تابلوی سفارت فخیمه‌ی ایران به فرمایش حاجی، آن بالا به نرده‌های بالکن آویزان شد اما چه سود، که فایده‌ای در بر نداشت. چون آمریکایی‌ها، ایران را آن‌طور که باید نمی‌شناختند تا بیا و برویی در سفارتش داشته باشند، از طرفی، از ایرانیان هم کسی آنجا ساکن نبود تا حاجی به کار و بارش رسیدگی کند.

حاجی واشنگتن در ینگه دنیا – قصه سوم

حاجی، گاهی از فرط بیکاری، مظلومانه در کنارِ تابلویِ مظلوم‌تر از خودش تنها می‌نشست و در حالی که رفت و آمدِ مردم را تماشا می‌کرد نگرانِ این ایها الناس می‌شد که فردا در روز قیامت، چطور می‌توانند با چنین لباس‌هایی در حضور خدا حاضر شوند و جوابگوی حضرت باری‌تعالی باشند. مردانشان، نه عبایی، نه قبایی داشتند و نه کلاهِ درست و حسابی.

اینها که هیچ، شلوارِ بعضی‌هایشان هم شکلِ تنبانِ هیچ آدمیزادی نبود، به قدری تنگ و چسبانِ پاهایشان است که خیر سرشان عورت بی‌صاحب مانده‌شان را پدیدار می‌کرد. صورتشان هم از ته تراشیده چون کفِ دست اما موهای سرشان مثل گیس زنانشان بلند است که ماشاءالله، هم زیبا هستند هم بدون هیچ روبنده‌ای از حلال و حرام و بی‌هیچ پیچه و چادر یا چاقچوری. جل الخالق خدایا، ما را از شَرّ وسوسه‌های شیطان حفظ فرما.

حاجی که گفته بودم به لقب صدرالسلطنه هم مفتخر شده بود، یک جلد تقویم نجومی هم با خود آورده بود که تمام کارهایش را از روی ساعات نیک و نحس آن انجام می‌داد. چون، از صدای آسمان می‌ترسید و باران و تگرگ موجب وحشت شدیدش می‌شد، رعد و برق آسمان را هم دلیل بی‌قیدی این کفارِ لامذهبِ بی‌خبر از خدا و رسولش می‌پنداشت.

پس گاه‌گُداری که میلش به گشت و گذاری در شهر می‌کشید، سری به تقویم خود زده و ساعاتِ سعد و روزهای نیک و بدون خطری را یافته و با همان لباس و کلاه قجری و ریش توپیِ قرمزِ شانه شده، به اتفاق حمزه‌علی -پیشکارش- شروع به گردش در خیابان‌ها می‌کرد. برای آمریکایی‌ها هم جالب بود و دیدنی، که دو نفر را با این شکل و شمایل و لباس‌های عجیب و غریب می‌بینند.

جناب حاجی آقا بیشتر روزها و شب‌ها را در اتاق مخصوص خود به عبادت مشغول بود و تقریبا ناراضی هم نبود چون بزرگ‌ترین دغدغه‌اش مستراح بود و حمام، گرچه از آفتابه مسی که داشت خیالش از بابت تطهیر راحت بود اما، از حمامش راضی نبود، چون میزان آب در وانش به اندازه شرعی نبود و از داخل شدن در آن خودداری می‌کرد و همیشه با افسوسِ خاطراتِ گذشته، روزهایی را به یاد می‌آورد که در حمام ارگ عجب نوکرانی بودند که جانانه خدمتش می‌کردند، بخصوص زیر دست‌های مشهدی عبداله دلاک در موقع کیسه‌کشی و مشت و مال دادن چه لذتی می‌برد و بخصوص موقعی که در، سر بینه چُپُق و یا قلیانی چاق شده به دستش می‌دادند و او دودش را در هوا پراکنده می‌ساخت. اما هیهات که با خود فکر می‌کرد اگر در اینجا بمیرم و یکسره با این کافرها به جهنم بروم چه خاکی باید بر سر بریزم.



گپ و گفت با بابک کریمی فرزند مرحوم اعلم دانایی و نصرت کریمی


یک شب که حاجی برای یافتنِ روز مبارک و خوش‌یُمنی، برای دیدار یکی از مقامات سفارتِ آمریکایی تقویم کذایی‌اش را بالا و پایین می‌کرد ناگهان چشمش به روزِ یکشنبه‌ای افتاد که مصادف با روزِ عید قربان بود.

شتابزده حمزه‌علی را احضار کرد و گفت:

«خبر داری که چند روز دیگه عید قربان است؟»

حمزه‌علی با دستپاچگی گفت:

«تصدقت، من چه خبر دارم؟!»

حاجی با تَشر گفت:

«حالا با خبر باش که باید گوسفندی برای قربانی پیدا کنیم.»

حمزه‌علی بیچاره لرزه به جانش افتاد و زبان در دهانش مثل تختِ کف گیوه‌اش سفت و رنگش همچون سفیداب توی حمام سفید شد. تِته‌پِته‌ای کرد و با زبانی اَلکن گفت:

«قربان، اینجا، ینگه دنیاست و مردمش از شاه و رعیت همه کافرند، اگر چنین کاری کنیم، نه تنها چیزی عایدمان نمی‌شود بلکه باعث مسخره‌ی این، از خدا بی‌خبران هم می‌شویم.»

حاجی گفت:

«اگر بخواهی از این لات و اِلات تحویل من بدهی، مثل حضرت ابراهیم، سر تو را به جای گوسفند می‌بُرم تا بدانی که ثواب و اجرِ این عمل در این کافرستان هزار بار بیشتر از بلاد اسلام است.»

حمزه‌علی که از خشمِ حاجی می‌ترسید کاری جز انجام خواسته او نمی‌توانست انجام دهد، پس چاره‌ای نبود جز انجام دستور و اجرای وظایف نوکری. دو روز مانده به یکشنبه یعنی روز ۲۴ ژوئن ۱۸۸۴ میلادی * اتومبیلی در یکی از خیابان‌های بیرون از شهر به سرعت در حرکت بود چون باعجله سفیر ایران و پیشکارش را به سوی کشتارگاه می‌برد…

ادامه دارد

* دکتر هوشنگ احمدی:
داستان ماموریت اولین سفیر ایران در آمریکا