داریوش مهرجویی به عنوان فیلمساز شناخته می‌شد. اما احتمالاً همه می‌دانند که او ترجمه می‌کرد، تئاتر روی صحنه می‌برد، رمان می‌نوشت و قرار بود در آینده نمایشگاهی از نقاشی‌هایش هم برگزار کند. چندوجهی بودن در فیلمسازان به‌خصوص مؤلفان چیز عجیبی نیست. هر یک از اینها، اصلاً هر هنرمند ارزشمندی، زودتر از زمان طبیعی عمر انسان، خودخواسته یا ناخواسته، به هر شکلی از دنیا برود فسوس و حسرت نبودن و کارهای نکرده و ننوشته و نساخته او در دلمان باقی می‌ماند؛ در مورد آقای مهرجویی به شکلی تأسف‌بار و سؤال‌برانگیز با قتلی چنین پلید، این داغ بیشتر می‌شود.

۱- به خاطر یک فیلم بلند لعنتی

اولین رمان مهرجویی، سرحال‌ترین رمان اوست. البته سرحال نه به این معنا که گل و بلبل است؛ نه، قصه قرار است دردت بیاورد، اما خب به شیوه مهرجویی که می‌تواند آن میان ازت خنده هم بگیرد، در عین حال، عمیقاً به فکر فرو ببرد. رمان سه سال بعد از «سنتوری» بیرون آمده و اگر تصور کنیم آقای مهرجویی در این سه دوره آن را نوشته و در عین حال، هیچ فیلمی هم نساخته است، می‌توان دلیل پرحرف بودن و پر از ایده و نقد و گلایه بودن قهرمان/راوی این قصه را درک کرد، مثل راوی‌های سلینجر.

«به خاطر یک فیلم بلند لعنتی»، اولین قسمت لعنتی‌ها، می‌تواند مادر تمام رمان‌های دیگر مهرجویی باشد. تقریباً تمام ایده‌هایی که در این کتاب مطرح می‌شود، بعداً در رمان‌های دیگر به شکل متمرکزتری به آن‌ها پرداخته می‌شود. اینجا تمام دغدغه‌های مهرجویی را یک‌جا و خیلی سریع از دهان یک جوان بیست و سه ساله می‌شنویم که عاشق سینماست، و سینما خوانده، از خانواده‌ای نبستاً مرفه است، دور و برش را آدم‌های فرهنگی و باسواد و بامعلومات گرفته‌اند؛ حتی پدر بساز و بنداز مستبدش هم لمپن و بی‌سواد نیست. بنابراین خودش هم باسواد است، فلسفه می‌داند، سیاست می‌داند، تاریخ می‌داند، شعر و ادبیات و هنر را می‌شناسد، معلوماتش از سنش کمی بیشتر است، اما مثل «هامون» و «علی سنتوری» گرفتار است، گرفتار خودش، عشقش و این سرزمین «خشن، بی‌رحم که همه رو معتاد و بدبخت می‌کنه.»

سلیم مستوفی دارد قصه‌اش را برای ما تعریف می‌کند. از جایی که می‌خواهد فیلم بسازد و نمی‌تواند، و یک رقیب در ذهنش دارد که با افکار پارانوئید دائم در حال گفت‌وگو و جنگ ذهنی با اوست. عاشق است اما دستانش برای آنکه بتواند عشقش را نگه دارد، زیادی خالی است. پدرش حمایتش نمی‌کند و او این عدم حمایت را به استبداد موروثی این فرهنگ ربط می‌دهد. قصه بیشتر از هر چیز عاشقانه است، اما یک عاشقانه اگزیستانسیالیستی، اینکه چرا و چه می‌شود که از یک دنیا شور و انگیزه برای عشق و خلق کردن و چیزی شدن به هیچی نمی‌رسد و خیلی چیزها را هم از دست می‌دهد. برای کامل کردن پازل در روایت داستان زندگی‌اش هی عقب و جلو می‌رود؛ باز هم شکل روایی آشنایی که از مهرجویی سراغ داریم و در رمان هم درآمده است.

سلیم مستوفی نماینده تمام کسانی است که خواسته‌اند در مملکت خودشان کاری کنند و چیزی بشوند اما دیکتاتوری، نخبه‌کشی، بدخواهی، کینه، حسادت، بی‌عشقی‌، بی‌مهری و … به‌شان اجازه نداده است. تمرکز نویسنده دقیقاً بر تحلیل چرایی و ریشه‌یابی این وضعیت است، ویژگی‌های بدی که این فرهنگ دارد و ظاهراً توانایی عبور ازشان را ندارد. قهرمان با نگاه به تاریخ سعی می‌کند جواب سؤال‌هایش را پیدا کند اما منطقش جور درنمی‌آید، بنابراین، دائم در برابرش عاجز و عصبانی است. او با دقت و تیزبینی تک‌تک دلایل و عوامل مشکلات فرهنگی ما را با قصه‌اش برمی‌شمرد؛ اینکه چرا به جای جلو رفتن، درجا می‌زنیم، فردیت‌گرایی را تقبیح می‌کنیم، اما خودخواه، مستبد و متکبریم. و چگونه هر آنچه هستیم و از تاریخ با خود به دوش می‌کشیم، از بین‌برنده عشق و امید و زندگی است. اینجا شرّ بیش از همیشه بیخ گوش انسان است؛ تقریباً همه در برابر قهرمان‌اند و هر کس که نیست هم مثل خود او قربانی است. راوی دیوار چهارم را می‌شکند و مستقیماً به سانسور اشاره می‌کند تا ما بیش از پیش بدانیم که این یک قصه واقعی است، قصه من و شما.

