اول شخص مفرد اثری از هاروکی موراکامی نویسنده نام آشنای ژاپنی است. این کتاب که مجموعه ای از هشت داستان کوتاه از موراکامی است در سال 2020 در ژاپن منتشر شد و در سال 2021 به انگلیسی ترجمه و نشر یافت.

موراکامی در این اثر خود همچنان به سراغ موتیف های مورد علاقه اش رفته است، روایت هایی فلسفی و گاه پیچیده، جهانی رازآلود، گربه ها، موسیقی جاز و ….

اما چیزی که در این اثر موراکامی با آثار پیشینش تفاوت دارد، همانطور که از نام کتاب هم پیداست، استفاده از روایت های اول شخص مفرد است که در آثار قبلی موراکامی تقریبا اثری از آن نبود.

مجموعه ی داستان ها شامل: خامه، بر بالین سنگی، چارلی پارکر، بوسا نووا می‌نوازد، با بیتلز، اعترافات میمون شیناگاوایی، کارناوال، مجموعه اشعار یاکولت سوالوز و اول‌شخص مفرد.


این مطلب را با صدای نویسنده گوش دهید


 


بیشتر بخوانید:

کتابخانه مجللی که به افتخار موراکامی ساخته شد

چیزی که در آثار موراکامی قابل تامل است، ساخت فضاهای سورآلیستی است که کاراکترهایش را به سادگی وارد آن فضا می کند. توانایی موراکامی در خلق موقعیت های واقعی و غیر واقعی کم نظیر است. خواننده نمی داند اکنون در کدام موقعیت قرار دارد. این چرخش ها آنقدر با ظرافت و نرم انجام می پذیرد که تنها پس از عبور از آن بخش است که متوجه می شوی کاراکتر داستان در یک موقعیت سورآل قرار گرفته است.


اتفاقی که در این مجموعه داستان نیز به زیبایی با آن مواجه می شویم. فضاهایی که عمیقا متعلق به خود او تعلق دارند و به قول معروف بسیار موراکامی اند. مانند داستان اعترافات میمون شیناگاوایی که در آن راوی با یک میمون آبجو می نوشد و از دزدیدن نام زنان حرف می زند. اما اینجا با داستان موراکامی مواجه هستیم. یعنی نام زنان به واقع و حقیقی دزدیده می شوند.

موراکامی استادانه فضاهای ژاپنی و غربی را در کنار یکدیگر قرار می دهد و ترکیبی خوش آیند می سازد.

معرفی کتاب اول شخص مفرد

بخشی از اثر را با هم می خوانیم:

دکمه زنگ را فشار دادم، اما کسی جواب نداد. کمی صبر کردم، دوباره فشار دادم، ولی بازهم جوابی نیامد. به ساعتم نگاهی انداختم. طبق برنامه رسیتال پانزده دقیقه پیش باید شروع میشد. ولی هیچ خبری از باز شدن در نبود. رنگ روی در ورودی در بعضی قسمت ها پوسته پوسته شده بود و کم کم داشت زنگ میزد. فکر دیگری به ذهنم نرسید، بنابراین دوباره دکمه زنگ را فشار دادم و این بار اندکی نگاه داشتم، ولی خبری نشد. سکوت واقعا دیگر مستأصل شده بودم. ده دقیقه ای پشتم را به دروازه تکیه دادم و همان جا ایستادم. گفتم شاید کسی پیدایش شود. اما هیچ خبری نشد. هیچ نشانی از جنبش و حرکت به چشم نمی خورد؛ نه درون ساختمان و نه بیرونش. هیچ بادی نمی وزید. هیچ پرنده ای جیک جیک نمی کرد، هیچ سگی پارس نمی کرد و کماکان لایه ای ضخیم از ابرهای خاکستری بر فراز همه چیز سایه افکنده بود.



عاقبت کم آوردم. کار دیگری از دستم ساخته نبود؟ با گام های سنگین به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادم. همه چیز برایم مثل معما بود. تنها موضوعی که به آن یقین داشتم، این بود که امروز در این مکان قرار نبود رسیتال پیانو یا هر مناسبت دیگری برگزار شود. همه کاری که می توانستم انجام دهم این بود که گل به دست راهی خانه شوم. بی گمان مادرم می پرسید: «این گل ها برای کیست؟» و من باید پاسخی آماده می کردم. می خواستم همان جا در و سطل آشغال بیندازمشان، ولی پول زیادی بابتش داده بودم؛ دست کم برای فردی مثل من پول زیادی بود.