طنز پرداز : پریسا شمس

روز ملاقات نیست اما از آسایشگاه زنگ زده‌اند که بیایم عمه را ببینم. ناخوش شده و قرار ندارد. در راهرو قدم می‌زند. دستش را می‌گیرم و روی نیمکت چوبی می‌نشینیم.

-عمه جان! چی مضطرب‌تون کرده؟

-بی‌فردایی عمه، بی‌فردایی.

-شما با هشتاد نود سال سن این حرفو می‌زنی، پس ما چی بگیم؟

-تو که سرتو بذار بمیر! زندگیه تو می‌کنی حیف نون؟ صبح به صبح کار تا غروب، شب به شب تک و تنها پای تلویزیون! سگ متنوع‌تر از تو زندگی می‌کنه!

خویشتنداری می‌کنم، نارنگی را که پوست کرده‌ام را تعارف می‌کنم.

-الان زندگی من شما رو مضطرب کرده؟ دو پر نارنگی را یک‌جا در دهانش می‌چپاند.

-زندگی تو به کتفم هم نیست. من نگران خودمم! یک فواره آب نارنگی از میان دندان‌های مصنوعیش بیرون جهیده و صاف داخل چشم من می‌رود. عمه بی‌تفاوت لاشه نارنگی را می‌جود و ادامه می‌دهد.

-دختری به سن من دیگه شانس چندونی برای ازدواج نداره. بعد از اینهمه تجربه اینو می‌دونم که دیوید آخرین بخت منه!

– با دیوید دعواتون شده؟

-من و دیوید و دعوا؟ هرگز!

-ناراحت‌تون کرده؟ شیطنتی، خیانتی، چیزی!

-اینو! عین عقاب هر ساعت دارم با ویدئو چت آمارشو می‌گیرم. حتی قدغن کردم پرستاری که پوشک‌شو عوض می‌کنه، زن باشه.

-پس چی؟

-دیوید گیر داده بیاد ایران زندگی کنیم. می‌گه اونجا زندگی خیلی یکنواخت و ملال آوره و می‌دونه که یه روز تو همون آسایشگاه به مرگ طبیعی می‌میره.

-این که بد نیست.

-دیوید دلش یه مرگ هیجانی می‌خواد. می‌گه ایران پر از روش‌های جذاب مردنه.

-روش مردن مگه جذاب می‌شه؟

-دیوید می‌گه وقتی حس کنی هر لحظه مرگ از بیخ گوشت رد می‌شه، قدر زندگی رو می‌فهمی. می‌گه اینجا سوار طیاره می‌شی تهش اینه که یه ساعت تاخیر داشته باشه، تو ایران سوار طیاره می‌شی، یا می‌ره تو کوه، یا تو ساختمون یا تو هوا منفجر می‌شه. این باحال نیست؟

-نه نیست!

-منم همینو می‌گم ولی به خرجش نمی‌ره. می‌گه تو ایران نشستی تو خونه یهو سیل می‌آد می‌برتت. این باحال نیست؟

-نه، نیست!

-منم همینو می‌گم ولی گوش نمی‌ده. می‌گه تو ایران سوار پراید شدی بری شمال یهو تصادف زنجیره‌ای می‌کنی صدتیکه می‌شی. این باحال نیست.

-معلومه که نیست!

-منم همین‌رو می‌گم ولی این پیرمرد هورمونی فقط دنبال یه مرگ هیجان‌انگیزه!

-شما نظرت چیه؟

-من دنبال زندگی‌ام بابا! یه عمر تو این بیم و امید گذروندم الان می‌خوام برم کانادا اول از همه سرمو بذارم رو شونه ترودو یه دل سیر واسه همه بدبختیا که گذروندیم گریه کنم، بعدشم باقی عمرمو امن و آروم بگذرونم. من اینجا هیچ فردایی ندارم…

تبلتش زنگ می‌خورد. دیوید تماس تصویری گرفته. عمه برمی‌خیزد و به سمت انتهای راهرو می‌رود تا راحت صحبت کند. ساعت دیدار تمام شده.