نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

 ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث چهار دهه اخیر منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیست و چهارم

در حدود نیمه شب، گروهبان آرام کامیونت را در برابر در پادگان نظامی نزدیک شهر نقده متوقف ساخت. محوطه اطراف پادگان در زیر روشنایی نورافکن ها چون روز روشن به نظر می رسید. اینجا مرکز اصلی تدارکات نظامی کردهای مخالف رژیم عراق در خاک ایران بود. کار تجهیز کردهای عراقی به سلاح های آمریکایی از زمانی آغاز شد که مقام های واشنگتن به توصیه سازمان سیا متقاعد شدند حکومت بغداد خط مشی های کمونیستی در پیش گرفته است.

حکومت شاه با مسلح ساختن کردهای عراقی موفق شده بود دست رژیم بغداد را در یک کشمکش خونین و پر هزینه در نواحی کوهستانی شمال آن کشور بند کند. هدف شاه از این اقدام که با پشتیبانی آمریکا صورت می گرفت آن بود تا با سیاست های توسعه طلبانه رژیم دست چپی عراق مقابله کند و آنرا از اندیشه دست اندازی به کشورهای همسایه باز دارد.

دقایقی بعد گروهبان آرام کامیونت را به درون محوطه پادگان مقابل در ورودی یکی از انبارهای اسلحه هدایت کرد. سرهنگ ناظم در آنجا انتظارشان را می کشید. او با دیدن فیتز گل از گلش شکفت:

«خوب، دوست داری شخصا سلاح ها را وارسی کنی؟ توپ های ام -۲۴ مورد درخواست تو هنوز از بسته بندی خارج نشده.»

«بله، دوست دارم نگاهی به آنها بیندازم.»

فیتز با گفتن این مطلب جست و خیز کنان شروع به وارسی محموله سلاح ها و مهمات آنها کرد. همه چیز طبق دلخواه فیتز آماده شده بود ولی تنها از مسلسل های سفارشی او نشانی به چشم نمی خورد. همین مسئله باعث بروز مقداری بگومگو میان فیتز و سرهنگ ناظم شد که سرانجام قرار شد به جای آنها سرهنگ ناظم چند قبضه مسلسل از انواع دیگر به فیتز تحویل دهد. سرهنگ ناظم به فیتز توضیح داد که درباره موجودی مسلسل های مورد سفارش فیتز در زرادخانه پادگان اطلاع دقیقی نداشته و مرتکب اشتباه شده است.

مسلسل ام ۲۴

توضیحات سرهنگ ناظم فیتز را متقاعد ساخت و قرار شد کار بارگیری کامیونت فورا آغاز شود. پس از اتمام کار بارگیری، فیتز به همراه سرهنگ ناظم به دفتر کار او در گوشه ای از محوطه پادگان رفت. زمان برای تسویه حساب های پولی فرا رسیده بود. به محض بسته شدن در اتاق، فیتز دلارها را از کیف پول خود در آورد و شروع به شمارش آنها کرد. درست همان چهار هزار دلار موعود.

سرهنگ ناظم با ولع تمام دسته اسکناس ها را از فیتز گرفت و بعد از یک شمارش سرسری و آرزوی موفقیت برای فیتز، آنها را در عمق جیب لباس های خود فرو برد. فیتز با خوشحالی از سرهنگ ناظم تشکر کرد:

« من هم از تو متشکرم و امیدوارم به کمک گروهبان آرام بتوانیم مسافت دوهزار کیلومتری تا بندرعباس را سه روزه طی کنیم.»

هنگام خداحافظی سرهنگ ناظم به فیتز نزدیک شد و یک قبضه سلاح کمری کالیبر ۵ اتوماتیک را همراه با چند خشاب فشنگ به عنوان پیشکش به دست فیتز داد و گفت:

«شاید در طول سفر به آن نیاز پیدا کنی!»

فیتز نگاه تحسین آمیزی به اسلحه کمری انداخت و بعد از تشکری دیگر از سرهنگ ناظم برای شروع سفر دور و دراز تا بندرعباس کنار دست گروهبان آرام قرار گرفت.

کامیونت در جاده ای که از میان مناطقی نیمه جنگلی می گذشت رو به جنوب به راه افتاد. با ورود به شهر مهاباد کامیونت حامل فیتز و گروهبان آرام از کنار قرارگاه سپاه سوم ارتش گذشت و در جاده ای که شهر بوکان بر سر راهش قرار داشت به راه افتاد. آن دو نخستین مرحله از مسیر سخت و ناهموار دویست و پنجاه کیلومتری را شش ساعته طی کردند. با طی یک مسافت سی کیلومتری دیگر به شهر کوچک سقز رسیدند و تصمیم گرفتند برای صرف صبحانه در این شهر توقف کنند.

