استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت هشتم
قفل در با صدای تیک آرامی باز شد و سلیمسامورایی نگاهش به چشمهای درشت و نگران طلا افتاد. قبل از آنکه وارد اتاق بشود، طلا برگهای جلوی رویش گرفت. سلیمسامورایی نگاهی به نوشتهی روی آن کرد.
-من بدکاره نیستم. هرکسی بهم دست بزنه میکشمش.
سلیمسامورایی با دست طلا را به طرفی هل داد و گفت:
-بیکیش کنار بابا! بیخودی الواتبازی جلوی ما درنیار.
طلا قلم را از روی میز برداشت و روی کاغذ نوشت:
-بیوک گفته بهش پول دادی تا منو واسه خودت نگه داری.
سلیمسامورایی کلاهش را از روی سرش برداشت و کتش را از تنش درآورد و لبهی تخت نشست و گفت:
-دلمون واسه بیزبونیت سوخت… به خودمون قول دادیم تا جایی که بتونیم و جیبمون یاری کونه نذاریم دست نجس نامردا بهت بخوره. خودمونم اونقذه نامرد نیستیم که به زنی بیاجازهش دست بزنیم.
چشمان طلا روی صورت سلیمسامورایی ماند. کاغذ از دستش روی زمین افتاد. از اینهمه مردانگی، برق اشک در چشمهایش نشست. قطرهای روی صورتش روان شد و رد سیاهرنگی از ریمل بر جا گذاشت.
سلیمسامورایی نفسی گرفت و بعد غمزده گفت:
-اوسرجب هم امروز مرد… صاحبکارمون بود. نور به قبرش بباره! خدا رحمتش کونه. مرد خوبی بود. بهمون یاد داد تا جون داریم به حال دل مظلوما و بیکسا برسیم. به بیوک دوباره سفارشت رو میکنم. اگه کاری داشتی، به نقیجوجه، پادوی بیوک، بگو… جلدی خبرم میکنه.
طلا لیوان را از نوشابه پر کرد و به سمت سلیمسامورایی رفت. نگاهی قدرشناسانه به او کرد و لیوان را به طرفش گرفت. سلیمسامورایی به صورت بزکدوزکشدهی طلا نظری انداخت و گفت:
-بدون این رنگا خوشگلتری.
بعد لیوان را از دست طلا گرفت و در چشمهای طلا دقیق شد و گفت:
-اینگاری تو چشات عسل ریختن. حیفه دختر خوشگلی مث تو واسه این حرومزادهها!
لبخند ملیحی بر لبان طلا نشست و به آرامی پلک زد و بعد در چشمان مرد مقابلش خیره شد. سلیمسامورایی یک نفس نوشابه سر کشید و لیوان را روی زمین کنار پایهی تخت گذاشت. از جا برخاست. کتش را پوشید وکلاهش را روی سرش گذاشت. چشمش افتاد به شیشههای خالی نوشابهی ردیف شده در کنار دیوار و گفت:
– اینقذه نوشابه نریز تو خندق بلا… مرض میگیری!
بعد پشت کرد به نگاه سپاسگزار طلا و از اتاق بیرون رفت. بیوک در سالن میچرخید و با دیدن سلیمسامورایی جلو آمد و با نگرانی گفت:
-چقدر زود میری آقاسلیم! طلا بیحرمتی کرده؟
سلیمسامورایی بادی به غبغب انداخت و گفت:
-مگه جرئت داره به ما رو ترش کونه؟ اومده بودیم باهاش اتمام حجت کنیم. بهش گفتیم یه مدتی نیستیم. نشنفیم واسه یکی دیگه خوشخدمتی کرده… بهش گفتیم به آقابیوک میسپریم دست از پا خطا کردی خبرمون کونه.
بیوک لبانش به علامت رضایت از هم باز شد و گفت:
-مگه شما حریف اون سلیطه بشی.
-شوما حواست بهش باشه، بقیهش با ما!
-چشم آقاسلیم.
******
روزها میگذشت و سلیمسامورایی به امید اینکه فرزندان کارفرمایش گاراژ را مدیریت میکنند، دندان روی جگر گذاشت و روز را به شب میرساند. حیا و شرم هم اجازه نمیداد قبل از مراسم چهلم اوسرجب به سراغ پسر بزرگش برود و حق و حقوقش را طلب کند. یک روز دوستانش خبر آوردند که بچههای اوسرجب هنوز کفن پدرشان خشک نشده و به ماه نرسیده، سر تنها دارایی پدرشان که همان گاراژ فَکَسنی بود به هم پریدهاند و از هم شکایت کردهاند.