۲- «در خرابات مغان»

این رمان داریوش مهرجویی متفاوت‌ترین رمان اوست. البته شباهاتی با «سفر به سرزمین فرشتگان» دارد (هر دو شخصیت اصلی در امریکا هستند و موضوع مسئله وجود یک ایرانی/شرقی در غرب است، در همین دوره‌ای معاصر) اما فضا و نثری نسبتاً متفاوت دارد که به طور مستقیم شخصیت اصلی که کارش سینما نیست، و حال و هوای درونی او برمی‌گردد. در «خرابات مغان» ما با زندگی یک دانشجوی ایرانی معتقد که در دانشگاه پن، اقتصاد خوانده و آدم لایق، مطلع، باهوش، شریف و وطن‌دوستی است، از زمان دانشجویی، بعد عاشقی و ازدواج تا حوادث یازدهم سپتامبر همراه می‌شویم. مشخصاً مهرجویی در این کتاب با استفاده از تجریبات زمان دانشجویی خودش، زندگی و وضعیت یک ایرانی معتقد در امریکا را به عنوان یک مهاجر مسلمان بازتاب می‌دهد.

شخصیت، معتقد متعصب نه، بلکه معتقد واقعی، شبیه به تمام شخصیت‌های باایمانی که از مهرجویی در فیلم‌هایش دیده‌ایم، انتخاب شده تا بعد پرداخت به وضعیتش در مواجهه با حوادث یازدهم سپتامبر که نقطه اوج داستان است، درست و منطقی از آب درآید. درست است که رفتار امریکا با مسلمانان (در مورد ما، ایرانی‌ها) بعد از حوادث ۹/۱۱، خشن و ناعادلانه شد، به گونه‌ای تر و خشک را با هم سوزاندن، اما این جدال درونی‌ای که این قهرمان، محمود، در مواجهه با این وضعیت دارد، در هر مسلمان یا شخص معتقدی اتفاق نمی‌افتد. ایمان قوی و واقعی او اجازه نمی‌دهد از مقابل این اتفاق به‌راحتی بگذرد.

ما در سال‌های دهه شصت و هفتاد با این قهرمان تیزبین و فیلسوف‌مآبانه که دوران دانشجویی را می‌گذراند، همراه می‌شویم. نگاه منتقدانه مهرجویی به جهان غرب در عین ستایش زیبایی و تحسین پیشرفت مدنی و تمدن از زبان یک جوان آگاه که انگلیسی را هم خیلی خوب حرف می‌زند، تصویری واقعگرایانه و غیرمغرضانه، نه افراطی بیزار از غرب یا شیفته غرب، از امریکا به ما می‌دهد، و ما این خوانش را از چنین قهرمانی می‌پذیریم و درک می‌کنیم. از سویی او را تحسین می‌کنیم، چراکه همه‌چیز با اصول اخلاقی او در تضاد است، و دوام آوردن در چنین شرایطی برای یک مهاجر، یک مهاجر معتقد واقعی، سخت است. ولو اینکه خودش دائم در حال سرزنش خود به خاطر عدول از باورهایش باشد. اما او قهرمان هرجایی‌ای نیست. قرار نیست ضعیف باشد، قرار است دست روزگار او را که همسری امریکایی دارد، و به‌سادگی نمی‌تواند یا شاید نمی‌خواهد به وطن برگردد، به چالش بکشد، و صبر و توانش را به محک بگذارد؛ درست مثل «هامون»، «لیلا»، «بانو» و …

اینجا قرار نیست مثل «آقای هالو» قهرمان در مواجهه با جهانی بزرگ‌تر، روستا در برابر شهر، هر کس از راه می‌رسد لگدی به او بزند. نه، همسر محمود و خانواده‌اش در جبهه خیرند. اینجا هم یک پیر دارد که به وقت نیاز به او مراجعه می‌کند، یا مکانی مقدسی کنار دریا دارد که گاهی برای نماز به آنجا می‌رود و یک مرد دریایی هست که رفیق اوست. این خود امریکاست که به‌راحتی یک مهاجر ایرانی مسلمان ولو باسواد را به خودش راه نمی‌دهد. به همین خاطر، او باید بر خلاف اصول اخلاقی‌اش شغلی را برگزیند که به هیچ وجه برای خودش مناسب نمی‌داند. او در یک کازینو پست مدیریتی می‌گیرد، و از آنجا که باهوش است، در کارش بسیار موفق می‌شود. اینجا هم ما با شخصیت‌های شرّ مواجه نیستیم، محمود یکی از پرسنل‌های محبوب این کسب و کار است و هیچ امریکایی‌ای نه تنها نمی‌خواهد سرش را کلاه بگذارد، بلکه او را نیرویی مؤثر و مفید می‌داند.

