نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیست و نهم


هواپیمای شرکت هواپیمایی ملی ایران چرخی در آسمان دوبی زد و لحظاتی بعد در باند فرودگاه بین المللی این شیخ نشین بر زمین نشست. ساعت فرودگاه دوازده و سی دقیقه بعد از ظهر را نشان می داد. لیلا اسمیت با این هواپیما به دوبی آمده بود. حدود نیمی از مسافران هواپیما را ایرانی ها و اتباع کشورهای غربی تشکیل می دادند.

 فیتز با برخورداری از امتیازهای ویژه سوار بر اتومبیل خود را به محوطه فرودگاه رساند و در بالای پلکان هواپیما از لیلا اسمیت استقبال کرد. برای فیتز تجدید دیدار با لیلا اسمیت خاطره ای فراموش نشدنی به حساب می آمد. تشریفات گمرکی ورود لیلا اسمیت به دوبی با توصیه هایی که مجید جابر قبلا به مسئولان گمرک کرده بود به سرعت به پایان رسید به طوری که ماموران قسمت ورودی گمرک حتی جرات بازبینی چمدان های او را به خود ندادند.

هنگامی که لیلا اسمیت به اتفاق فیتز به طرف در خروجی فرودگاه می رفت ماموران حیرت زده این زن جوان نیمه آمریکایی را که سر و وضع ظاهریش کمترین تناسبی با فرهنگ و اعتقادات اعراب نداشت تماشا می کردند.

فیتز هنگامی که به لیلا اسمیت برای سوار شدن به لندرورش کمک می کرد یکبار دیگر ورود او را به دوبی خوش آمد گفت:

«به دوبی – بندر مرواریدهای غلتان خلیج فارس خوش آمدی!»

 در طول راه فرودگاه به مرکز دوبی فیتز به پرسش های لیلا اسمیت درباره ویژگیهای دوبیشیوه زندگی مردم آن و وضع کار و برنامه های خودش پاسخ می داد. لیلا اسمیت از اینکه فرصت دیدار از دوبی نصیبش شده بود ظاهرا خوشحال به نظر می رسید.

نزدیک غروب همان روز فیتز به لیلا اسمیت اطلاع داد که سپه هر دو آنها را به میهمانی شام در خانه اش دعوت کرده است. لیلا اسمیت با اشتیاق دعوت سپه را پذیرفت. برای او شرکت در میهمانی شام یکی از افراد سرشناس دوبی فرصتی کم نظیر به حساب می آمد. فیتز و لیلا اسمیت بعد از غروب آفتاب با اتومبیل به طرف خانه سپه به راه افتادند. گرمای هوای دوبی حتی بعد از غروب آفتاب از پنجاه درجه سانتیگراد بالاتر بود. فیتز برای رسیدن به خانه سپه راه ناحیه خور دوبی را در پیش گرفت. مستخدم پاکستانی سپه که شباهت زیادی به پیتر خدمتکار فیتز داشت با ادای احترام و دست به سینه در را به روی آنها گشود و آنها را به درون خانه راهنمایی کرد.

۲۹

خور دوبی در گذشته

 

هوای داخل خانه سپه به برکت دستگاه های خنک کننده پرقدرت به نحو حیرت انگیز خنک و دلپذیر شده بود. سپه و همسرش سمیرا که او نیز تبار ایرانی داشت در آستانه در ورودی سالن پذیرایی از فیتز ولیلا اسمیت استقبال کردند. همسر سپه از دیدار لیلا اسمیت ذوق زده شده بود. برای او هم صحبت شدن با زنی چون لیلا اسمیت که فارسی صحبت می کرد واقعه ای غیر منتظره به شمار میرفت. به همین سبب فیتز و سپه نیز ترجیح دادند برای همگامی با دو زن حاضر در مجلس مدتی با هم به زبان فارسی صحبت کنند.

همانطور که انتظار میرفت خدمتکار پاکستانی سپه وظیفه اصلی پذیرایی از میهمانان را بر عهده داشت. برنامه پذیرایی با صرف خاویار و مشروب های ایرانی شروع شد. هنگامی که لیلا اسمیت و همسر ایرانی سپه گرم صحبت های زنانه خود بودند فیتز و سپه با استفاده از فرصت برای انجام گفتگوهای خصوصی به گوشه دیگری از سالن پذیرایی رفتند. ابتدا سپه سر صحبت را باز کرد:

«فیتز. من تصمیم گرفته ام برنامه سفر را قدری جلو بیاندازم.»

«من حرفی ندارم. با نصب تیربارها روی لنج همه چیز برای شروع ماموریت آماده خواهد بود.»

