طنز پرداز : پری‌سا شمس

چند هفته‌ای بود از عمه خانوم خبری نداشتم. دسته گلی خریدم و رفتم آسایشگاه. در حیاط آسایشگاه عمه خانوم داشت با پیرمردی قد بلند منچ بازی می‌کرد.

-عمه خانوم! ماشالا قبراق شدین.

+از وقتی عباس آقا اومده اینجا روحیه‌ام عوض شده.

عباس آقا پروژه جدید عمه بود.

-خوشحالم که بی‌خیال الکس شدین.

+عباس بهتره. هم سن و سالش بهم می‌خوره، هم اقامت کانادا داره.

-چه خوب. امیدوارم که با همین عباس ازدواج کنید و خوشبخت شین.

+چرا نصفه دعا می‌کنی هونگ؟

-نصفه چیه؟ گفتم ازدواج کنین دیگه.

+برای بچه‌دار شدن‌مون دعا نکردی.

-عمه جان دعا هم یه حد و حدودی داره. اون که شما می‌خواین دیگه معجزه‌اس.

عمه خندید.

+عباس خودش سه تا دختر داره. کانادان.

-چه عالی! داستان شما رو می‌دونن؟

+عباس گفته فعلا نگیم که بعد سورپرایز بشن.

-خب حالا این عباس آقا رو دوست دارین؟

+خیلی! نگاه کن چه آقاس!

-بله! خیلی متشخصن.

عباس آقا دست تکان داد. عمه ضعف کرد.

+جانم! چقدر این مرد جنتلمنه. چقدر باشعور و شخصیته! عباس! عباس! همه وجودت مرباس!

-عمه جان! حالا می‌خواین یه کم حد و حدود رو نگه دارین؟

+چیه حسودیت می‌شه؟

-حسودی؟ من چرا باید به عباس آقا هشتاد ساله که از مثانه اکسترنال استفاده می‌کنه و سرش هم کچله حسادت کنم؟

پرستاری مقابل پله‌ها ایستاد و عباس را صدا کرد.

-عباس آقا! بفرمایید همسرتون اومدن ملاقاتی!

عمه بلند شد و راه عباس را بست.

+چی شد؟ همسرتون؟ مگه شما همسر داری؟

عباس سعی کرد توضیح بدهد که همسرش فقط روی شناسنامه همسر است اما عمه مجالش نداد. بلند شد روی هوا و با یک حرکت یته پرنده جفت پا رفت توی صورت عباس. تا به خودم بجنبم عمه خانوم عباس را خوابانده بود روی زمین و خودش نشسته بود روی سینه پیرمرد و داشت مهره‌های منچ را فرو می‌کرد در سوراخ دماغ‌ پیرمرد. با کمک پرستار توانستیم عباس را از چنگ عمه بیرون بکشیم اما عمه موفق شد در آخرین لحظه لوله کیسه ادرار پیرمرد را دور گردنش بپیچاند. عباس در شرف خفگی بود که نگهبان رسید و عمه را کت بسته به اتاقش برد. بیش از این مجال ماندن نداشتم. باید آسایشگاه را ترک می‌کردم.