بر اساس یک داستان واقعی

اپیزود اول

پنجشنبه ها را دوست دارم. وقتی زنگ دبستان به صدا در می آید، ناخودآگاه با دست های کوچک و ظریف، یقه ی سفیدم را مرتب می کنم، دامنم را صاف کرده و به سمت خانه روانه می شوم. در حالی که شور و شوق خانه و بازی آخر هفته، در روحم میتپد، انتهای گیسوانم را که مادر هر روز با پاپیون سفید تزئین میکند، در دستم می گیرم و قدم زنان، نقشه ی بازی با بنی را در ذهنم می پرورانم. دخترخاله ام ” بنی ” همبازی من است.

او نه مانند انسیه آنقدر بزرگ است که وقت بازی اش گذشته باشد و نه مانند آن یکی خواهرم سکینه آنقدرکوچک است، که نتواند پا به پای من بدود. بنی را دوست دارم هر چند فریبکار است و یک بار آمار بازی های انجام شده و تکالیف انجام نشده ام را به معلم خصوصی ام داده و مرا به او فروخته بود، ولی انگار تنها گزینه ی موجود برای همبازی شدن با من است. در حیاط خانه با هم خاله بازی می کنیم.

کوچه ی ما تنگ و تاریک است اما همین که زنگ در را می زنم و دروازه ی  حیاط باز می شود، با وسعتی از نور و امنیت رو به رو می شوم که دوست دارم تا ابد در همان تکه از زمین، در آغوش خانه بمانم. از زیر طاق پیچ امین الدوله ی ورودی حیاط که رد می شوم، خانه می درخشد! مثل پسرجوان و زیبایی که با ظاهری آراسته و معطر به رایحه ی پیچ امین الدوله، به انتظار یار نشسته است.

پیچ امین الدوله ی

خانه ی ما چند اتاق دارد که هر کدام از آنها با یک در به ایوانی باز می شود که سه پله با زمین فاصله دارد. مادرم عصر های تابستان روی ایوان، قالیچه ای پهن می کند و همگی روی آن می نشینیم. چای می خوریم و گاهی نان بربری داغ که با پنیر، خیار و گوجه فرنگی، لقمه گرفته میشود.

رابط خانه ی ما و آسمان، سقف شیروانی براقی است که همچون تاج پادشاهی بر سر پسر جوان خودنمایی می کند. شب هایی که باران می بارد، صدای قطرات باران روی سقف و صدای برخورد آب های جمع شده از ارتفاع شیروانی به زمین، شنیدنی است. مادر چراغ نفتی را روشن می کند و غذایی رویش بار می گذارد. سماور قل قل می جوشد و شیشه ها با بخار پوشیده می شود. کودکی ام می گذرد.



 اپرای موزیکال عروسکی حافظ را رایگان در منزل تماشا کنید


 

اپیزود دوم

اواسط فصل بهار بود. چادر آبی آسمان بر فراز زمین پهن شده بود، خورشید مادرانه، زمین را در دو دستش گرفته بود و ها میکرد. گاهی وزش نسیمی دلچسب درخت آلوی حیاط را به رقص در می آورد. درخت به ماندولینی شباهت داشت که با زخمه ی انگشتان باد روی برگ هایش، نواخته می شد. زنبورها و جیرجیرک ها با گنجشک هایی که برای نطفه های بسته شده در تخمهایشان، لالایی می خواندند، همنوایی می کردند و بدین ترتیب ارکستر سمفونی طبیعت حیاط ساخته میشد.

سعی کردم این قطعه ی زیبا را که سازگان حیاط خانه ی پدری، می آفرید ،در ذهنم برای همیشه حفظ کنم . حمید نقاش روی صندلی وسط حیاط نشسته بود. گاهی سرش را بلند می کرد و نگاهی به خانه ی قدیمی که سوژه ی سفارشی نقاشی اش شده بود می انداخت. نوک قلمو را روی پالت در رنگ های مختلف غرق میکرد و همچون پسری شیطان  قلمو را تا خرتلاق با رنگ و روغن خفه کرده، مجدد بیرون می کشید. با همین جان بسر کردن های متوالی و حرکت دستانش آخرین تصویر از خانه ی پدری خلق می شد.

