در دوران ما، آشی که برای ما می پختند نه بی نمک بود و نه، مثلِ آشِ امروزی ها شورِ شور. نه کسی زیاد لی لی به لا لای ما می گذاشت و نه، هم چون پدر مادر های این زمان که، بالاتر از خط قرمز در خدمت بچه ها هستند، کسی به ما اعتنایی داشت.

ما را به چشمِ دُر درانه نگاه نمی کردند و بسیاری از مسئولیت های خانواده را بر دوشِ ما گذاشتند که برای رویارویی با سختی ها، در روز مبادا آمادگی داشته باشیم و بفهمیم که فردا باید بنیانِ زندگی را، خودمان با دست ها و اندیشه های خودمان، آن طور که دوست داریم بنا کنیم و نه آن طور که دیگران می خواهند و هیچ وقت در انتظار کسی نمانیم که از آسمان بیاید و رسم الخطی برایمان بنویسد و به دادمان برسد. پس من هم در مدرسه زندگی یاد گرفتم، راه دراز است و سخت و دشوار باید خودمو آماده می کردم تا بتوانم از خطرها جسته و سر فراز باشم.

***

من جزو ارازل بودم و همه به من، به چشم یک بچه ی تُخس و سر به هوا نگاه می کردند. درست هم فکر می کردند، چون من، سری نترس داشتم و فارغ از هر قید و بندی بودم. یا نُکِ درخت ها بودم و یا در تَهِ چاه ها. به هر سوراخی سَرَکی می کشیدم و در جستجوی لانه ی گنجشکی یا کشفِ موجودی نا شناخته ای بودم. از لانه های کبوتر های چاهی و زاد و ولدشان  آگاه بودم. مارها را می گرفتم و عقرب هارا بازیچه قرار می دادم. با سگ ها دوست بودم و با الاغ های همسایه ها هم، رفاقتی داشتم. خریدِ نان و نفت و یخ و خرت و پرت های دیگه با من بود. با شاطر کریمِ نانوا که سبیل هاش، تاب خورده و تا لاله های گوشش می رسید، همیشه سر نوبتم اگر به دیگری می داد دعوا به پا می کردم و با شاپور خانِ قصاب هم برای دو سیر و نیم گوشت آب گوشتی هر روز کلنجار می رفتم که مبادا دنبه زیادی به جای ماهیچه توی دستم بذاره.


داستان راه و چاه از مجموعه داستان های «خاطرات کودکی» را با صدای نویسنده گوش دهید.


فقط از سه کس می ترسیدم. مادر بزرگ، ناظم مدرسه و آقاجونم که عقیده داشت سرِ سی سالگلی دولت منو اعدام می کنه پس، برای پیش دستی، سرِ یک طناب را حلقه کرده و از درخت توتِ وسطِ خونمون آویزان کرده بود که خودش، یک روزی اعدامم کنه.

غیر از این ها دیگه از هیچ کس واهمه ای نداشتم، حتی از مشت فیاظ، فراشِ مدرسه، که با قلدری از بچه های مظلوم بیگاری می کشید و ادعا داشت یه روزهایی پهلوان بوده، باکی نداشتم. هیچ وقت زیرِ بار زور نمی رفتم و دستوراتش را که، باید کلاس را جارو کنم اجرا نمی کردم. پشتیبانِ بچه های مظلومی می شدم که، در دفاع از خودشون نا توان بودند و چه کتک هایی بود که به جای آن ها که نوش جان می کردم، اما به قول بزرگترها باز آدم نمی شدم. سر انجام، این کله خری ها، باعث شد که الان باید در تهِ این چاهِ لعنتی گرفتار باشم تا ببینم که چه پیش خواهد آمد و اوسا کریم بقیه ی سر نوشتم را چگونه خواهد نوشت.

پس تا هفته بعد بختتان یار باشد روز گارتان شیرین …