حوادث یازدهم سپتامبر اما ورق را برمی‌گرداند، البته این شخصیت‌های فرعی تغییر نمی‌کنند. سیستم در برابر محمود، در واقع عناوین محمود، قرار می‌گیرد و او در برابر هجوم سیلی از اتفاقات ناخوشایند وارد گردابی ویرانگر می‌شود. شغلش در کازینو را از دست می‌دهد. بیکار و حیران و سرگردان می‌شود، جایگاه اجتماعی‌اش را از دست می‌دهد، به یکباره از پدری که از پس خرج خانواده‌اش برمی‌آید، به هیچی می‌رسد، در این هیچی خودش را تنبیه می‌کند و تن به پست‌ترین کارها می‌دهد. چند بار تا پای مرگ می‌رود، در مواجهه با مرگ با بعد جدیدی از خودش آشنا می‌شود، ترس از مرگ که پیش از این با وجود مرگ‌طلبی از آن بی‌خبر بود. و در مهم‌ترین تصمیم مجبور به تغییر هویت خود، از اسم و ظاهر تا ملیت و مذهب، برای ادامه زندگی و امرار معاش می‌شود. قهرمان از خود شرمسار به وطن می‌اندیشد. وطنی که حالا همزمان با ریاست جمهوری خاتمی رنگ آزادی به خود دیده و امریکا این مهد آزادی و دموکراسی «به یک حکومت سختگیر امنیتی پلیسی» تبدیل شده است.

از تغییر هویت و اتفاقاتی که بعدش می‌افتد، مهرجویی وارد حوزه ماوراء‌الطبیعه می‌شود. تا پیش از این مسئله ایمان و وصل با نیروی قدسی بود، اما از اینجا به بعد این مشق معنوی قهرمان تبدیل به نیروی مارواء‌الطبیعی در او می‌شود که در واقع آمده است تا او را از مهلکه نجات دهد. مهرجویی برای قرار گرفتن در برابر غرب مثل همیشه به باور شرقی پناه می‌برد. و این شرق یعنی تمام شرق. توانایی محمود در پیشگویی و رمزخوانی، او را از گروگان و زندانی متهم به جاسوسی، پیش نیروی امنیتی امریکا به یک مهره قدرتمند و مفید تبدیل می‌کند و جواز آزادی مشروطش را صادر می‌کند. اینجا دیگر وقت بازی‌های مختص مهرجویی است که وقتی قهرمان را در خطر می‌بیند، یا تحت ظلم، دست یاری به سویش دراز می‌کند تا نجاتش دهد.

تقابل خیر و شرّ وجودی و بیرونی، نگاه مقدس به عشق و معبود، تفسیر شرق در برابر غرب، مسئله ایمان، مرگ‌آگاهی، تولد از پس ویرانگری و … دغدغه‌های آشنای مهرجویی، از درون‌مایه‌های اصلی «خرابات مغان» است که به یک واقعه معاصر مهم تاریخ سیاسی جهان، از زاویه متفاوتی نگاه می‌کند. اینجا چون مکان ایران نیست، خیلی کاری به تفسیر جامعه ایرانی ندارد. قهرمان درگیر مسئله ایمان است. نثر رمان مثل همیشه روان است، شاید گاهی به اطناب کشیده شود اما گفت‌وگوهای درونی و تفسیرهای شخصی قهرمان آن‌قدر جالب هست که خواننده را خسته نکند. خوشبختانه دست مهرجویی در پرداختن به مسئله عشق در ساحت رمان و ادبیات، و در این مورد بخصوص به خاطر مکان که امریکاست و زن که مسلمان نیست، کمی بازتر است، و ما می‌توانیم تا اندازه‌ای بفهمیم انسان عاشق (البته عاشق معتقد) از نگاه مهرجویی، بدون فیلتر و سانسور، چگونه رفتار می‌کند.

۳. «آن رسید لعنتی»

«آن رسید لعنتی» همان حال و هوای «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» را دارد. اینجا هم قهرمان/راوی دارد قصه‌اش را برای ما تعریف می‌کند و خودش هم به این آگاه است. مثل رمان اول او، این راوی هم وجه طنازی دارد، بی‌پرده حرف می‌زند و عمیقاً از ایران و تهران و مردمان و شهر و تاریخ گله‌مند است؛ با این تفاوت که سنش کمی بیشتر از آن قهرمان است، از سلیم مستوفی و طبعاً یک پله از او جلوتر است. اینجا زن و بچه دارد و باید خرجشان را بدهد. اینجا ما با یک کارگردان/مستندساز به نام بهزاد جاوید مواجهیم که کارمند صدا و سیماست و هشتش گرو نهش است و هرچه می‌دود به هیچ‌جا نمی‌رسد. البته مسیر منطقی سلیم همین بهزاد جاوید است.