در این دوباره وجود بخشیدن، من تنها شاهد آجر به آجر چیده شدن آن خانه ی قدیمی، روی بوم نقاشی بودم. خانه ای که مانند پیرمردی فرتوت زیر آفتاب بعد از ظهر،در خنکای اردیبهشت چرت می زد. نقاش سعی می کرد همه ی جزئیات آن نما را به تصویر بکشد. نمای خانه با دیوار های آفتاب سوخته و ریزچروک ها و خطوط عمیق بر پیشانی، ایوان که سبیل سفیدی بود از چهره ی آن پیرمرد و سه پله که انحنای لب ها و چانه را می ساخت و پایین تر جوانه های ریش سفید زیر چانه اش که به سبزی می زد. گویی در ابتدا مردی بود جوان و شاداب، چهار ستونش محکم و سالم، زیر سایه درخت آلو به انتظار دیدن معشوق نشسته بود و شیرینی این دیدار آنقدر برایش دلچسب بود که سالیان سال بدون هیچ حرکتی، در آن جغرافیا آفتاب می گرفت. کلاه زنگار گرفته ی سقف شیروانی که کمی برایش گشاد شده بود و خاموش بودن چشم هایش، گواه می داد که او دیگر آن جوان درشت قامت و استخوان دار نیست. قوز هایش ورآمده و چهارستونش قوام سابق را ندارد.


در ۵ دقیقه منزل مسکونی خود را با بهترین قیمت در کانادا بیمه کنید ( از ۱۲ دلار در ماه!)

نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط. با خانه رو در رو شدم. باید حقیقتی را برایش فاش می کردم. باید قانعش می کردم که دیگر تنها شده است. کسی در او نفس نمی کشد. کسی در آن زندگی نمی کند. چشم هایش مثل فانوسی که فتیله اش تمام شده است، خاموش است. دیگر کسی نیست که در آن خاطره بسازد و خانه ای که خاطره ای در آن ساخته نشود، سوت و کور و بی روح است. اگرچه خانه محرم رازهای خانوادگی مان بود و دیوارش هیچوقت گوش نداشت، اما باید تخریب میشد و آپارتمانی به ارتفاع سه طبقه جایش می نشست.

بی رحمانه اما منطقی، تصمیمم را گرفته بودم و این آخرین ژستی از او بود که به تصویر کشیده می شد. خانه داستان زیادی در خود داشت.

اولین بار پدر و مادر دور سفره ی دو نفره شان کف همین خانه به صبحانه نشستند. سال های بعد سر و صدای بچه ها در آن پیچید. لی لی، گرگم به هوا، صدای دمپایی های پلاستیکی،هشدار های مادر و گریه ها و خنده های کودکانه ی ما در آن خانه محفوظ بود.

از مژگان عالیشاه بخوانید : داستان کوتاهِ در مسیر آبشار

بزرگتر که شدیم خانه مانند سالن امتحان، آرام شد،

هر کسی به کار خودش مشغول بود و دنبال طنابی که به سرنوشتش وصل باشد می گشت تا همان را در دست بگیرد و از آن بالا برود. مادر و پدر همیشه سعی داشتند راهمان را هموار کنند. فارغ از هر هدف و ایده ای که داشتیم، خانه اما مقصد نهایی همه ی مان بود. در تعطیلات بعد پایان امتحانات دانشگاه، بعد از سربازی برادرها، زایمان انسیه و شب های سال نو دوباره دور هم جمع می شدیم. خانه کوچک نشده بود. ما بزرگ شده بودیم.

ضرب المثل­های تهرانی به زبان محاوره ای – قسمت هفتم

آن زمان، روزهای خانه تکانی پیش از نوروز، صدایمان را در می آورد اما الان که فکر می کنم میبینم بنای خاطرات ما با همین قطعات ساخته شد. مادر صبح زود بیدار می شد و اگر هوا آفتابی و ایده آلش بود از اتاق خواب آخر شروع می کرد به بیرون کشیدن اسباب و اثاثیه و تمیزکاری و چیدمان. بیدار که می شدیم مادر را می دیدیم که با جارو و دستمال افتاده به جان حیاط، ایوان و اسباب و اثاثیه هایی که انگار با هم قهر هستند. این چیدمان شطرنج مادر برای کیش کردن ما حرف نداشت. همگی در عمل انجام شده مات می شدیم.

