نویسنده : رضا حسین پور

روزی شتر بانی ده شترِ خود را پیش کرد و عزم به رفتنِ صحرایش کرد ، چون چند زمانی راه پیمود ، خستگی بر او غلبه کرد با خود گفت : شتران همه ، بی بار ند ، دور از عقل نباشد که من سوار بر یکی از آن ها باشم . آن گاه ، بر هوشمندی خود آفرین گفت و سوار بر یکی از آن ها شد و باقی شتران را بِشمرد .

دید نُه شتر در پَس و پیش دارد . گفت : من ده شتر داشتم ، یکی دیگر ، کجا رفت ؟ پیاده شد و در بیابان به جستجو پرداخت ، چون از شتر نشانی نیافت ، افسرده دل ، باز گشت و دوباره شتران را شمارش کرد . خوش دل شد ، چون فکر کرد ، گم گشته ، باز آمده و اکنون ، ده شتر دارد . خُرسند و خشنود سفرش را ، از نو آغاز کرد . در طی مسیر ، باز میلش کشید و بر شتری دیگر سوار شد و برای آسایش خیال باری دیگر شتران را بِشِمرد. باز نُه شتر دید . نگرانی به سراغش آمد ، دعایی زمزمه کرد و به خود و اطرافش فوتی کرده و پیاده شد و بدنبال شتر ، راهِ آمده را ، برگشت ، ولی اثری از شتر نیافت . نفرین کنان بر اقبالِ بدِ خویش ، بسوی شترانش آمد . اما دگر بار نفراتش همان ده بودند . سبحان اله گویان و حیران و پریشان احوال ، این عمل را چندین بار تکرار کرد و سرانجام هر چه فکر کرد ، عقلش به جایی که ، باید برسد ، نرسید ، باخود گفت :

اگر پیاده بروم وشترانِ من ده باشند ، بهتر از آن است که سواره روم وشترانم ، نُه باشند ..

این قصه را ، معلمی باز نشسته برایم تعریف کرد که حالا پس از چهل سال خستگی از تدریس ، باید برای عینک و عصا و یا برای سمعک و دندانِ عاریه سرِ پیری مسافر کشی کند . غَرَض از نقلِ داستانش این بود که : چون پیکانِ عهدِ دقیانوسش دیگر فرمانش را نمی برد قصدِ فروشش را می کند اما دوربین های جور واجور و افسرانِ جریمه ، خودش را که هیچ ، پدرش را هم در گور به سُلابه کشیده اند و جریمه های بی خودی و با خودی اش بیشتر از قیمتِ بقولِ خودش ابو طیاره اش شده است . حالا وامانده ، می گفت : ما زنده ایم ، اما مدت هاست که : فراموشمان کرده اند . از من پرسید : اگر بی خیال شوم و مثلِ همان شتربان ، بقیه عمر را که دیگر چیزی از آن باقی نمانده ، پیاده طی کنم ، بهتر از آن نیست که سوار باشم اما طلب هایم نُه و بدهی هایم دَه باشد ؟
وقتی پیاده شدم ،رفتم توی عالمِ خیالات که : من هم یک معلم هستم ، معلمی که ، شغلش شغلِ انبیاست ، بدون عصا و سمعک ، پیامبریش باطل است . پس باید از همین امروز که نرخِ دلار سر به فلک گذاشته و جیره و مواجبِ ما همان است که بود و فردا هم بد تر خواهد بود ، چاره ای بیاندیشم وگرنه بقیه عمر را پیاده گَز کردن از محالات خواهد شد . چهار نعل خود را به دفترِ مدرسه انداختم و فرمِ وامِ دومیلیون تومانی را که در تمام عمر ، فقط دو بار به هر معلمی تعلق می گیرد پر کردم، تا شاید قرعه به نامم افتد و من هم برنده ای باشم و اگر در همین آشفته بازار که مواجبم به ریال و مخارجم به یورو است موفق به خرید فقط یکی از تجهیزاتی شوم که در زمان پیری و کوری، راه گشایم شود، چه نیکوست. بر این اندیشه نیکِ خویش بر خود بالیدم و آرام وارد کلاس شدم و گفتم: بچه ها سلام…