نویسنده :

رابین مور برگردان :

غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیست و ششم

فیتز با گفتن این مطلب قهقهه بلندی سر داد و منتظر ماند تا لیلا اسمیت متقابلا در برابر این پیشنهاد او اظهار نظر کند. پاسخ لیلا اسمیت به مراتب امیدوار کننده تر از آن چیزی بود که فیتز انتظارش را داشت:

«من هر کاری از دستم ساخته باشد برایت انجام خواهم داد. اتفاقا من دوستان بسیار پرنفوذی در میان جمهوری خواهان دارم و اگر جمهوری خواهان سال آینده وارد کاخ سفید شوند رویای تو حتما عملی خواهد شد. البته نرخ کسب عنوان سفارت آمریکا در یک کشور عربی این روزها حدود ۵۰ هزار دلار است ولی این نرخ برای جایی مثل ایران به چند صد هزار دلار می رسد. اینطور که می گویند پست سفارت در تهران به اندازه پاریس و لندن مشتری دارد!»

« پس به این ترتیب من تا سال آینده حتما قدرت خرید پست سفارت را پیدا خواهم کرد؟»

لیلا نگاهی معنی دار به فیتز انداخت و جام خود را به سلامتی او بلند کرد:

«به سلامتی سفیر آینده ایالات متحده آمریکا در منطقه خلیج فارس… یا خلیج عربی – گرچه نام و عنوان آن برای ما چندان مهم نیست!»

بعد از ظهر روز بعد فیتز برای بدرقه لیلا اسمیت به فرودگاه بندرعباس رفت. لیلا اسمیت ناچار بود اول وقت روز شنبه برای تحویل مدارک فیتز به سفیر آمریکا در محل کارش حضور یابد ولی فیتز می توانست تا روز شنبه برای پرواز به دوبی و شروع مرحله اصلی عملیات در بندرعباس باقی بماند.

عبدالحسین عبدالله استاد لنج سازی کارگاه متعلق به سپه از چند روز قبل لنج مخصوصی را که برای عملیات ویژه حمل طلای قاچاق به سواحل هند ساخته شده بود را از محوطه کارگاه کشتی سازی به نقطه ای دوردست منتقل کرده بود تا کسانی که از روی پل مکتوم عبور می کنند با مشاهده خصوصیات متفاوت ساختمانی لنج درباره آن دچار کنجکاوی نشوند.

حدود ساعت ۹ صبح که گرمای هوا هنوز به اوج خود نرسیده بود فیتز در معیت عبدالحسین برای بررسی وضعیت ساختمانی لنج به راه افتاد. عبدالحسین تمامی توصیه و دستورالعمل های فیتز را برای محکم کاری بدنه و کف لنج به نحوی که در برابر فشار و سنگینی توپ ها و مسلسل ها مقاوم باشد با دقت به کار بسته بود. در بدنه لنج حفره های مخصوصی که از بیرون قابل رویت نبود برای خروج لوله های توپ ها و مسلسل ها جاسازی شده بود. این پیش بینی ها به توپچی ها و تیراندازان لنج امکان می داد تا ظرف چند ثانیه خود را برای به کار انداختن سلاح ها و هدف قرار دادن شناورهای دشمن آماده کنند.

فیتز از مشاهده ثمره طراحی های خود بر روی لنج در دل احساس غرور می کرد. او به ویژه از پیش بینی های حفاظتی در بدنه لنج و ظرافتی که برای پنهان نگاه داشتن سلاح های آن از دید دشمن به کار رفته بود عمیقا خوشحال و راضی به نظر می رسید. قدرت آتش سلاح های کار گذاشته شده بر روی لنج تقریبا به طور مساوی در قسمت دماغه، پشت و اطراف بدنه لنج تقسیم شده بود طوری که شناورهای دشمن فرضی از هیچ زاویه ای نمی توانستند لنج را غافلگیر کنند. فیتز اطمینان داشت که دست کم تا مدتی نامعلوم راز ساختمان این لنج و سلاح های تعبیه شده در آن بر ماموران گارد ساحلی کشورهای مقصد فاش نخواهد شد.

