آقا شب جمعه ای، ریشِ سفیدی داشت که روی چانه ی باریک او، نُکِش تیز می شد. هیکلِ چوب کبریتی اش، مثلِ نهال های نازکِ درختِ تبریزیِ جلوی خونمون بود. پنجشنبه ها که می شد، مادر برزگم که ما، ننه جون صداش می کردیم، چشم به راهش بود، اما من، بیشتر منتظرِ الاغش بودم تا خودش.

از نزدیکی های تیر دو قلو، که خونه اش بود، سوارِ خرش می شد، تا به ما، می رسید، سه چهار تا، منبر رفته بود ولی نوبتِ ما که می شد، چانه اش هنوز گرم بود. من مثل موشک می پریدم و یک صندلی که از عهد دقیانوس به، ننه جونم به ارث رسیده بود جلوی درِ حیاط برایش می گذاشتم، راحت می نشست روی آن و برای تنها مشتریش که مادر بزرگِ من بود روضه اش را آغاز می کرد.

پیرمرد روستایی

ننه جون هم که، از قبل ، مَشکِ اَشکِش را آماده کرده بود، شروع می کرد، به های های گریه کردن. وقتی آقا شور می گرفت و چشم هاشو می بست، من یواشکی دنبال الاغش می رفتم و با یک خیزِ جانانه می پریدم روی پشتش. الاغه، هم بَدِش نمیامد، چون باهم، هم سن و سال بودیم، اینو خودِ آقا به من گفته بود.

وقتی آماده می شدم تا جولانی بدم، ننه که با اشاره آقا متوجه ماجرا شده بود، بلند می شد، فریاد می زد که: ای آتیش پاره ی بی صاحاب، تو با اسبِ آقا چه کار داری. به خره می گفت اسب، که تعریفی از آقا، کرده باشه. من هم سیخونکی به حیوان می زدم و الفرار. ننه هم دولا، دولا، با نفرین هایی که پشتِ سرهم نثارِ من می کرد، همراه با بچه های همسایه ها، که با خبر از ماجرا شده بودند، با سنگ و چوب، در تعقیبِ ما جار و جنجالی راه می انداختند.

 سر انجام با یک نَهیبِ آقا از دور، الاغه با یک، تک چرخ، رو، به خانه می شد، اونوقت بود که من، می پریدم پایین و غیب می شدم. اما صدای ننه جونم را می شنیدم که می گفت:

 

خدا، به زمینِ گرمت بزنه، برو که دیگه برنگردی و…

همیشه، تنگِ غروب که می شد، وقتی از اون دور دورا، توی سرخیِ آسمون، کلاغ ها قار قار کنان پیداشون می شد که رو به سوی آشیانه هاشون پرواز می کردند، مرغ های ننه هم زیرِ درختِ توتی که کیپِ خونه شون بود، صف کشیده بودن تا، به پَرَن، روی شاخه ها و اون بالا، در خُنَکیِ شب راحت بخوابن. یکی از همین موقع ها بود که، ننه جونم رو دیدم که با سطلِ مسی اش، جلوی درِ طویله وایساده بود و شیش دونگ، حواسش به چکمه های پاره پوره من بود که پنج انگشتِ پاهام از آن ها زده بود بیرون.

من و الاغِ آقا شب جمعه ای

با لبخندی قشنگ، گفت : مثل اَزرَق شامی به من زُل زدی که چی؟ بدو برو برای حِیوون ها علف ببر و رفت تا شیرِ دو تا گاو شو بدوشه. من هم وقتی با یک بغل یونجه ی خشک شده می رفتم سراغِ گاو ها، سَرَم را می گذاشتم، توی علف ها و کِیف می کردم، چون بویِ کاه و یونجه را که خیس بودند، دوست می داشتم. بعد از تیمارِ گاوها، رفتم سراغِ ننه جونم، که حالا با دست های کم جونش، داشت شیر می دوشید…