ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک… اشک از چش و چارم جاری بود…!

در یخچالو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو، کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه… برای خودش جلز جلز خفیفی کرد، که زنگ در رو زدن…!

پدرم بود…

بازم نون تازه آورده بود…

نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

بابام می گفت :

نون خوب خیلی مهمه… من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم، برای شما هم میگیرم…

در میزد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.

هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت…!

تهمینه میلانی، که از دهه ۶۰ خورشیدی پا به عرصه سینمای ایران گذاشته است، عکسی زیرخاکی از دیدار خود با عثمان محمدپرست، نوازنده و خواننده پیشکسوت خراسانی را منتشر کرد.

دستم چرب بود، شوهرم در رو باز کرد و دوید توی راه پله…

پدرمو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن، این البته زیاد شامل مادرم نمیشه…!

 

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد.

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم…
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه ی هم نمیریم و از همه مهم تر، سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.




اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدن و میامدن تو… روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن… قربون صدقه ی هم می رفتن و قبیله ای بودن…!!!

برای همین هم شوهرم نمیدونست کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود… و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد…!

آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدن…

من اصلا خوشحال نشدم…

خونه نا مرتب بود… خسته بودم… تازه از سر کار برگشته بودم… توی یخچال میوه نداشتیم…

چیزهایی که الان وقتی فکرش رو میکنم، خنده دار به نظر میاد… اما اون روز لعنتی، خیلی مهم به نظر می رسید

شوهرم اومد توی آشپزخونه تا برای مهمان ها چایی بریزه… اخم های درهم رفته ی من رو دید…!



پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی…؟!

گفت:

خب… دیدم کتلت داریم، گفتم باهم بخوریم.

گفتم :

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت :

حالا مگه چی شده…؟!

گفتم.:

چیزی نیست…؟؟؟!!!

در یخچالو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم… میخوای نونها رو برات ببرم سر سفره…؟!

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم…!!!

پدر و مادرم تمام شب، عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن…!

وقتی شام آماده شد، پدرم یه کتلت بیشتر بر نداشت…

مادرم هم به بهانه ی گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد…!

خورده و نخورده خداحافظی کردن و رفتن…
این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت…!!!

پدر و مادرم هر دو فوت کردن.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت…

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما رو شنیده بود…؟!

نکنه برای همین شام نخورد…؟!

از تصورش مهره های پشتم تیر میکشه و دردی مثل دشنه ته دلم می شینه…

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم…؟!

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم… یه قطره روغن میچکه توی ظرف و جلز محزونی میکنه…!

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت…؟!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخوره:

“من آدم زمختی هستم…!”

زمختی یعنی :

ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها…

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست، کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم…؟!

آخ… چقدر دلم تنگ شده براشون… فقط… فقط اگه الان پدر و مادرم از در می اومدن تو، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه…!
میوه داشتیم یا نه…!

همه چیز کافی بود…
من بودم و بوی عطر روسری مادرم… دست پدرم و نون سنگک…!

پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه…

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم… اما کسی زنگ این در رو نمیزنه… کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود، که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی داره…؟!

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی…!

زمخت نباشیم…!!!

تهمینه میلانی