طبق پیش بینی های فیتز گشتی های شناور دشمن به محض ظاهر شدن بر سر راه لنج هدف قرار می گرفتند و به قعر دریا فرو می رفتند. از نظر فیتز و عبدالحسین، لنج برای شروع سفر دریایی پر مخاطره خود هیچ گونه کم و کسری نداشت.

فردای روز بعد فیتز و سپه وضعیت لنج را مورد بازدید قرار دادند و از فیتز دعوت کرد تا ناهار را در خانه اش میهمان او باشد. بعد از ورود به خانه و رفع خستگی فیتز نظر سپه را درباره تاریخ و نحوه شروع ماموریت جویا شد و سپه در پاسخ او گفت:

بزرگترین مشتریان طلا در هند و پاکستان خانواده هایی هستند که دختران و پسران دم بخت دارند. طبق سنت رایج در این کشورها قبل از مراسم عروسی مقادیر زیادی زیور آلات طلا برای عروس خریداری می شود. به علاوه ثروتمندان هندی و پاکستانی قسمت عمده پول خود را به طلا تبدیل می کنند.

« همانطور که می دانی قبلا قرار بود اولین سفر مان به مقصد سواحل هند در ماه سپتامبر یعنی یک ماه دیگر آغاز شود ولی به سبب نیاز فوق العاده ای که در بازارهای هند به طلا احساس می شود شاید ناچار شویم سفر را زودتر شروع کنیم. بزرگترین مشتریان طلا در هند و پاکستان خانواده هایی هستند که دختران و پسران دم بخت دارند. طبق سنت رایج در این کشورها قبل از مراسم عروسی مقادیر زیادی زیور آلات طلا برای عروس خریداری می شود. به علاوه ثروتمندان هندی و پاکستانی قسمت عمده پول خود را به طلا تبدیل می کنند. بر اثر افزایش تقاضا برای طلا من قصد دارم به جای ۸۰ هزار شمش که قبلا درباره اش تصمیم گرفته بودیم حدود یک صد هزار شمش به ارزش تقریبی ۱۵ میلیون دلار در لنج بارگیری کنم که البته یکی از دلایل اخذ چنین تصمیمی اطمینان خاطر من نسبت به کارآیی سلاح هایی است که به کمک تو روی لنج نصب شده و می تواند دمار از روزگار دشمن در آورد.»

« به این ترتیب حق السهم من هم از بابت حمل طلاها افزایش می یابد.»

« بله، همینطور است و همه شرکای من در این مورد با من هم عقیده هستند.»

« پس امیدوارم تا روز شروع عملیات هیچ کس از اسرار زرادخانه لنج با خبر نشود!»

سپه سری به نشانه تائید گفته های فیتز تکان داد و گفت:

« مطمئن باش برای حفظ این محموله گران قیمت هیچکس لب ازلب باز نمی کند.»

اطمینان خاطر سپه برای مامور اطلاعاتی کهنه کاری چون فیتز چندان دلگرم کننده نبود:

« به گمان من در این حوالی هیچ رازی سربسته باقی نمی ماند چون خبر چین ها در همه جا پراکنده اند.»

سپه ابراز نگرانی فیتز را نادیده گرفت و به مسئله دیگری اشاره کرد:

«امیدوارم ما به اندازه کافی مهمات در اختیار داشته باشیم که در صورت لزوم بتوانیم مدتی طولانی روی دریا از خود دفاع کنیم ؟»

« خیالت از این بابت آسوده باشد. من چندین برابر مورد نیاز مهمات با خود از ایران آورده ام.»

سپه در حالی که دستش را روی شانه فیتز گذاشت گفت:

«فیتز من به لیاقت و کارآیی تو اطمینان کامل دارم و به همین سبب است که می خواهم در اولین سفر آزمایشی حمل طلا حضور داشته باشم چون تمام هستی و آینده من بسته به نتیجه این سفر است.»

لحظاتی سکوت میان آنها برقرار شد تا آنکه دوباره سپه رشته صحبت را به دست گرفت:

« در ضمن می خواستم موضوعی را با تو در میان گذارم. سرهنگ باترز فرمانده انگلیسی نیروهای امارات متصالح در یک تماس تلفنی درباره ماجرای ورود یک محموله مرموز از ایران از من پرسش هایی کرده.»