سلیمسامورایی پشت کفشهایش را بالا کشید و با خودش گفت:
-از دیگ اینا واسهمون آبی گرم نمیشه. باس بیفتیم دنبال کار.
در شهر تهران، به دنبال کار چرخید و چرخید؛ اما هرچه بیشتر میگشت کمتر مییافت. گاراژهای مکانیکی به پادو[1] هم نیاز نداشتند چه برسد به مکانیک. انگار تخم کار را ملخ خورده بود[2] و این سلیمسامورایی را از زمین و زمان ناامید میکرد. روزها میگذشت و سلیمسامورایی هنوز بیکار بود. به تدریج غذای سفرهشان نان و دوغ شد، اندام صدیقه باتری قلمی و لپهای پرچین و چروک مادرش آویزان.
یک روز صبح سلیمسامورایی حال خوشی نداشت و ناجور اعصابش خط خطی بود. هوای امامزاده داوود به سرش افتاد. همان جایی که اگر لوطیها سالی یک یا دو بار میرفتند، سلیمسامورایی حداقل سه یا چهار بار به زیارت میرفت. بازارچه تعطیل بود و یعقوب کنار در ایستاده و ناخنش را میجوید. سلیمسامورایی به پسرک که رسید نه حرفی زد و نه مجال داد سلام کند.
محکم پس سرش زد و به او توپید:
-ول کون اون صاحبمرده رو! شکوفه زدیم[3] اول صُبی[4].
اَاَاَه… چایی حاضره؟
یعقوب به سلیمسامورایی زل زد و انگشتش را به آرامی از دهانش بیرون کشید و با ترسولرز گفت:
-نه… رمضون هنوز نیومده.
سلیمسامورایی با همون بیحوصلگی پرسید:
-بابات کجاس بچه؟
-رفته حموم.
سلیمسامورایی عصبی گفت:
-اَه…اَه … تو این سنوسال… والابلا شرم داره!
یعقوب که از جملات شکایتآمیز سلیمسامورایی چیزی نمیفهمید، دوباره انگشتش را در دهانش کرد و مشغول جویدن ناخنش شد. سلیمسامورایی سر چرخاند و چشمش به رمضونمفنگی افتاد که شل و وارفته و خمار به طرف چایخانه میآمد. دستش را بالا برد و بهشدت پایین آورد و غرید:
-دِ بجنب شولهزرد![5]
رمضون با همون قدوقامت خمیده و همونطور لخلخکنان قدمهایش را تند کرد و به سلیمسامورایی رسید و نفسنفسزنان گفت:
-شامعلک آقشلیم.
-کدوم گوری تو مفنگی؟ تا حالا چاییت باید حاضر میبود. مگه وظیفه تو نیس زیر سماورو آتیش کونی؟
رمضون نگاه چپچپی به یعقوب کرد و گفت:
-مگه دیروژ بشت نگفتم شُبح دیرتر میآم.
یعقوب حق به جانب گفت:
-از شیر سماور آب چیکه میکرده… آب رفته زیر کبریت… نم کشیده. در کمدم قُلف[6] بود یکی دیگه بردارم.
رمضونمفنگی دست لرزان و بیحالش را به سمت سر یعقوب برد که پسرک جاخالی داد و دستش محکم به چارچوب در برخورد کرد و داد بلندی کشید. یعقوب اینطرف و آنطرف پیچوتاب میخورد تا به گیر رمضونمفنگی نیفتد.
سلیمسامورایی دست برد و یقهی پسرک را گرفت و داد زد:
-یه دیقه وایسا جوجه! کارت داریم.
یعقوب به چشمهای سلیمسامورایی زل زد. سلیمسامورایی پوفی از روی بیحوصلگی کشید و گفت:
-یه ساعت دیگه برو به ننهمون بگو آقسلیمسامورایی رفته امامزاده داوود و شبم برنمیگرده. یه وَخ[7] دلنگرون نشه.
رمضونمفنگی دست از تلاش بیحاصلش کشید و گفت:
-کجا آقشلیم. پش شُبونه[8] چی؟ مگه شایی نمیخواستی؟ الشاعه کربیت گیر میآرم.
سلیمسامورایی وقتکشی را جایز ندید. حال صحبت با رمضونمفنگی را هم نداشت. بیاعتنا به هر دو، روی پاشنه پا چرخید و از بازارچه خارج شد. خودش را سریع به ایستگاه مینیبوسها رساند. اگر دیر میرسید چاروادارها[9] کار را تعطیل میکردند و مجبور میشد یا پای پیاده به امامزاده برود و یا شب را در روستای فرحزاد سپری کند؛ اما خوش داشت شب را در جوار امامزاده داوود به صبح برساند.