«اما باید موضوع مهم دیگری را هم با تو در میان گذارم .»

«بگو ، من آماده شنیدنش هستم.»

«واقعیت اینست که سندیکا تصمیم گرفته است مقداری بر حجم طلاهای صادراتی به هند بیفزاید! »

در این هنگام سمیرا همسر سپه صدای اعتراض خود را نسبت به صحبت های در گوشی فیتز و همسرش بلند کرد:

«باز هم که شما دو نفر دارید درباره کسب و کار صحبت می کنید. حالا که وقت این قبیل صحبت ها نیست…»

اعتراض سمیرا کار خودش را کرد و فیتز و سپه را وادار ساخت تا با پیوستن به جمع زن ها درباره چیزهای مورد علاقه آنها به گفتگو بپردازند. محور صحبت های آنها را بیشتر قالی و قالیچه های ایرانی و هتل های تازه ساز و زندگی شبانه تهران تشکیل می داد و سمیرا که مدت ها تهران را ندیده بود از گفتن و شنیدن درباره تهران و سرگرمی های آن بیش از دیگران غرق لذت می شد.

محور صحبت های آنها را بیشتر قالی و قالیچه های ایرانی و هتل های تازه ساز و زندگی شبانه تهران تشکیل می داد و سمیرا که مدت ها تهران را ندیده بود از گفتن و شنیدن درباره تهران و سرگرمی های آن بیش از دیگران غرق لذت می شد.

سمیرا به خاطر محدودیت های موجود در دوبی از زندگی در این شیخ نشین چندان احساس رضایت نمی کرد. او به خصوص از اینکه ناچار بود خود را به حجاب سنتی زنان دوبی مقید سازد احساس ناراحتی می کرد. او به سبک زنان غربی لباس می پوشید و به همین سبب در میان دیگر زنان شیخ نشین های خلیج مثل گاو پیشانی سفید معروف شده بود!

به دنبال صرف تنقلات و چند لیوان نوشیدنی نوبت به صرف شام رسید. میز شام خانه سپه با سلیقه خاصی چیده شده بود و رنگ و بوی غذاهای ایرانی آن شامه لیلا اسمیت را نوازش می داد. وجود چندین نوع غذاهای ایرانی و غذاهای اروپایی بر روی میز شام حکایت از روحیه اشرافی همسر سپه داشت. آنچه بیش از همه جلب توجه می کرد آن بود که سمیرا اصرار داشت همه آن غذاهای رنگارنگ را دست پخت خود جلوه دهد اما دست کم برای زن دیرباوری چون لیلا اسمیت قبول چنان ادعایی بسیار دشوار بود.

بعد از صرف شام مجلس میهمانی یکبار دیگر به دو گروه زنانه و مردانه تقسیم شد و فیتز و سپه مجددا در گوشه ای از سالن پذیرایی غرق در گفتگوهای خصوصی و در گوشی خود شدند.

این بار نیز سپه رشته کلام را به دست گرفت:

«مجید جابر مایل است از نزدیک چگونگی پیشرفت کارها را بررسی کند چون او در واقع چشم و گوش شیخ راشد محسوب می شود. خود شیخ راشد فعلا تمایلی به دیدار با تو ندارد و تنها بعد از بازگشت موفقیت آمیز ما از سفری که در پیش داریم شیخ راشد تو را به حضور خواهد پذیرفت!»

«برای من جای نهایت تعجب است که تو با آن همه ثروت و امتیازهایی که داری به چه علت تصمیم گرفته ای سرپرستی این سفر پر مخاطره را عهده دار شوی!»  

سپه که ظاهرا انتظار شنیدن چنین سئوالی را از فیتز داشت بی درنگ پاسخ داد:

«دلیل اصلی تصمیم من اینست که نتیجه این سفر سرنوشت خیلی ها از جمله خود مرا تعیین خواهد کرد. در یکسال گذشته افراد گارد ساحلی هند سه بار لنج های حامل طلای ما را مصادره کرده اند و اگر قرار باشد چنین حادثه ای دوباره تکرار شود من ترجیح می دهم شخصأ در متن حادثه حضور داشته باشم.»

فیتز سری تکان داد و گفت:

«بله – کاملا متوجه منظورت شدم.»