عمو گل محمد

شب عید دور هفت سین در اتاق پذیرایی می نشستیم. منتظر می شدیم تا سال تحویل شود و “عمو گل محمد” با دوچرخه اش بیاید و سنت “مادر مه” را اجرا کند. رسم خانواده های شمالی بر این است که در سال نو اولین نفر که پا به خانه ای می گذارد باید با اقبال و خوش یمن باشد و به گمانم “عموگل محمد” خوش یمن فامیل بود. چون پیش از تحویل سال قرآن را به زیر بغل می گرفت و با دوچرخه ای که صدای جرجر چرخ هایش سکوت کوچه های خلوت را می شکست، به نوبت به خانه هایی می رفت که سفارش “مادر مه” را به او داده بودند. پدرم، بزرگ فامیل بود و معمولا “عمو گل محمد” با قرآنی در دست می آمد و در حیاط خوش و بشی می کرد و از لای کتاب، عیدی به همه مان می داد و می رفت. پدر و مادر هم خیالشان راحت می شد که با “مادر مه” عمو، سال جدید آبستن رویداد های خوب شده است.

خانه حتما عروسی مهدی را یادش هست،

در همان حیاط صندلی چیدیم و میز پذیرایی هم در گوشه ای دیگر. هوای شمال هم که دم دمی مزاج ،ناغافل باران بارید. اما خیلی زود بند آمد و بساط پایکوبی برپا شد. خانه شاهد خواستگاری و عقد انسیه هم بود. یک شب داماد و خانواده اش با گل و شیرینی آمدند و انسیه را برای پسرشان  خواستگاری کردند. مادر خونسرد بود اما چای را با وسواس دم کرده بود که به دهان مهمانان خوش بنشیند. پدر موافقت کرد و شیرینی خوران برگزار شد. من و سکینه هم خواستگارانی داشتیم.می آمدند و جواب منفی می گرفتند و میرفتند. قسمت نمیشد. خانه شاهد است.



 به اجرای گروه دوئت چه امتیازی می دهید ؟ ثبت کنید


هر سال یک شب در  ماه رمضان اقوام را برای افطار دعوت می کردیم. اگر هوا مساعد بود، از این سر حیاط تا آن سرش مفرش ، رویش سفره ای و بساط افطاری چیده می شد.

مادرم همانطور که حلیم را برای افطار هم میزد، به ما سفارش می کرد که فرنی ها را منظم کنار هر بشقاب بگذاریم. چیدمان جوری باشد که دست همه ی مهمانان به خرما، بامیه و زولبیا برسد. حواسمان باشد ، سبزی خوردن را آن قدری در سبدهای کوچک رنگی پر نکنیم که به همه نرسد.

 صبح یکی از روزها با صدای مشوش پدر بیدار شدم که می گفت نرگس! نرگس بیدار شو. مادرت ناخوش است.

آن زمان درسم تمام شده بود و طرحم را می گذراندم. خواب از سرم پرید در مسیر اتاق برای برداشتن دستگاه فشار با تعجب، فکر کردم مادر که همیشه سرحال بود. شکایتی از جسمش نداشت! به سرعت نبض و فشار خونش را اندازه گرفتم. ضربان قلبش نامنظم بود. در همان حین که مادر را به بیمارستان منتقل می کردیم، برادر بزرگم تقی آمد.

سه روز بعد مادر در بیمارستان به دلیل عارضه ی قلبی فوت کرد و دیگر خانه و مادر دیداری با هم نداشتند.