مکان‌ و زمان رمان‌های مهرجویی همه سرراست و مشخص است؛ کارگردان این رمان هم در تهران زندگی می‌کند، برای پیگیری کارهایش به خیابان ولیعصر و ساختمان جام‌جم می‎‌رود و در خیابان‌های این شهر شلوغ آلوده همیشه گرفتار ترافیک و معترض است، و طبیعی است که همیشه از همه کارهایش عقب باشد. زمان هم همین چند سال پیش است که بحران اقتصادی داریم و با گرانی مواجهیم، ولی هنوز به وضعیت اسفناک فعلی نرسیده‌ایم. اینجا خبری از بعد معنوی در شخصیت اصلی نیست. ما با یک هنرمند کارمند آویزان مواجهیم که به‌شدت به همه‌چیز انتقاد دارد و حق هم دارد.

او پروژه‌ای را به سرانجام رسانده و حالا باید پولش را بگیرد، اما سیستم کاغذبازی اداری، دائم او را از این شخص به آن شخص پاس می‌دهد و در هزارتویی سرسام‌آور گرفتار می‌کند که هیچ‌کس در آن کارش را درست و به‌موقع انجام نمی‌دهد و هیچ‌کس پاسخگو نیست. برای یک امضا که چک پایان کار را به او بدهد، به هر کس رجوع می‌کند، چیزی از او می‌خواهد که لزومی هم ندارد و بی‌مورد به نظر می‌آید، ولی خب جزو قوانین است و مراحل اداری باید طی شود. چون بین پایان پروژه و تسویه‌حساب هم وقفه‌ای افتاده است، کسانی که در پروژه همکارش بوده‌اند حالا به فلان فایل موسیقی متن یا بهمان مجموعه عکس‌های پروژه که از ملزومات کاغذبازی‌هاست، دسترسی ندارند.

قهرمان طناز شاکی از وضعیت شهر و مردمان قصه، با خیال این چک و پولی که قرار است نصیبش شود، به امید این پول و اینکه بالاخره خانواده‌اش را شاد کند و از این وضعیت یک بام و دو هوا نجات دهد، خانه‌اش را عوض می‌کند و یک سری اسباب و اثاثیه جدید برای خانه می‌خرد و خلاصه، حسابی تا خرتناق خودش را می‌برد زیر قرض. چک هم که قرار نیست به این زودی‌ها به پول تبدیل شود، بنابراین در استرس و اضطرابی دائمی برای پاس کردن چک‌ها و خواسته‌های زن و بچه که حالا فکر می‌کنند مرد خانواده بالاخره به پولی رسیده است، دست و پا می‌زند و بدترین سناریوها را برای خودش متصور می‌شود که هم نگران‌کننده است، هم همذا‌ت‌پندارانه و در عین حال بامزه.

مهرجویی در این رمان به شدت عصبانی است. آن وسواس و میل به تمیزی و زیبایی که در بیشتر فیلم‌هایش، به طور ویژه در «نارنجی‌پوش» از او سراغ داریم، اینجا بر سرتاسر رمان حاکم است. کارگردان این قصه به‌شدت از بی‌نظمی و شلختگی موجود در شهر و ادارات رنج می‌برد و دائم در حال ریشه‌یابی تاریخی این بحران و خلق‌وخوی موروثی است. اینجا هم باز همان قضاوت به‌حق دیده می‌شود. مهرجویی در قیاس بجای قانون‌مندی انسانی‌تر و منظم‌تر جهان پیشرفته، آن وجهی از فرهنگ ما را زیر ذره‌بین می‌گذارد که نیاز است به آن بپردازیم و اصلاحش کنیم.

«آن رسید لعنتی» حتی روان‌تر و سرراست‌تر از «در خرابات مغان» است؛ یک سری اطلاعات درون‌سازمانی هم به ما می‌دهد که چون از زبان یک کارگردان واقعی بیرون می‌آید، حس کنجکاوی را بیشتر و بهتر ارضا می‌کند. چند بار زاویه دوربین را هم عوض می‌کند که این هم به نوبه خودش جالب است؛ اینجا بر خلاف رمان قبلی، سهمی برای شخصیت زن داستان که همسر قهرمان است هم قائل شده و بخشی از قصه را از زبان او روایت می‌کند، گرچه راوی اصلی کارگردان است. «آن رسید لعنتی» باز هم یک رمان شهری با قصه‌ای شخصیت‌محور است؛ آینه تمام‌نمای شهر بزرگی که همه راه‌ها به آن ختم می‌شود، اما آن‌قدر شلوغ و درهم‌ریخته است که جایی برای ساکنان خود، به‌خصوص طبقات نه چندان مرفه ندارد؛ و بروکراسی دست‌وپاگیر این وضعیت را سخت‌تر می‌کند.