در این هنگام زنگ در خانه سپه به صدا در آمد و یکی از خدمتکارن در را باز کرد. مجید جابر که لباس عربی به تن داشت در آستانه در ایستاده بود. سپه با دیدن مجید جابر مشتاقانه به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت. همه اطرافیان مجید جابر و از جمله سپه به خوبی می دانستند که چشم و گوش شیخ راشد فقط در دوبی و شیخ نشین های همسایه لباس عربی بر تن می کنند و هنگامی که برای سفر با انجام ماموریت از سوی شیخ راشد عازم کشورهای دیگر میشود دشداشه و چفیه عیقال را کنار می گذارد و به کسوت یک مرد شیک پوش غربی در می آید.

 با ورود مجید جابر صحبت های جمع سه نفری مردان مجلس رنگ و بوی دیگری گرفت. این نشان می داد که مجید جابر بیشتر برای سر و گوش آب دادن و کسب خبرهای دست اول به میهمانی خانه سپه آمده است. این واقعیت از پرسشی که مجید جابر بی مقدمه چینی با فیتز در میان گذاشت آشکار شد.

«شنیده ام که سرهنگ باترز و عالیجناب معتمد (۱) به تازگی با شما دیدار کرده اند ؟»

فیتز در پاسخ مجید جابر تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد اما هنگامی که سپه اورا به خاطر مخفی نگاه داشتن چنان ملاقاتی مورد انتقاد و ملامت قرار داد به دلجویی از سپه پرداخت .

«از این بابت ناراحت نباش. من نیت سویی نداشتم جز اینکه فرصت نکردم ماجرای ملاقاتم با سرهنگ با ترز و برایان فالمه را با تو در میان گذارم هر چند که به نظر می رسد سیستم های اطلاعاتی و خبر چینی نیرومندی در دوبی به فعالیت مشغول است و هیچ خبری از دید شما ها پنهان نمی ماند. من در آن دیدار به حسن ظن سرهنگ باترز نسبت به خودم پی بردم اما گمان می کنم این فالمه لعنتی چشم دیدن مرا در اینجا ندارد!»

اعراب دربار انگلیس چطور فکر می کردند؟

مجید جابر در حالی که با تکان دادن سر گفته های فیتز را تائید می کرد موضوع بحث را به مسئله حضور انگلیسی ها در خلیج فارس کشاند و گفت:

«البته مسئله به این سادگی ها هم نیست. من نمی دانم این انگیسی های پدرسوخته از جان ما چه می خواهند؟ آنها به ما عرب ها به چشم رعایای خود نگاه می کنند و به اتکاء کشتی های جنگی و نیروی نظامی خود ما را برای قبول خواسته هایشان زیر فشار می گذارند. باور کنید بزرگترین آرزوی من اینست که روزی انگلیسی ها دمشان را روی کول شان بگذارند و گورشان را از منطقه خلیج فارس گم کنند»

باور کنید بزرگترین آرزوی من اینست که روزی انگلیسی ها دمشان را روی کول شان بگذارند و گورشان را از منطقه خلیج فارس گم کنند.

 سپه با تعجب پرسید:

« یعنی تو تصور می کنی چنین روزی خواهد آمد؟ »

« بله – کاملا به این موضوع یقین دارم. چون در سفر اخیری که به لندن داشتم خبردار شدم که نخست وزیر دولت کارگری انگلیس تصمیم گرفته است به نقش ژاندارمی آن کشور در منطقه خلیج فارس پایان دهد. بی شک اخذ چنین تصمیمی به مفهوم آنست که دولت انگلیس می خواهد با اعطای خودمختاری به شیخ نشین های متصالح عمان نیروهایش را به طور کامل از منطقه خلیج خارج کند.»

فیتز که با علاقه مندی وصف ناپذیری به صحبت های مجید جابر گوش می داد به میان حرف او پرید و گفت:

«من همیشه تصور می کردم که شما عرب ها قلبا به انگلیسی ها علاقه دارید و مایلید که آنها برای حفاظت از منابع شما در منطقه باقی بمانند.»

مجید جابر که ظاهرا از شنیدن اظهار نظر فیتز بر آشفته شده بود پاسخ داد:

«ابراز علاقه ما به انگلیسی ها بیشتر انگیزه های تجارتی دارد و در این رابطه ما بیشتر با تجار و بازرگانان انگلیسی سرو کار داریم تا خود دولت انگلیس، چون یک مامور دولت انگلیس هر که باشد عامل سیاست های دولت انگلیس است ولی حسن بازرگانان انگلیسی در اینست که خیر را از شر تشخیص می دهند و می دانند چه گونه با ما برخورد کنند. رفتار ماموران دولت انگلیس با ما عرب ها تحقیر آمیز و نفرت آور است طوری که انگار ما کمترین شایستگی برای اداره امور

خودمان را نداریم. مثلا همین آقای برایان فالمه چند روز پیش در صحن مدرسه انگلیسی های مقیم دوبی چنان برخورد تحقیر آمیزی با من کرد که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. دست بر قضا او برای گفتگو درباره تو نزد من هم آمده بود. او به من گفت که طبق اطلاعات واصله سرهنگ فیتز لود در جریان یک سلسله عملیات محرمانه مقادیری اسلحه و مهمات وارد دوبی کرده است.»