فیتز از شنیدن این خبر شدید یکه خورد:

«نکند منظورش همین سلاح هایی باشد که از ایران وارد کرده ایم ؟»

برخلاف فیتز سپه همچنان خونسردی خود را حفظ کرده بود:

« من قصد ناراحت کردن تو را نداشتم ولی واقعیت این است که جاسوسان سرهنگ باترز در سرتاسر منطقه و در تمام بندرگاه پراکنده اند. البته سرهنگ باترز به خوبی می داند که من هیچ کاری را بدون همکاری و جلب موافقت حاکم دوبی انجام نمی دهم بنابراین هیچ جای نگرانی نیست.»

تو با خلق و خوی عرب ها آشنا هستی و می دانی که آنها چه حساسیتی نسبت به زن های مجرد دارند. آنها هیچ دوست ندارند که زن های بی شوهر آزادانه در اجتماع ظاهر شوند و با اطوار و عشوه گری های خود جوان هایشان را وسوسه و اغوا کنند!!

فیتز که احساس می کرد مطلب دیگری درباره لنج و برنامه حمل طلا به سواحل هند ناگفته نمانده است نفس عمیقی کشید و گفت:

« خوب حالا که خیال مان از این بابت راحت شده فکر می کنم وقتش رسیده تا سری به تهران بزنم و لیلا اسمیت را همراه خودم به دوبی بیاورم.»

سپه با تکان دادن سر نظر فیتز را تائید کرد:

«بله، بله حتما باید این کار را بکنی ولی فکر می کنم مشکل ویزای لیلا اسمیت هنوز حل نشده باشد. به هر صورت تو با خلق و خوی عرب ها آشنا هستی و می دانی که آنها چه حساسیتی نسبت به زن های مجرد دارند. آنها هیچ دوست ندارند که زن های بی شوهر آزادانه در اجتماع ظاهر شوند و با اطوار و عشوه گری های خود جوان هایشان را وسوسه و اغوا کنند!! عرب ها نسبت به مسائل جنسی و روابط زن و مرد حساسیت زیادی نشان می دهند. در نظر اعراب مسلمان حتی اندیشیدن به روابط نامشروع با یک زن و یا برقراری تماس میان یک زن و مرد نامحرم گناهی بزرگ و نابخشودنی محسوب می شود.»

«بله، من این موضوع را درک می کنم ولی حاکم دوبی یا هر فرد عرب دیگر نباید انتظار داشته باشد که ما غربی ها سنن و رسوم آنها را مو به مو به اجرا کنیم.»

سپه لبخند معنی داری تحویل فیتز داد:

«البته کسی چنین انتظاری از تو ندارد و فردا در دیدار با حاکم دوبی از او خواهم خواست تا دستور صدور ویزا برای لیلا اسمیت را صادر کند… برای این منظور بهتر است مشخصات کامل لیلا اسمیت را در اختیارم قرار دهی.»

سپه با گفتن این مطلب کاغذ و قلمی از کشوی میز خود بیرون آورد و شروع به نوشتن مشخصات لیلا اسمیت از زبان فیتز کرد. فیتز موضوع دیگری را پیش کشید:

« راستی فراموش کرده بودم درباره همکاری بانک تیم مک لارن در ایران که تسهیلات زیادی برای اجرای ماموریت من فراهم کرد با تو صحبت کنم. انتظار دارم که به هر نحوی که مناسب می دانی از تیم مک لارن قدردانی کنی…»

« بله، حتما این کار را خواهم کرد. اگر او را دیدی بگو سری به من بزند. من تصمیم دارم طلاهای مورد نیازم را از بانک او خریداری کنم و درآمد حاصله از فروش طلاها در هند را هم به حسابی در بانک تیم مکلارن بسپارم.»

« بسیار خوب، فردا صبح پیغام تو را به تیم مکلارن خواهم رساند.»

