نویسنده : رضا حسین پور

ننه جون، موهاشو همین دیروز، سینه کِشِ آفتابِ تویِ حیاط، حَنا گذاشته بود و حالا روی پیشونیش که خیس از عرق بود، مثلِ طلا بود.

ننه، به سختی با یک ناله ی جانسوز، کمرشو که شکلِ عصای دایی ابوالقاسمم، شده بود راست کرد. می خواستم سطلِ شیر رو از دستش بگیرم. گفت بجای کمک، بِدو برو سر جوبِ آب، اون دماغِ بی صاحابتو بگیر، صورتتو خوب بشور و قبل از این که بری خونتون بیا کارِت دارم.

شَستم خبردار شد

اون نگاهی که به چکمه ها من انداخت حکمتی داشت. به سرعتِ برق، سر و صورتمو صفا دادم و مثلِ جِن، جلوی چشماهاش حاضر شدم که حالا چُندَک زده بود جلوی درِ اتاق، نگاهش کردم، چشم هاش هم می خندید. گفت پاهاتو بیار جلو ببینم. با ادب جفت پاهامو دراز کردم، رو به روش.

گفت: پاهاشو ببین، میدونی پاهای سگِ رمضون خُله از پاهای تو تَمیس تره.

گفتم: تقصیرِ چکمه هامه، چند ساله که می پوشم، هزار تا سوراخ شده. آهی از تَهِ دل کشید و بعد بایک نخ، کفِ پای راستم را اندازه گرفت، اما، تا سه انگشت بزرگتر، گره زد.

گفتم: ننه جون مگه میخوای برای بابام کفش بخری؟

گفت فضولی موقوف سه سال باید بپوشیش… شازده، حالا بدو برو خونتون.

من و الاغِ آقا شب جمعه ای
پریدم بیرون با یک لَگد به چکمه های هزار تیکه، رو به سوی خونمون، با پاهای برهنه پرواز کردم. چون می دونستم کفش های نو، در راهند …
فردا، صبحِ زود جلوی درِ اتاقشون سر پُستم حاضر بودم. مادر بزرگ را با چادر و چاقچور دیدم که، هم راه با، بابا بزرگِ همیشه مهربونم آماده ی رفتنِ به شهر بودند. صورتِ خندانش ماه تر از ماه شده بود. وقتی دوش به دوشِ هم می رفتند، سفارشِ آقا شب جمعه ای را کرد و چند بار برگشت و گفت: یادت نره، بشین پیشش که تنها نباشه، گوش به حرفهاش بده تا یه کم سر عقل بیای. اسبش را هم اذیت نکنی ها …
وقتی آرام آرام دور میشدند، داد زدم: آقاجون، گفت: جونم، گفتم: به ننه جونم بگو که من چاکر جفتتونم …

آقا شب جمعه ای آمد.

نشستم جلوش و گفتم: آقا، امروز رو بی خیال باش، من که مثلِ ننه جونم، گریه بلد نیستم.

با نرمی خاصی گفت:

پسر جان، فکر می کنی، ننه جونت از حرف های من گریه میکنه، نخیر، خانم بزرگ، اصلن به حرف های من گوش نمیده، اون، برای درد های خودش و فکر وخیالاتش گریه میکنه، وقتی بزرگ شدی میفهمی.

بعد شروع کرد، همون چیزهایی رو که هزار بار خونده بود با آه و ناله تحویل من داد. اما من هم حواسم به مگسی بود که نوکِ دماغِ آقا رو نشونه گرفته بود. وقتی آوازش تموم شد، دو تیکه نبات که امضای حضورش بود کفِ دستِ من گذاشت و گفت: بده مادر بزرگ. بعد سوار الاغش شد و… رفت .

*****

گذشتنی ها، گذشت. این گذشت، شد…سر گذشت، اما چه، زود از سر، گذشت و بر دل نشست.
امروز سر خوش از آنم که هر پنجشنبه ساعتِ عمرم را فقط با یادِ آن ها کوک می کنم، تا از خاطرم نرود که، هر کجا که هستند، هنوز دوستمان دارند و به عشق و محبت ما نیازمند ترینند، و جایشان در دل های همه ی ما خالی است …

تمام..