درویش یه روز صبحِعلی الطلوع آمد و منو بابامو هم راهِ خودش برد توی دامنه یِ کوهِ چاه حَمزه که براش آینه بینی کنم. اما من توی آینه ای که به دستم داده بود، هر چی نگاه می کردم فقط عکس خودمو می دیدم.