخته و قراره دیپلمه‌ها رو استخدام کونه و برفسته آلمان دوره ببینن. اونایی هم که مدرک شیش ابتدایی دارن رو پای دستگاه می‌ذاره. حشمتی می‌گفت می‌خواد دیپلم بگیره. بدمون نمی‌آد ما هم کلاس اکابر ثبت‌نوم کونیم و یه کار آبرومند و دایم داشته باشیم…. خواستیم نظر شوما رو هم بپرسیم؟

کتایون مشعوف از اینکه سلیم‌سامورایی نظرش را جویا شده است، گفت:

– چراکه نه؟ مادربزرگم همیشه می‌گفت: «آدم بی‌سواد مثل آدم کور می‌مونه.»

سلیم‌سامورایی لبخندی زد و بی‌هوا از داخل آینه نگاهی به عقب انداخت و در یک لحظه احساس کرد نگاه کتایون از داخل به صورتش مانده است. فوری چشم از آینه گرفت و گفت:

– به اون غلیظی هم که نَن‌جونتون گفته که بی‌سفاتِ بی‌سفات نیستیم. تا وسط کلاس چارُم[3] مردسه رفتیم.

کتایون خنده‌ی ملیحی کرد و گفت:

– پس می‌شه گفت اگه کور نیستی چشمات ضعیفه!

کتایون ریز ریز خندید و به سرفه افتاد. بعد با لحنی لطیف گفت:

 -گفتی باید اکابر ثبت‌نام کنی؟

-بله… اکابر مال نیمچه باسُفاتاس… عین ما!

-پس لوازم‌التحریر واسه خودت از بازار بخر.

-لوازم چی چی؟

-منظورم دفتر و کلاسور و خودکار و مدادهای رنگیه.

– ما که عین شوما دفترامونو نقاشی نمی‌کونیم چند رنگ خودکار بخریم. واسه مرد قباحت داره دفترش چند رنگه باشه. کلاسور هم مال دخترا و بچه قرتیاس… ما کتابامونو با کش می‌بندیم می‌ریم مَردِسه.

کتایون برای چندمین بار خندید و گفت:

– از دست شما آقاسلیم! والا که خیلی بامزه‌ای.

 سلیم‌سامورایی گوشه‌ای نگه داشت و گفت:

– رسیدیم… شوما اینجا پیاده شو تا ما بریم اُتول رو پارک کونیم و بیایم. یه وقت جایی نری که …

کتایون دنبال حرف راننده‌اش را گرفت:

– که ما دست شوما امونتیم، آق‌سلیم!

بعد سرخوش از ماشین پیاده شد و سلیم‌سامورایی دختر وکیل را که مستانه راه می‌رفت نگاه کرد و خسته گفت:

-درسته کتی‌خانوم… شوما پیش ما اَمونتین. چارچشمی باید مواظب شوما باشیم.

ساعاتی را در بازار بودند و سلیم‌سامورایی گوشش را داده بود به دهان دختر وکیل و صبورانه از این مغازه به آن مغازه رفتنش را تحمل می‌کرد. چند ساعتی طول کشید تا خرید کتایون تمام شد و با دست‌های پُر بازار را ترک کردند. بین راه ماشین پنچر شد و وقتی به عمارت رسیدند، هوا تاریک شده بود و سلیم‌سامورایی حسابی خسته و زله بود.

****

مدتی بود که رفت‌وآمدهای با دلیل و بی‌دلیل حشمت صادقی به خانه‌‌ی سرایداری اعصاب سلیم‌سامورایی را خط خط می‌کرد؛ اما در عوض خوش‌خدمتی خدیجه تمامی نداشت.  چند باری هم سلیم‌سامورایی سر بی‌توجهی صدیقه به نوع لباس پوشیدنش در مقابل حشمت صادقی گیر داده بود و برایش خط و نشان‌ کشیده بود. تا اینکه یک روز که کتایون را از دبیرستان به خانه آورد مطلع شد حشمت برای مراسم خواستگاری از خدیجه اجازه خواسته است و صدیقه هم به این وصلت رضایت داده است. طولی نکشید که صدیقه در محضر به عقد حشمت درآمد و چند روز بعد از آن برای ماه‌عسل به اصفهان رفتند. در این مدت چند بار تصمیم گرفت به دیدن طلا برود، ولی هر روز کاری برایش پیش می‌آمد‌. از طرفی دلش می‌خواست با جیب پر پول نزد طلا برود؛ اما پس‌اندازش را برای جهیزیه صدیقه خرج کرده بود.