بعد از خاکسپاری که به خانه برگشتیم، روی پله نشستم. به خانه و انبوه آدم هایی که برای عرض تسلیت می آمدند و میرفتند نگاه می کردم. خانه با اینکه یکی از چشم هایش کور شده بود، به جبران همه ی نوازش هایی که مادر به سر و رویش می کشید،مهمان نوازی میکرد. بعد از تمام شدن مراسمات مادر به خودم آمدم و دیدم مثل جوجه ای که گم شده باشد در خانه سرگردانم. انسیه، تقی، مهدی و سکینه رفته بودند. من ماندم و پدر.کم کم آثار بیماری در پدر نمایان شد. جسمش ضعیف شد اما همچنان به رسمی بودنش وفادار بود و با ابهت در خانه پادشاهی می کرد. احساس کردم چشم دوم خانه هم دارد کور می شود. چیزی نمانده که در تاریکی خانه گم شوم.

تصمیم گرفتم آپارتمانی  بخرم،

در محیطی آرام در کوچه ای بن بست. چند روز بعد با پدر به آنجا نقل مکان کردیم. خانه را رها نکردم. بیماران و مراجعینم را در یکی از اتاق های خانه ی قدیمی ملاقات میکردم و خاطراتی با جنس متفاوت برایم رقم می خورد. حال پدر وخیم شد.خانه نمی دانست که چشم دیگرش هم دارد سویش را از دست می دهد. کمی بعد پدر رفت و با خودش چشم دوم خانه را هم برد.


گپ و گفت با هدیه صفیاری – کارآفرین در ونکوور ( تماشا کنید)


خانه ی پدری محل کارم بود.سهم خواهران و برادرانم را از آن خانه ی قدیمی ،خریدم. کم کم تصمیم گرفتم پیرمرد را بیدار کنم که در خود فرو برود و مخروب شود. خانه را می گویم همان که شبیه پیرمردی با کلاه نمدی به رنگ شیروانی زنگ زده در آن گوشه ی حیاط نشسته بود. از تمام آن خانه و خاطراتش تصویر نقاشی شده اش، برایم کفایت داشت.

نمی خواستم عکاس بیاورم تا در گوشه ای سه پایه اش را بگذارد و یک عکس دیجیتال با وضوح بالا از خانه بگیرد. خاطرات ما در آن خانه هیچوقت مدرن نبود با دیجیتال همخوانی نداشت،

برای ماندگاری این خانه یک بوم نیاز بود و نقاشی که آنقدر ماهر باشد بتواند آنچه که از نمای خانه موجود است ،باغچه ،حوض ، علف های ریز روئیده ی بین موزائیک های حیاط و گل گردی که نمای دیوار را پوشانده بود زمینه ای گرم بکشد. دست بگذارد داخل کیسه ی خاطراتم  و از آن آدم های خانه را در بیاورد و به تصویری که اکنون مقابل من و نقاش است، ملحق کند.

انسیه را که دارد پای حوض، سیب های سرخ را می شوید ، پدرم را که با عصا و تیپ همیشگی اش در میان حیاط، زیر طاقه ی آفتاب ایستاده است. تقی و مهدی که کنار هم روی قالیچه  قرمز ایوان نشسته اند. مادر نشسته باشد روی همان قالیچه و تکیه بدهد به پشتی ، من هم به او، سکینه در استکان های قدیمی کمرباریک چای بیاورد و این اثر به عنوان آخرین تصویر از این خانه و آدم هایش ثبت شود.

اپیزود سوم

نشسته ام روی کاناپه ای در  خانه ام ، آپارتمانی آرام و دلباز. رو به روی دیوار ی که تابلوی نقاشی بزرگی رویش نصب شده است. آخرین تصویر از خانه ی پدری. همان پیرمرد که قوز کرده زیر آفتاب چرت می زد و کلاه نمدیش مثل شیروانی زنگ زده روی سرش، لق میزد. در تصویر همه هستیم. انگار پنجره ای  از دیوار خانه ام، به خانه ی پدری باز می شود. پدر و مادر و خواهرها و برادرانم را میبینم و در گوشم نوای درخت آلوی حیاط را میشنوم و از نظرم همچنان به ماندولینی شباهت دارد که با زخمه ی انگشتان باد روی برگ هایش، نواخته می شود.