زهرا شهدادیان – مددکار اجتماعی

حلیمه آهی بلند کشید و ادامه داد :

روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند و من هنوز منگ بودم و نمی فهمیدم که چه طور به این جا رسیدم ، در همان خانه ای که نمی دانستم کجاست مثل یک زندانی بودم . کم کم که علائم حاملگی ظاهر شد ، کمتر به سراغم می آمدند ، چند روزی بدون اینکه کسی سراغم بیاد سپری شد ، داشتم به این آرامش مشکوک عادت می کردم که شبانه سراغم آمدند و چشم هایم را بستند و سوار ماشین کردند و در گوشه ای از شهر رهایم کردند . بدون مدرک شناسایی و بدون پول ، حتی نمی دونستم کجا هستم ، نه راه پس داشتم و نه راه پیش . چند وقتی با گدایی و کارتن خوابی گذشت .

باید خودم را جمع و جور می کردم ، تصور چهره های معصوم خواهران و برادرانم بهم قدرت داد ، باید خودم را می رساندم تهران ، نباید جا می زدم ، با گدایی پول کرایه اتوبوس تا تهران را جمع کردم و خودم را به تهران رساندم . در ترمینال تهران سرگردان بودم که توجه نیروی انتظامی را جلب کردم ، ازم پرسیدن کجا می خواهم بروم و مدرک شناسایی خواستند و چون مدرکی همراهم نبود من را سوار ماشین کردند و به کلانتری بردند و از آن جا با سرباز کلانتری من را به اداره سرپرستی دادگستری و از آن جا به پزشک قانونی بردند ، در پزشک قانونی که گفتند سی هفته از بارداریم می گذرد ، تازه فهمیدم که چه مدتی هست که در به در و آواره بودم … .

پس از مصاحبه های متعدد و تحقیق در مورد خانواده وی متوجه شدم که اگر حلیمه به خانواده اش برگردد امنیت جانی نخواهد داشت لذا تصمیم گرفتیم که حلیمه را در مرکز بازپروری اسکان دهیم و کمکش کنیم که زندگی سالم و موفقی را از نو بسازد.

کارهای زیادی بود که در رابطه با پرونده حلیمه باید انجام می دادم . از بهزیستی شهرستانی که خانواده حلیمه زندگی می کردند خواستم در مورد وضعیت خواهران و برادران حلیمه تحقیق کنند ، متاسفانه با موارد مشهودی از کودک آزاری مواجه شدیم و خواهر و برادران حلیمه تحت سرپرستی بهزیستی قرار گرفتند. پس از مصاحبه های متعدد و تحقیق در مورد خانواده وی متوجه شدم که اگر حلیمه به خانواده اش برگردد امنیت جانی نخواهد داشت لذا تصمیم گرفتیم که حلیمه را در مرکز بازپروری اسکان دهیم و کمکش کنیم که زندگی سالم و موفقی را از نو بسازد.

حلیمه اختلال شخصیتی داشت و گاهی بسیار سرکش و پرخاشگر می شد ، همزمان با فرآیند مددکاری از کمک روانشناس و مشاورهم بهره بردم . به دلیل موقعیت جسمانی که داشت ، امکان شرکت در کلاس های آموزشی زیادی را نداشت . در دوران بارداری تنها از کلاس های نهضت سوادآموزی استفاده کرد و از جلسه های مشاوره روان شناسی کمک می گرفت . از وقتی فهمیده بود که خواهران و برادرانش هم سقفی امن و با آرامش برای زندگی دارند گویا با خیال راحت تر و وجدانی آسوده تر روزهایش را شب می کرد.

حلیمه پس ازفارغ شدن ، گویی خودش دوباره متولد شده بود . با انرژی به سمت آینده روشنی که لیاقتش را داشت می دوید .

تنها دغدغه این روزهایش به دنیا آمدن فرزندی بود که به هیچ وجه در قلب مادرش جایی نداشت . حلیمه فرزندش را نمی خواست و پس از به دنیا آمدن فرزندش به دلیل سن و سال کم مددجو و عدم توانایی سرپرستی فرزندش با رضایت و موافقت حلیمه ، نوزاد به شیرخوارگاه واگذار شد تا به فرزند خواندگی سپرده شود. حلیمه پس ازفارغ شدن ، گویی خودش دوباره متولد شده بود . با انرژی به سمت آینده روشنی که لیاقتش را داشت می دوید . از کلاس های کسب مهارتی که برای مددجویان برپا می شد ، استعداد و علاقه اش به هنر خیاطی شکوفا شده بود و علاقه زیادی داشت که از این راه کسب درآمد کند.

برای کارآموزی حلیمه را به یکی از معروف ترین مزون های لباس عروس که مدیریتش را یکی از خیرین مرکز بر عهده داشت ، معرفی کردم . حلیمه با تلاش و همتی که داشت به زودی توانست مهارت سنگ دوزی و تزئینات لباس عروس را یاد بگیرد و این تلاش و پشتکار از چشم های مدیریت مزون پنهان نماند و پس از دوره کارآموزی به حلیمه پیشنهاد کار با حقوق خوبی داده شد. به مرور حلیمه توانست جایگاه اجتماعی خودش را پیدا کند و از دخترکی عصبی و پرخاشگر به بانویی متین و با اعتماد به نفس تبدیل شده بود .

او که دیگر شرایط زندگی مستقل و ترخیص شدن را داشت با اولین درخواستی که برای ترخیص داد موافقت شد . بعد از رفتن حلیمه با او و خیری که او را استخدام کرده بود در ارتباط بودم و جویای حال و روز حلیمه بودم . سال ها بعد حلیمه با یکی از همکارانش تصمیم گرفتند برای خودشان مزونی داشته باشند و مزون کوچکی با اهدافی بزرگ افتتاح کردند. امروز بانویی با وقار و موفق برای اظهار آمادگی کردن در فعالیت های خیرخواهانه مرکز بازپروری به دفترم آمده بود .

با چشم هایم دور شدن قدم هایش را در باغ مشایعت می کردم ، برگ های زیبای پاییزی زیر قدم های حلیمه سمفونی زندگی می سرودند و درخت های زیبای باغ شاخه هایشان را به احترام همت والای او تکان می دادند.