بعد از صرف صبحانه نوبت رانندگی به فیتز رسید و گروهبان آرام از شدت خستگی در صندلی کنار فیتز به خواب عمیقی فرو رفت. از این نقطه به بعد جاده نسبتا هموار و بدون پیچ و خم بود و فیتز که در آن لحظات به چیزی جز رسیدن به بندرعباس و تجدید دیدار با لیلا اسمیت نمی اندیشید با حداکثر توان بر پدال گاز فشار می آورد. بعد از گذشتن از شهر بیستون، کامیونت بار دیگر وارد جاده باریک و ناهمواری شد که در فاصله یکصد و پنجاه کیلومتری به خرم آباد می رسید. البته فیتز عمده این جاده پر دست انداز را برای زودتر رسیدن به خرم آباد انتخاب کرده بود .

گروهبان آرام همچنان کنار دست فیتز در خواب عمیقی غوطه ور بود. در بعضی از نقاط جاده به قدری باریک و خطرناک می شد که حتی آدم ماجراجویی چون فیتز برای گذشتن از آنها احساس تردید می کرد اما او ناچار بود راهی را که انتخاب کرده بود تا به آخر ادامه دهد. در نزدیکی های خرم آباد گروهبان آرام بر اثر تکان های شدید و ممتد اتومبیل از خواب بیدار شد.

چند ساعتی از ظهر گذشت و آن ها برای صرف ناهار در برابر میهمان سرای خرم آباد متوقف شدند. فیتز و گروهبان آرام که حسابی خسته و گرسنه بودند در رستوران میهمان سرا چلو کباب مفصلی صرف کردند و بعد از پر کردن باک بنزین کامیونت در جاده منتهی به جنوب به راه افتادند. مقصد بعدی آنها شهر اهواز در فاصله ششصد کیلومتری بود جایی که فیتز قصد داشت شب را در آن بیتوته کند و صبح روز بعد از آنجا راهی بندرعباس شود. وظیفه رانندگی مسیر خرم آباد تا اهواز را گروهبان آرام بر عهده گرفت. بعد از رسیدن به مقابل رویال هتل اهواز، گروهبان آرام اتومبیل را در محوطه خاک آلود پارکینگ هتل در خیابان پهلوی پارک کرد. آنها به منظور نگهبانی از محموله گرانبهایی که به همراه داشتند با هم قرار گذاشتند به طور نوبتی شب را در یکی از اتاق های هتل استراحت کنند.

پل سفید اهواز

بعد از صرف شام در رستوران رویال هتل، گروهبان آرام برای استراحت نوبت اول به اتاق هتل رفت و فیتز با نشستن بر صندلی کامیونت به نگهبانی از محموله پرداخت. او در تمام مدت نگهبانی لحظه ای از زرادخانه ای که در پشت کامیونت بارگیری شده بود غافل نبود. لحظات دیر گذر نگهبانی به فیتز فرصت می داد تا افکار خود را روی جزئیات نقشه ای که در سر داشت متمرکز کند. قبل از هر چیز ذهن فیتز متوجه چگونگی نصب سلاح ها بر روی لنج های متعلق به سپه بود. این سلاح ها باید طوری روی لنج ها نصب می شد که از حداکثر کارآیی برای مصاف با دشمن برخوردار باشند.

حدود ساعت یازده شب، دو مامور پلیس که با مشاهده فیتز بر پشت فرمان کامیونت به او مظنون شده بودند وارد محوطه پارکینگ شدند و یکراست به سراغ او رفتند! یکی از ماموران پلیس شروع به بازجویی از فیتز کرد:

« شما در این وقت شب در داخل این اتومبیل چه می کنید ؟»

فیتز بی آنکه خود را ببازد به زبان فارسی به پرسش مامور پلیس پاسخ داد:

« بنده با این کامیونت یک محموله گرانقیمت قالی را که از تبریز خریده ام حمل می کنم و برای جلوگیری از پیش آمد سوء به نگهبانی از آنها مشغولم. ضمنا من عضو سفارت آمریکا در تهران هستم و قصد دارم از شهرهای جنوبی ایران دیدن کنم.»