سلیم‌سامورایی به محض اینکه حقوقش را که گرفت، به کافه رفت. طلا مغموم بود و بشاشیت دفعه‌ی قبل در چهره‌اش دیده نمی‌شد. پشت یکی از میزهای کافه نشسته بود و داشت کوکاکولا می‌نوشید.

سلیم‌سامورایی صندلی مقابل طلا را از پشت میز بیرون کشید. نگاهی به رنگ‌وروی زرد و گودی پای چشم‌های طلا انداخت. طلا نگاه مغمومی به او کرد و لب‌هایش لرزید. سلیم‌سامورایی گله را در عمق نگاه رقاصه خواند و شرمنده گفت:

-به جونِ طلاخانوم گرفتار بودیم که نیومدیم.

طلا نگاهش را از سلیم‌سامورایی به لیوان نیمه‌پر داد و آه کشید. سلیم‌سامورایی از همان جا بیوک را صدا زد و وقتی او حاضر شد، سلیم‌سامورایی با تشر گفت:

– بنال بیوک! چرا طلا پکره؟ چرا رنگ‌روش این مدلی شده؟

بیوک کمی این دست‌وآن دست کرد و وقتی قیافه‌ی جدی سلیم‌سامورایی و انتظار او را دید، گفت:

– چی بگم آق‌سلیم؟  تیمورپلنگ از زندون آزاد شده. چند وقت پیش اومد کافه و طلا رو روی سِن مشغول دید و انگشت گذاشت روش…

برای مطالعه بیشتر :

از باباکرم چه می دانید؟ 

زنان سفرنامه نویس قاجاری | قسمت سوم : حاجیه شاهزاده خانم

موزه فرش تهران ، شاهکار معماری که باید دید

سلیم‌سمورایی ناگهان مانند سپند روی آتش از صندلی کنده می‌شود و با صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:

-دِ غلط کرده نالوطی بی‌همه‌کس! می‌خواستی بگی طلا صاحاب داره!

-گفتم به مولا؛ اما گفت این چیزا حالیش نیست… حتی گفتم طلا وحشیه! رام ‌نشدنیه! گفت من اوستای اهلی کردن مادیون وحشی‌ام.

-التماسش کردم کاری به طلا نداشته باشه . گوش نکرد. تو اتاق مزاحمش شده بود.‌ طلا هم صورتشو پنجول کشید. با پروین زغال و چند نفر دیگه تیمورپلنگ رو از اتاق کشیدیم بیرون.  حسابی کفری شده بود گفت که دفعه‌ی بعد که بیام فقط واسه طلا می‌آم و این وحشی رو درستش می‌کنم.

رگ‌های گردن سلیم‌سامورایی بیرون زد و رنگ صورتش رو به کبودی رفت و گفت:

– زر زر کرده مرتیکه‌ی قرم‌پف! چپ به طلا نگاه کونه چیشاشو در می‌آریم. مگه شهر هِرته؟! حالا کی می‌آد این وحشی بی‌ناموس؟

-چند هفته‌ای می‌شه نیومده… شوفرِ خاور[1]ه. شنیدم بار می‌بره این شهر و اون شهر.

-می‌گم جوات‌رادار ته‌و‌توشو دربیاره. تو فقط حواست به طلا باشه.

سلیم‌سامورایی نگاهی به چهره‌ی طلا انداخت. اخم‌هایش محو شده بودند و لبخند روی گونه‌اش چال انداخته بود. سلیم‌سامورایی دست کرد در حیبش و مقداری پول درآورد و مقابل طلا روی میز گذاشت و گفت:

-می‌ریم سراغ جوات‌رادار… تو هم تا ما رو داری غم به دلت راه نده. تا شر این پلنگ را از اینجا کم نکونیم، زیاد می‌آیم پیشت. هروقت هم نتونستیم یکی از داداشام رو مأمور می‌کنیم حواسش بهت باشه. زَت زیاد طلاخانوم!

سلیم‌سامورایی از کافه بیرون آمد و راهش را به طرف در خانه جوات‌رادار کج کرد. زنگ خانه خراب بود و مجبور شد با مشت به جان در بیفتد. جوات‌رادار  داد ‌زد:

-چه خبره! اومدیم دیگه!

سلیم‌سامورایی صدایش را بلند کرد:

-واکون جواتی!…

[1]

[1] یواشکی،دزدکی

[2] به او

[3] چهارم