مجید جابر نگاه پرسشگرانه ای به چهره سپه انداخت و ادامه داد:

«برایان فالمه معتقد بود که سپه هم در این عملیات محرمانه با تو همکاری دارد.»

سپه هیجان زده حرف مجید جابر را قطع کرد و پرسید:

«خوب – تو چه پاسخی به او دادی ؟»

«هیچی جز اینکه به فالمه گفتم فعالیت های تو صرفا در جهت منافع اقتصادی دوبی است و خیال داری با مشارکت طرف های انگلیسی چندین میلیون پوند در یک رشته طرح های اقتصادی سرمایه گذاری کنی!»

این بار فیتز مجید جابر را مخاطب قرار داد و پرسید:

«آیا برایان فالمه درباره فعالیت های خرابکاران کمونیست در منطقه به تو چیزی نگفت ؟ »

«چرا… اتفاقا او درباره نگرانی هایش از رسیدن اسلحه و ساز و برگ نظامی به دست خرابکاران کمونیست و مسائل دیگری در این رابطه با من صحبت کرد.»

«حتما سرهنگ باترز و برایان فالمه باید دلیلی بر نگرانی های خود داشته باشند ؟ »

مجید جابر لحظه ای فیتز را برانداز کرد و گفت:

«غربی ها همیشه از بابت فعالیت های خرابکاران کمونیست در منطقه ابراز نگرانی می کنند طوری که گویی در پشت هر بته و درخت در منطقه ما یک کمونیست مسلح کمین کرده و آماده وارد آوردن ضربه است!»

فیتز قهقهه ای سر داد و گفت:

«شاید هم واقعا همینطور باشد. به هر حال انگلیسی ها به بندر دوبی به چشم یک بندر صادراتی نگاه می کنند و شاید هم در ته دل چندان مخالفتی با فعالیت های سپه در صدور طلا به کشورهای اطراف نداشته باشند.»

خریداران عمده طلا از انگلیسی ها!

سپه سری تکان داد و گفت:

«من هم همینطور فکر می کنم چون خودشان به خوبی می دانند که ما یکی از خریداران عمده طلا از انگلیس هستیم.»

مجید جابر به هیچ وجه مایل نبود بیش از آن در گفتگوهایی که ممکن بود در نهایت به طرح مسئله مسلح ساختن لنج های حامل طلا منتهی شود مشارکت کند چون او به عنوان یار نزدیک شیخ راشد و مسئول ارشد گمرک دوبی مستقیما زیر نظر یک مقام انگلیسی انجام وظیفه می کرد و ناچار بود مصالح خود را هم در نظر بگیرد. بنابر همین انگیزه مجید جابر سعی کرد با پیش کشیدن مسائل متفرقه موضوع صحبت را عوض کند. او در ادامه همین تلاش رو به فیتز کرد و گفت:

«راستی تا یادم نرفته باید از تو به خاطر سوغات بسیار نفیسی که از ایران برایم آورده ای تشکر کنم. قالیچه اهدایی تو در کلکسیون قالی های ایرانی من جای ممتازی دارد.»

فیتز تشکر او را متقابلا پاسخ داد:

«من هم بسیار خوشحالم که توانسته ام با آوردن این سوغات ایرانی رضایت خاطر تو را جلب کنم.»

در این هنگام سپه از جا برخاست و در حالی که با دست به سالن غذاخوری اشاره می کرد از میهمانانش خواست تا خود را آماده صرف شام کنند. سمیرا همسر سپه و لیلا اسمیت هم به سپه و دوستانش پیوستند. مجید جابر که از مشاهده لیلا اسمیت و زیبایی خیره کننده او هیجان زده شده بود در نهایت احترام با او سلام و احوالپرسی کرد. پس از انجام تشریفات معارفه مجید جابر فیتز را به گوشه ای کشید و آهسته در گوش او گفت:

« حالا همه چیز دستگیرم شد. بیهوده نبود که تو برای رفتن به تهران آن همه بی قراری نشان می دادی!»

(۱)  معتمد لقبی بود که اعراب شیخ نشین های جنوب خلیج فارس تا پیش از کسب استقلال برای نماینده سیاسی دولت انگلیس در منطقه قائل می شدند (مترجم)