۴. «سفر به سرزمین فرشتگان»

«سفر به سرزمین فرشتگان» از همان تم و روند روایی «آقای هالو» تبعیت می‌کند. انسان ساده در برابر گرگ‌های روزگار. جهان سوم در برابر جهان اول. ایران در برابر امریکا، و البته رؤیای سوداگونه خوشبختی جهانی بزرگ‌تر و پیشرفته‌تر، در «سرزمین فرشتگان». مهرجویی در انتخاب عنوان تمام آثارش، چه سینمایی چه ادبی، باز هم سرراست عمل می‌کند. اگر قرار باشد در سینما فیلم شخصیت‌محور بسازد، عنوان فیلم همان اسم قهرمان است؛ «لیلا»، «سارا»، «بانو»، «پری»، «هامون» و … .

اگر قرار است قصه درباره یک فیلم باشد، می‌شود «به خاطر یک فیلم لعنتی» یا درباره یک رسید باشد، «رسید لعنتی». و اگر درباره برنده یک جایزه بخت‌آزمایی شدن یک زوج و رفتن به امریکا باشد، می‌شود «سفر به سرزمین فرشتگان». عنصر دلهره تقریباً در تمام رمان‌های مهرجویی وجود دارد اما در این رمان دیگر به اوج خود می‌رسد؛ چیزی شبیه به «آقای هالو» که باعث می‌شود عمیقاً نگران قهرمانت شود. این نگرانی به جایی می‌رسد که راوی دانای کل خودش را وارد ماجرا می‌کند؛ یعنی برای آنکه از نگرانی خواننده بکاهد، قصه بودن این روایت را به ما یادآوری می‌کند. یک جا هم خودش را زیر سؤال می‌برد که دارد این شخصیت‌های بیچاره را به کجا می‌برد؛ یک جا هم راوی زن همین سؤال را از او می‌کند. و این از شیطنت‌های جالب نویسنده است.

قصه یک زن و شوهر جوان تحصیلکرده که هر یک شغل آبرومندی دارند، باز هم غیرمرتبط با سینما را دنبال می‌کند که از طرف شرکتی یک ایمیل دریافت می‎‌کنند که انتخاب شده‌اند بروند امریکا و اقامت مجانی بگیرند. این زوج باور می‌کنند؛ حالا بماند که انتظار نداری چنین زوجی بدون تحقیقات گسترده چنین کلاهبرداری‌ای را باور کنند اما میل به پیشرفت و ساده‌لوحی و آن وجه گول‌زنک فرهنگ امریکایی، این دو قهرمان معصوم را وارد مسیری بدون بازگشت می‌کند.

این دو که اینجا با مصائب آشنای زندگی جوانان دست و پنجه نرم می‌کنند، احساس می‌کنند خوشبختی بالاخره در باغ سبز را به‌شان نشان داده است، دار و ندارشان را می‌فروشند و دلار می‌کنند تا اول برای ویزا به دوبی بروند و بعد از آنجا به امریکا. پیش از آن برای تحقیق به سایت این شرکت مراجعه می‌کنند و با یک برنده دیگر حرف می‌زنند و او به آن‌ها اطمینان خاطر می‌دهد که همه‌چیز راست است و بروید که سعادت در پیش است. دو شخصیت اصلی جایی میان تردید و امید، سفر را آغاز می‌کنند، در ابتدا همه‌چیز در دوبی خوب و راستکی پیش می‌رود تا به امریکا می‌رسد و پرده‌ها می‌افتد. خیلی سریع متوجه می‌شوند که فریب خورده‌اند و حالا با دست خالی و شرمساری نمی‌توانند به وطن برگردند و در امریکا گیر کرده‌اند.

حالا باید در کشوری غریب، فرسنگ‌ها دور از خانه، در امریکا که ورودشان به آن فریب رقم خورده است، در شلوغی و هیاهو و البته زیبایی‌های برادوی که هر انسانی، چه برسد به یک جهان سومی که تجربه چنین زیستی را نداشته، جذب خود می‌کند، و میان مردمان و حتی دوستان و آشنایانی که اگر کمک کنند، لزوماً از سر مهر و دوستی نیست و تو باید برایشان سودی داشته باشی، کاری کنند که از گرسنگی نمیرند. پول بربادرفته را که محال است برگردانند. مهرجویی اینجا هم زیبایی‌ و زرق و برق‌های امریکا را تحسین می‌کند، قهرمانش آن‌قدر هوشیار و آگاه هست که حتی میان بدبختی، به عظمت آسمان کویر و زیبایی بیابان بیندیشد اما دریچه‌ای از جهانی را به روی ما می‌گشاید که بر خلاف تصور تزریق‌شده همگانی گل و بلبل که نه، بی‌اندازه بی‌رحم است. تازه تفاوت‌های فرهنگی هم این میان وجود دارند.