« ضمنا از او سوال کن که آیا بانک او در معاملات نقره هم فعالیت دارد یا نه چون ممکن است ما ناچار شویم بهای قسمت عمده ای از طلاهای صادراتی به هند را به صورت نقره دریافت کنیم. در حال حاضر قیمت هر اونس نقره یک دلار و بیست سنت است. خود ما طلا را به بهای هر اونس سی و پنج دلاره می خریم و به بهای هر اونس ۱۰۵ دلار یعنی با بیش از ۲۰۰ درصد استفاده در بازارهای هند به فروش می رسانیم. به این ترتیب ما در ازاء هر پوند طلا معادل ۱۲۹ پوند نقره از خریداران دریافت می کنیم. خوشبختانه در هند قانون مشخصی برای خرید و فروش نقره وجود ندارد و طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داریم عرضه نقره در بازارهای هند نامحدود است و به هر میزان که بخواهیم می توانیم از هند نقره وارد کنیم.»(۱)

«من اطمینان دارم که تیم مک لارن و بانک او می توانند مشاور مالی ارزنده ای برای این قبیل فعالیت های شما باشند. » « با نظر تو کاملا موافقم اما راستی تا یادم نرفته می خواستم از تو به خاطر قالی نفیسی که از ایران برایم هدیه آورده بودی تشکر کنم. مجید جابر هم قالی سوغاتی تو را بسیار پسندیده است چون همانطور که می دانی او یکی از بزرگترین تجار قالی در سرتاسر منطقه خلیج فارس است و قالی شناس بسیار مجربی است. در ضمن می خواستم بدانم که آیا این خانم جوانی که در سفارت آمریکا در تهران کار می کند و قصد سفر به دوبی را دارد فارسی صحبت می کند؟ »

«بله، او نیمه ایرانی، نیمه آمریکایی است و به هر دو زبان فارسی و انگلیسی کاملا مسلط است.»

«پس به این ترتیب وقتی به دوبی بیاید می تواند هم صحبت خوبی برای همسر من باشد چون همسر من هم ایرانی است و در اینجا نسبتا احساس تنهایی می کند.»

« به این ترتیب به خاطر همسرت هم که شده باید هر چه زودتر ویزای لیلا اسمیت را آماده کنی.»

« ویزای لیلا خانم درست خواهد شد اما مایلم بدانم که بعد از اتمام قراردادت با شرکت صادرات طلا قصد داری در چه زمینه هایی وارد فعالیت شوی؟»

«هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام چون پیشنهادهای متعددی به دستم رسیده. مجید جابر هم پیشنهاد کرده که با او در فعالیت های نفتی همکاری کنم.»

فیتز پس از لحظه ای سکوت پرسید:

« ممکن است بگویی که سود حاصله از نقل و انتقال طلا در هند چه موقع میان طرف های ذینفع تقسیم خواهد شد؟» سپه که گوئی انتظار شنیدن چنین پرسشی را نداشت سری تکان داد و با لحنی جدی تر از گذشته گفت:

« توزیع منافع بلافاصله بعد از اتمام کار صورت خواهد گرفت و بین شرکا هم هیچ گونه نوشته یا قراردادی ردوبدل نخواهد شد. در سندیکای صادراتی ما قول افراد سند محسوب می شود و وای به حال کسی که بخواهد ذره ای از قولش عدول کند چون مجازات بسیار سختی در انتظار چنین شخصی خواهد بود، کما اینکه در حال حاضر یکی از معتمدین ما در هند به خاطر سرپیچی از تعهداتش در انتظار مجازات به سر می برد. مامور اجرای مجازات در سفر دریایی همراه ما خواهد بود. البته از تو چه پنهان مجازات معتمد نمک نشناس ما چیزی جز مرگ نیست و این نوع مجازات ها درس عبرتی برای دیگر افراد سندیکاری تجارتی ما محسوب می شود. کار نقل و انتقال وجوه فروش محموله طلا هم طبق پیشنهاد تو از طریق شعبه بانک متعلق به تیم مک لارن صورت خواهد گرفت و مدت زمان آن بستگی به نظر بانک دارد. ولی به نظر من برنامه تقسیم منافع حداکثر یک ماه به طول می انجامد.»

فیتز نگاهی به ساعتش انداخت و در حالیکه وانمود می کرد شدید احساس خستگی می کند برای خداحافظی از جا برخاست:

«با اجازه تو به خانه برمی گردم تا کمی بخوابم. ضمنا از توضیحاتی که دادی بینهایت سپاسگزارم.»

(۱) قیمت طلا و نقره مربوط به زمان وقوع ماجراهای این داستان در سالهای دهه شصت و هفتاد است (مترجم)