پس از آن فیتز به درخواست یکی دیگر از دو مامور پلیس اوراق شناسائی خود را به او نشان داد. هر دو مامور به حالت خبردار ایستادند:

«قربان اجازه بفرمایید وظیفه مراقبت از اتومبیل و محموله آنرا ما بر عهده بگیریم و شما در اتاقتان استراحت کنید.»

فیتز در پاسخ با لحنی مودبانه پیشنهاد آنها را رد کرد:

«خیلی از لطف شما متشکرم اما من ترجیح می دهم که خودم این ماموریت را انجام دهم. یکی از همکاران ارتشی شما هم اکنون در اتاق هتل مشغول استراحت است و قرار است در ساعت یک بامداد جایش را با من عوض کند. او در این سفر راهنمای من است نام او گروهبان آرام است و یقینا در گشت بعدی به جای من گروهبان آرام را روی این صندلی مشاهده خواهید کرد.»

دو مامور پلیس بعد از ادای احترام محوطه پارکینگ را ترک کردند. حدود ساعت یک نیمه شب فیتز شتابان به درون سرسرای هتل رفت و از نگهبان خواب آلود هتل خواست تا همسفر او را از خواب بیدار کند. حدود یک ربع بعد گروهبان آرام که با چند ساعت استراحت خستگی را از تن به در کرده بود خود را در پارکینگ هتل به فیتز رساند. فیتز بعد از مطلع ساختن گروهبان آرام از ماجرای دو مامور گشت پلیس و دادن دستورالعمل های لازم برای استراحت به اتاق خود رفت.ظرف چهل و هشت ساعت اخیر این نخستین باری بود که بدن فیتز با رختخواب آشنا می شد.

در ساعات اولیه بعد از ظهر اتومبیل حامل فیتز و گروهبان آرام شهر بندری بوشهر را پشت سر گذاشت و راه خود را به سوی دهکده ساحلی باشی ادامه داد. روستای باشی از مراکز صید ماهی در ساحل ایرانی خلیج فارس است.

صبح روز بعد فیتز و گروهبان آرام بعد از صرف صبحانه در جاده ای که به شهر کازرون منتهی می شد به راه افتادند. آنها بعد از رسیدن به کازرون راه خود را به سمت راست یعنی به جهتی که خلیج فارس در امتداد آن قرار داشت تغییر دادند. در ساعات اولیه بعد از ظهر اتومبیل حامل فیتز و گروهبان آرام شهر بندری بوشهر را پشت سر گذاشت و راه خود را به سوی دهکده ساحلی باشی ادامه داد. روستای باشی از مراکز صید ماهی در ساحل ایرانی خلیج فارس است.

تماشای چشم انداز آب های نیلگون خلیج فارس به دو مسافر خسته و شتابزده آرامش می بخشید. از این نقطه ساحلی تا بندرعباس، آن ها یک مسافت نهصد کیلومتری را که راهی ناهموار و پر دست انداز بود در پیش داشتند. فیتز قصد داشت بقیه راه تا بندرعباس را بدون توقف طی کند. حالا آنها در جاده ای رانندگی می کردند که بیش از گذشته برایشان احتمال برخورد با پاسگاه های بازرسی وجود داشت، زیرا کثرت تردد محموله های قاچاق در امتداد این جاده طولانی وجود چنین پاسگاه هایی را ایجاب می کرد.

اتومبیل حامل فیتز و گروهبان آرام هنوز مسافت چندانی از باشی دور نشده بود که دو سرباز مسلح در کنار جاده به آنها فرمان ایست دادند. سربازان تفنگهای خود را به سوی کامیونت نشانه رفته بودند. اما با مشاهده یونیفورم ارتشی گروهبان آرام و بررسی اوراق شناسائی نیز با دادن سلام نظامی راه عبور کامیونت را گشودند. تا قبل از تاریک شدن هوا آنها با دو پست بازرسی دیگر روبرو شدند و توانستند بدون حادثه ای به راه خود ادامه دهند.

غروب خورشید در خط افق دریا منظره با شکوهی به خلیج فارس بخشیده بود و دو مسافر شتابزده غرق در افکار خود چشم به دوردست های دریا دوخته بودند در اینجا و آنجای دریا لنج ها و قایق هایی که بر بالای دکل هایشان چراغ ها و فانوس ها نورافشانی می کرد به چشم می خورد. در نخستین دقایق تاریکی هوا یک پست بازرسی دیگر بر سر راه آنها سبز شد که مشاهده آن خشم گروهبان آرام را برانگیخت.