در این جهان اگر مهاجر باشی، برای یک لقمه نان بالاخره بخشی از خودت را باید بفروشی و باید به معنای واقعی کلمه، اگر شهروند عادی باشی، از صبح سحر تا بوق سگ بدویی و یک لحظه هم ننشینی. اعتراضی هم نداشته باشی. اگر زن باشی باید خودت را بیارایی، اگر مرد باشی باید عملگی کنی، و آن تصویر پرزرق و برق آزادی و خوشبختی فقط یک تصویر است که مال مهاجر بی‌کس و کار هم نیست، مال مهاجر بی‌پول که به هیچ وجه نیست. مثل همین فرایند بلیت بخت‌آزمایی، اولش در قامت انسان‌هایی شیک با اتومبیل‌ها و هتل‌های آنچنانی هوش از سر آدم‌های تشنه رفاه این قصه می‌برد و بعد وقتی این سناریو خوب فروخته شد، واقعیت، تلخ و عریان، خودش را نشان می‌دهد؛ مثل تصوری که آقای هالو از تهران دارد و آنچه در نهایت، در برابرش قرار می‌گیرد. تغییر راوی اینجا هم اتفاق می‌افتد که به جذابیت و پیشبرد قصه کمک می‌کند؛ اینکه ماجرا را از نگاه زن و مرد بشنویم، ما را در این مسیر نگران‌کننده با شخصیت‌ها بیشتر همراه و همدل می‌کند.

۵. سفرنامه پاریس، عوج کلاب

همان‌طور که از عنوان کتاب پیداست، این مجموعه خاطره‌نویسی است. دو خاطره از دو مقطع زمانی مختلف در زندگی مهرجویی که اولی مشخصاً به دوران اقامتش در پاریس بعد از انقلاب برمی‌گردد و چند سال از زندگی او در فرانسه را روایت می‌کند؛ و دومی یک خاطره خیلی بامزه است که البته می‌تواند خیلی دردناک و اعصاب‌خردکن باشد اما مهرجویی این توانایی را دارد که ما را با آن بخنداند.

«سفرنامه پاریس» تلخ است. مال روزهای آوارگی و بلاتکلیفی مهرجویی و بخش زیادی از چهره‌های شاخص ادب و هنر ایران است. وضعیت هنر و سینما در ایران یک بام و دو هواست؛ مهرجویی یک فیلم توقیفی دارد و چون کاری در ایران نیست، به همراه همسر و خانواده‌اش به پاریس مهاجرت موقت می‌کند. البته در ابتدا قرار بود فقط سفر باشد. مهرجویی اسامی واقعی شخصیت‌های حقیقی قصه‌اش را تغییر داده اما چنان آدرس‌های آشکاری به شخصیت‌ها و اتفاقات می‌دهد که این تغییر اسم بیشتر محض خاطر ممیزی یا رعایت حریم خصوصی افراد به نظر می‌آید. مثلاً اسم غلامحسین ساعدی را گذاشته حامدی که از هم‌وزن و هم‌قافیه بودن اسم بعید است کسی متوجه ارجاعش نشود. جز این، اتفاقاتی که بعد از حضور ساعدی یا حامدی در پاریس روایت می‌کند، از همکاری‌های مشترک برای نوشتن فیلمنامه و ساختن فیلم و انتشار یک نشریه تا خاطرات زندان و شکنجه ساعدی پیش از انقلاب تا فرارش از ایران، همه منطبق با واقعیت هستند.

همین‌طور سایر وقایع قصه، پیشنهاداتی که برای کار به او می‌شود، بی‌پولی و بی‌جا و مکانی‌ و تمام تجربیات تلخ و سختی که در دوران اقامتش در پاریس پشت سر گذاشته، آشکارا برگرفته از واقعیت است. اگر کسی دوست داشته باشد بداند مهرجویی در آن چند سالی که در ایران فیلم نساخت، در پاریس چه می‌کرد، با چه کسانی حشر و نشر داشت و نگاهش به فرانسه و زندگی در این کشور چه بود، روزهایش را چطور می‌گذراند، چه پروژه‌هایی را به پایان رساند و چرا و چطور پروژه‌های دیگرش بی‌نتیجه ماند، و رابطه و احساسش به ساعدی چه بود و در نهایت چه شد که به ایران برگشت، این کتاب برای او نوشته شده است. طبیعی است که احساس وطن‌دوستی، نگاه تیزبین و دقیق به محیط اطراف، طنازی و رندی همیشگی مهرجویی و مثل همیشه معرفی یک سری منبع، در جای‌جای این خاطره طولانی دیده می‌شود و جالب‌ترین و دلخراش‌ترین لحظات کتاب به ساعدی و استعداد او در قصه‌گویی و ایده‌پردازی که همین‌طور در خواب و بیداری از او سرازیر می‌شد، اختصاص دارد. دردناک‌ترین بخش، خداحافظی مهرجویی از ساعدی است؛ آنجا که ساعدی به او می‌گوید به خاطر او به پاریس آمده است و اگر برود دوام نمی‌آورد، و نیاورد.

