یکی بود و یکی هست و یکی همیشه خواهد بود که، تو را دوست می دارد

عزیزم فدات بشم، دلم می خواهد برات حرف بزنم. چون، در این روز و روزگار چیزهایی را می بینم و می شنوم، که با ذهن کج خیالِ من جور در نمی آید. من از بچگی از نصیحتِ این و آن بی زار بودم، پس تا امروز، هیچ کس را حتا بچه های خودم و تمامیِ بچه هایی را که در بیشتر نقاط این دهکده ی کوچک جهانی دارم و هنوز هم، نفسم به نفس آن ها پیوندی دارد، هیچ وقت وصییت و نصیحتی نکرده ام. پس اگر مطلبی را برایت به عنوان قصه و خاطره نقل می کنم هدفم این است که درس هایی را که من از بچه های بی شمارم که دوستشان بوده و دوستشان داشته ام آموخته ام و در هیچ کتابی و یا در هیچ مدرسه و دانشگاهی یادم نداده اند با شما قسمت کنم. شاید تلنگری باشد از زبانِ بچه ای با بچه های بزرگ شده امروزی که بدانند، رفتارشان با بچه ها، باید به گونه ای باشد تا مبادا دنیای زیبا و رویاییِ کودکی را که بسیار زود می گذرد و تکرار هم ندارد نا دانسته از کودک بگیرند و جایش پند واندرز به کار بگیرند و یا آن ها را با فن و تکنیک و درس و مشق و تکنولوژی دنیای امروز عوض کنند …

 

 

جانم فدای تو، خانم و آقا، التماست می کنم، بگذار کودکت، در دورانِ شیرینِ کودکی، کودکانه زندگی کند و کودکانه بزرگ شود …همین.

راه و چاه

من یازده ساله بودم و کلاس چهارم ابتدایی. یک روز وسط های پاییز، مثلِ روزی های قبل، ساعت چهار بعد از ظهر که شیفتِ دوم مدرسه تموم می شد صف بستیم و از درِ مدرسه زدیم بیرون و بین دو ریلِ قطار، پشتِ سرِ هم، منظم و مرتب، زیرِ نظرِ علی فیروزیِ کلاس ششمی که مبصرِ صف بود به طرفِ خونمون حرکت کردیم. وای به روزگارِ کسی که خطایی انجام می داد و مبصر اسمی می نوشت و فردا  نامه ی اعمالش، توی دستِ آقای زرندیِ ناظم می افتاد .


قسمت اول راه و چاه از مجموعه داستان های «خاطرات کودکی من» را با صدای نویسنده گوش دهید.


 

یکی از اون روزها که انگار همین دیروز بود، من از توی صف، چشمم افتاد به بابا بزرگم که از زیرِ درخت های چنار آرام آرام به طرفِ خانه می رفت. من از خوش حالی بالی در آوردم و از صف فرار کردم، در سرازیری با فریاد که، علی، جانِ مادرت ننویس، خواستم اشاره به باباجونم کنم که یک مرتبه دنیا ترکید و چراغِ آسمون خاموش و همه جا سیاه شد. خواستم حرکتی کنم اما دور و بَرَم دیوار بود و از آسمان خاک، بر سرم می بارید. نگاهم پر کشید به بالا. آسمون کوچیک شده بود اندازه ی تشتِ مسیِ مادر بزرگ.

فهمیدم من به تَهِ یک چاهِ خشکِ بی آب سقوط کرده ام. با قدِ خودم تخمین زدم و فکر کردم باید ده برابر من باشد. بی این که غمی در خود احساس کنم  و یا این که فکر کنم  که باید می مُردم، حالا چرا نمردم و یا چه جوری شد که لَت و پار نشدم، به خودم گفتم .. خُب ، آقا رضا، هیچ کس از احوال تو با خبر نشد، از بخت بد، نه چشم های تیز بینِ علی فیروزی تو را دید و نه بابا بزرگ متوجه ات شد، الانم که هوا تاریک میشه، باید کله ات را به کار بندازی وگرنه توی محل از گُم شدنت محشرِ کبرا بپا میشه.

جَلدی گیوه هامو چپاندم توی کیفم و بند هایش انداختم گردنم و راحت نشستم و تا گرد و خاک بخوابد …غروب در راه بود باید می نشستم به انتظار شاید تا هوا تاریک نشده، معجزه ای رخ دهد و فریاد رسی پیدا شود. اما خودم خوب می دونستم در این بیابانِ برهوت که گذرِ کسی نیست هرگز صدایم به گوشِ هیچ تنابنده ای نخواهد رسید، پس باید در انتظار کسی بنشینم تا از آسمان ظهور کند و نجاتم دهد … جز این فکر، خیالِ دیگری می توانستم داشته باشم؟

عزیزم، الان فقط این تویی که از حالِ من در تَهِ یک چاه با خبر شدی، میتونی حدس بزنی که، چه کسی منو نجات داد؟ و باعث شد که من بمانم و امروز، روزِ ۷۴ سالگی ام باشد؟ . حدس بزن و برام بنویس …

 تا هفته ی بعد و ادامه ماجرا، تو را به آن کسی که دوستت دارد و همیشه نگاه بانت هست می سپارم … تمام .