خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت اول)

حلیمه ادامه داد :

« با وجود این که در ایل زندگی می کردیم و خواهر و برادرهایم در سیاه چادر های اطراف بودند ولی گاه روزها می گذشت و من فرصتی پیدا نمی کردم که آن ها را ببینم . صبح ها زودتر از بقیه بیدار می شدم و شیر می دوشیدم ، تنور نان را روشن می کردم و برای صبحانه نان می پختم ، رختخواب ها را مرتب می کردم ، لباس هایشان را می شستم ، نهار و شام می پختم ، روزی چند بار جارو می زدم … خانم باورتون نمیشه شب ها از شدت خستگی خوابم نمی برد ، بی هوش می شدم . با این حال زن عموم هیچ وقت ازم راضی نمی شد ، از وقتی من با آن ها زندگی می کردم ، زن عموم و بچه هاش دست به سیاه و سفید نمی زدند . خانم گله ای از کار نداشتم ولی نیش زبان دختر عموهام و زن عموم آتشم می زد ، همش به من یادآوری می کردند که سربار زندگی آن ها هستم و از تمام کارهام ایراد می گرفتند . شبی نبود که از عمویم کتک نخورم . روزها زن عموم گیس هام را می کشید و فحش می داد و شب ها یک داستانی به پا می کرد که از عموم هم یک فس کتک مفصل می خوردم . خانم می دانید درد چی از همه بدتر بود ؟ به مادرم فحش می دادند ، مادری که هنوز رخت عزاش به تنم بود !»

دخترک بغضش را با جرعه ای آب فرو داد و ادامه داد :

« گهگاهی که خواهر و برادرهای کوچکترم را می دیدم ، می فهمیدم که حال و روز آن ها هم تعریفی ندارد . من بزرگتر بودم و می تونستم با سختی ها بسازم ولی آن طفل معصوم ها داشتند عذاب می کشیدند و من چشم امید آن ها بودم . همیشه از آقام شنیده بودم که دوست هایش که به تهران رفتند خیلی پول دار شدند ، خیلی اوقات با مادرم بحث می کرد که از ایل جدا شویم و برویم تهران .

چند وقتی بود که فکر فرار به سرم افتاده بود ، صبح ها از همه زودتر بیدار می شدم و این بهترین فرصت برای فرار بود . از خواهر و برادرهایم خداحافظی کردم و قول دادم پام به تهران رسید و کار پیدا کردم ، همگی شان را می آورم پیش خودم . صورت های کوچک غمگینشان از خوشحالی گل افتاد و قول دادند راز فرارم را در دل خودشان نگه دارند.

شب قبل از جیب عموم مقداری پول برداشتم ، خانم به خدا من دزد نیستم ، فقط اندازه ای که من را به تهران برساند برداشتم . به خودم قول دادم اولین دستمزدم را گرفتم پول عمو را پس بدهم . به خدا خانم من دستم کج نیست . این اولین و آخرین بارم بود. خانم به خدا من دزد نیستم ؛ به خدا … »

 

چشم باز کردم بالای سرم پنج ، شش تا مرد غریبه بودند . وحشت زده از آن ها سراغ آن زن و شوهر را می گرفتم ولی آن ها فقط می خندیدن .

احتیاجی به قسم خوردن نیست ، من حرفت را باور دارم . پس فرار کردی و آمدی تهران ، درسته؟

« نه خانم ، اولش با مینی بوس رفتم اهواز که از آنجا سوار اتوبوس بشوم و بیایم تهران . در اهواز از مینی بوس که پیاده شدم ، سرگردان و گیج بودم . آخه اولین باری بود که از ایل جدا شده بودم . نگاه مردم خیلی سنگین بود ، انگار همه می دانستند که من فرار کردم ! پرسان پرسان از مردم آدرس اتوبوس های تهران را می پرسیدم که آقای سن و سال داری به همراه همسرش که خانم شیکی بود به سمت من آمدند و خانم از من پرسید که تنهایی ؟ جواب دادم : بله ، به دیدن خاله ام در تهران می روم.

برای مطالعه بیشتر:

تغییر خوب است، حرف مرد یکی نیست!

سازش با ساز مخالف

سوال دیگری نپرسید و گفت  که آن ها هم فردا می خواهند به تهران بروند گفت می توانم امشب خانه آن ها استراحت کنم و فردا با ماشین آن ها به سمت تهران حرکت کنیم . من هم که پول کمی همراهم بود قبول کردم با آن ها سوار ماشین شدم . در مسیر خانه خانم به شوهرش گفت که گرما زده شده و ازش خواست که برایمان آبمیوه بخرد .»

دست هاش را محکم به هم فشار می داد ، لب هاش از عصبانیت می لرزید .

حدس می زدم خانم و آقایی که تعریف می کند چه کاره باشند . کم نبودند دخترهای بی پناهی که گول این آدم های به ظاهر مهربان را خوردند. کارشان همین هست در ترمینال ها دخترهای حیران و سرگردان را شناسایی می کنند . به عنوان زن و شوهر با آن ها هم کلام می شوند ، دخترهای معصوم را به چوب حراج می گذارند .


خودش را جمع کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و به شکم قلمبه اش خیره شده بود. با صدای لرزان ادامه داد :

« نفهمیدم چی شد ، چشم باز کردم بالای سرم پنج ، شش تا مرد غریبه بودند . وحشت زده از آن ها سراغ آن زن و شوهر را می گرفتم ولی آن ها فقط می خندیدن . با هر سوال من صدای قهقه آن ها بلندتر می شد.»

دستش را محکم روی گوش هاش گذاشته بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت و زمزمه می کرد :

« می خندیدند … می خندیدند…»

ادامه دارد…