خاطره دوم، عجیب و غریب است اما خنده‌دار است. یعنی مهرجویی این توانایی را دارد که آن را به این شکل ببیند؛ این همان خاطره‌ای است که گلی ترقی از میان تمام کتاب‌های مهرجویی دوست دارد. ماجرا از این قرار است که او به همراه چند فیلمساز دیگر از جمله ابراهیم حاتمی‌کیا (اینجا دیگر اسم خودش و شخصیت‌های حقیقی دیگر را تغییر نداده است) برای گرفتن ویزای امریکا و شرکت در فستیوالی سینمایی به امارات آمده‌اند. در فرودگاه و هنگام بازرسی چمدان‌ها در کیف آقای مهرجویی چند قرص و گیاه آرام‌بخش پیدا می‌کنند. اما باور نمی‌کنند که این‌ها بی‌خطر است و غیرقانونی نیست. از آنجا که امارات در این موارد بسیار سختگیرانه عمل می‌کند، و اینکه آقای مهرجویی فیلمسازی معتبر و شخصیتی شناخته‌شده در ایران است برایش هیچ اهمیتی ندارد، او را بازداشت می‌کنند. همکاران دیگر مهرجویی می‌روند و او می‌ماند و یک مشت عرب اماراتی که گوششان به هیچ‌چیز بدهکار نیست.

مهرجویی که تا به حال سابقه حضور در کلانتری و بازداشتگاه و زندان و حتی دعوا با کسی را نداشته، ناباورانه در وضعیتی که در آن قرار گرفته است که حتی نتوانسته به خانواده‌اش اطلاع بدهد چه اتفاقی برایش افتاده، چون گوشی موبایلش را از او گرفته‌اند. او در فرودگاه دوبی می‌ماند و فکر می‌کند هر آن است که از ایران تماسی بگیرند و او آزاد شود. اما مجموعه‌ای از اتفاقات از جمله خوردن به تعطیلات در ایران باعث می‌شود این آرزو به حقیقت تبدیل نشود. نه تنها نمی‌شود، بلکه مهرجویی عملاً به بازداشتگاهی که به مسافرانِ موردداشته در فرودگاه تعلق دارد، فرستاده می‌شود و آنجا مجبور است هم هویت خود را پنهان کند، هم به‌ناچار نقش یک زندانی را به خود بگیرد و در عین حال، نگران اخباری است که قرار است در خبرگزاری‌های داخلی درباره او منتشر شود.

اینجا دیگر یکپارچه خود مهرجویی را می‌بینیم؛ او و تمام ویژگی‌هایی که دارد، از طنازی تا انسان‌دوستی تا هوشیاری نسبت به قصه‌های دیگران تا به تیزبینی و نگذشتن از نکات جالب توجه. روزهای اول در وفق دادن خودش با محیط مثل خوابیدن (چرا که «اگزازپام‌های عزیز»ش را از او گرفته بودند) و غذا خوردن دچار مشکل است اما وقتی می‌بیند خبری از آزادی نیست، با محیط و اطرافیان اخت می‌شود و حالا قصه‌هایی است که از زبان او درباره دیگران می‌شنویم و توصیف جالب محیط و ضوابط بازداشتگاه، رفتار اماراتی‌ها با بیگانه‌ها و او که ایرانی است. عنوان خاطره «عوج کلاب» هم به صفی اشاره دارد که روزی سه بار در این بازداشتگاه باید بایستند تا سرشماری شوند. این را که ماجرا به کجا ختم می‌شود، بهتر است خودتان بخوانید.

۶. «برزخ ژوری»

«برزخ ژوری» آخرین رمان آقای مهرجویی باز هم درباره سینماست و یک فیلمساز که به عنوان رئیس هیئت ژوری یک فستیوال سینمایی به همراه خانواده‌اش به ایتالیا آمده است. گره داستان این است که او به تازگی متوجه شده که توموری در مغزش دارد و ممکن است به زودی بمیرد. بنابراین، این قصه مشخصاً درباره مرگ و مرگ‌آگاهی است و اندیشه‌های مهرجویی در این باره. قهرمان قصه حالا که فکر می‌کند دارد می‌میرد، زندگی را بی‌معنا و به همین خاطر، حضورش در فستیوال آن هم به عنوان رئیس هیئت ژوری را عبث می‌بیند. از ریاست استعفا می‌دهد تا این مسئولیت حالا به نظرش مسخره را از سر خودش باز کند.

رمان بیشتر، بیش از سایر رمان‌هایی مهرجویی، در ذهن شخصیت اصلی می‌گذارد تا بر اتفاقات بیرونی. اینجا قهرمان در آستانه مرگ در حال مرور زندگی خودش، در واقع مهرجویی در حال مرور خاطرات خودش است، از کودکی، رفتن به همراه پدر به کلاس موسیقی (که شکلی از آن را در «لامینور» هم دیدیم)، تا مخالفت پدرش با موسیقی، مادربزرگش که تأثیر زیادی رویش داشت، سفرش به امریکا برای تحصیل، هتلداری که زمانی شغل مهرجویی بود، تا به امروز. او در این مرور مرگ‌آگاهانه خاطرات باز هم به میراث تاریخی فرهنگی خودش اشاره می‌کند و ما را باز هم از نگاه منتقدانه به‌حق خود بی‌نصیب نمی‌گذارد. «قومی که مدام دچار وحشت و هجوم اغیار بوده و مدام جوی خون می‌دیده و تجاوز و شکنجه و سلاخی اقوام و قوم و خویشان خویش را، محافظه‌کار، ترسو، خومدار… و صاحب فردیتی قلابی و خودشیفته و اسکیزوفرنیک به معنای واقعی کلمه…»

برای مطالعه بیشتر:

حاشیه‌های حضور باران کوثری در نقش فروغ فرخزاد در فیلم «رگ‌های آبی»

۱۲ سریال درباره جادو و جادوگری برای علاقمندان به دنیای فانتزی

«هفت مرگ ماریا کالاس»؛ مرگ به روایت مارینا آبراموویچ

مهرجویی اینجا هم قضاوت صادقانه را نسبت به خودش و فرهنگ وطنش دارد؛ و چون به مرگ می‌اندیشد، یادی از شخصیت‌های حقیقی مثل فروغ و غزاله علیزاده می‌کند و زیبایی‌های آن‌ها که مرگ همیشه بیخ گوششان زمزمه می‌کرد. یک سری اطلاعات درباره فستیوال‌ها و روابط میان اعضای ژوری و به طور کلی جوّ حاکم بر این فضاها هم به‌مان می‌دهد؛ مثلاً خرده‌روایتی درباره یک کارگردان جوان ایرانی که از او انتظار دارد برایش پارتی‌بازی کند و جایزه‌ای را به فیلمش بدهد، جزو نکات جالب قصه است. برای اولین بار اینجا رابطه قهرمان مرد با زن قصه، همسرش شکرآب است و از فاصله فکری‌ای که بین او و همسر و فرزندش وجود دارد، گله‌مند است؛ که عجیب است.

زن این قصه بر خلاف تمام زن‌های رمان‌های مهرجویی، زنی حسود، کوته‌فکر و خودمحور است که توجهی به این مرد ندارد، یعنی درکی از زندگی با چنین مردی را ندارد، البته اشاراتی به بی‌وفایی مرد در گذشته هم می‌شود، اما تیر انتقاد او به سمت او نیست. «برزخ ژوری» هم روایت شخصی دیگری از مهرجویی است، مثل «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» اینجا هم بیشتر روایت با گفت‌وگوهای ذهنی پیش می‌رود که با توجه به اینکه آخرین رمان او و درباره مرگ است، حالا معنای کنایه‌آمیز عجیبی پیدا می‌کند. می‌گویند رمان یک جور خودشناسی و روان‌درمانی است؛ مهرجویی آشکارا با این قصه‌ها خودش را کند و کاو کرده و وجه نزدیک‌تری به خودش را در برابر ما قرار داده است؛ به همین خاطر، ابایی ندارد که شخصیت‌هایش همه یا به سینما ربط داشته باشند یا در امریکا باشند. صرف‌نظر از قضاوت درباره توانایی این فیلمساز برجسته فقید در رمان‌نویسی، «بزرخ ژوری» و هر پنج کتاب قصه دیگرش، ما را بیشتر با او و افکارش آشنا می‌کند.

شخصیت‌های اول رمان‌های مهرجویی یک جوان دانشجوی در ایران مانده، یک دانشجوی مهاجرت‌کرده، یک زوجی بی بچه که می‌خواهند آینده‌ خودشان و احتمالاً بچه‌های در راهشان را در جای بهتری بگذارنند، و یک زوج با بچه که در ایران مانده‌اند و باید راهی برای مواجهه و مقابله با مصائبش پیدا کنند؛ شاید هم نکنند. و یک میانسال در آستانه مرگ.

انگار که مهرجویی به عنوان یک ایرانی، وضعیت‌ها و مسیرهای مختلف زندگی یک ایرانی را در مقاطع سنی مختلف، از جوانی تا میانسالی، در سناریوهایی که ممکن است پیش روی انسان، به‌خصوص انسان ایرانی، قرار بگیرد، بازتاب می‌دهد. بعضی‌ها شخصی‌تر، بعضی‌ها جهان‌شمول‌تر. قهرمان او همان سرگشتگی ذاتی انسان (جست‌وجوگر) و موروثی ما را که در فیلم‌هایش هم دیده‌ایم، دارد، همان وسط شرق و غرب قرار گرفتن، دوگانگی وجودی، پاراوکس‌های فرهنگی، در پی معنا و حقیقت و تعالی، در جدالی دائمی با مفهوم عشق و راستی. تشنه و عاصی خرابات وطن. (علی مصفا در یادداشتی بعد از مرگ داریوش مهرجویی در ادای دین به فیلمساز محبوبش او را «تشنه خرابات وطن» خواند.)

*یلدا حق شناس