نیمساعتی ایستاد تا مینیبوس پر شد. سرش را به صندلی تکیه داد تا چرتی بزند. بعد از دقایقی با صدای گیرای مردی، خوابآلودگی از سرش پرید. نگاهی به پشت سرش کرد. مردی میانسال و در کتوشلوار قهوهای که به گردنش کراوات خردلیرنگ طرحداری بسته بود و تیپ و قیافهاش نشان میداد جا و مقامی دارد روی صندلی چرخیده بود و با مسافرهای سمت دیگر مینیبوس صحبت میکرد:
-امامزاده داوود از نسل امامحسن علیهالسلامه و از نوادگان اون معصوم.
یکی از مسافرها که جوانی آراسته بود و لهجهی خاصی داشت و مرد را میشناخت، پرسید:
-چطور به شهادت رسیدن استاد؟
-اطلاعات جامع و دقیقی در مورد شهادتشون در دست نیست، ولی احتمال میدن زمانی که به همراه طاهر، غلامشون واسه پیوستن به سادات علوی عازم ایران بودن در همین محل، به دست عاملین خلافای عباسی به شهادت میرسن.
فرد مبادیآدابی که مجذوب صحبتهای مرد شده بود پرسید:
-اطلاعاتی هم در مورد تاریخ بقعهی ایشون بدین لطفاً.
– بقعهی امامزاده رو در دوران صفویه ساختن و آرامگاه حاضر در دوران فتحعلیشاه درست شد. البته در کتاب روزنامه خاطرات[10] نوشته که این بنا در دوران قاجاریه شیروونی به رنگ سبز هم داشته که حالا نیست. ضریح امامزاده به اسم ضریح جعفری معروفه و دخیل بستن به اون از آداب زیارتشه.
کمکم حرفها در سر سلیمسامورایی قاطی شدند و او گیج شد و چشمهایش را بست. چون نه علویان را میشناخت و نه خلفای عباسی و نه از تاریخ چیزی میدانست. فقط به این فکر میکرد که از امامزاده داوود که بابالحوائج است حاجت بخواهد و طبق رسم و رسوم مجمعه یا سینی مسی نذر کند. دفعهی قبل که رفته بود امامزاده، خادم حرم میگفت که چند سال قبل یک خانوادهی ارمنی برای گرفتن شفای دختر فلجشان آمده بودند و نذر کردند اگر دخترشان شفا یابد برای منطقه موتوربرق بخرند. دختر به لطف خدا و شفاعت امامزاده شفا پیدا کرد و آن خانواده دو عدد موتوربرق برای روستا خریدند که ده دوازده روز طول کشید تا موتور را به سربالایی انتقال دادند. چراکه حرم امامزاده داوود اول روستاست و خانهها و مغازهها دورتادورش در کمرکش کوه قرار دارند.
دومرتبه صدای نافذ مرد، چرت سلیمسامورایی را پاره کرد:
– دوران قاجار، زیارت امامزاده داوود، یکی از عادات تهرونیا بود و حتی ناصرالدینشاه قاجار، تو روستای شهرستانک که نزدیکترین روستا به امامزادهس، قصری برای خودش ساخت تا بتونه بعد زیارت در اونجا استراحت کنه.
سلیمسامورایی خوابآلود پوزخندی روی لبش آمد و با تمسخر زیر لب گفت:
-زیارتت قبول آقناصر. چه پرمشقت به پابوس میرفتی!
مرد میانسال حرف میزد و سلیمسامورایی در حیرت از اینهمه اطلاعاتی بود که او بیمنت در اختیار بقیه میگذاشت و او هیچ نمیدانست.
با خودش گفت:
-اینهمه سال میاومدیم و میرفتیم یه بار از خودمون نپرسیدیم آخه لوطی تو اصن[11] میدونی امامزاده داوود کیه؟ رگ و ریشهش از کوجاس؟
سلیمسامورایی نتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد و کلام مرد را قطع کرد و پرسید:
– داشَم، شما این چیزا رو از کوجا میدونی؟
مرد به سمت سلیمسامورایی چرخید. نگاهی به تیپ و ظاهرش انداخت. مؤدب جواب داد:
-من تو دانشگاه تاریخ درس میدم.
لبخند روی لبهای سلیمسامورایی آمد و گفت:
– آقمعلمی دیگه؟
مرد لبخندی زد و پاسخ داد:
-بله… به دانشجوها درس میدم.
[1] شاگرد
[2] کنایه از کمیاب و نایاب شدن
[3] حالم به هم خورد، بالا آوردم
[4] صبحی
[5] تنبل، دست و پا چلفتی
[6] قفل
[7] یک وقت
[8] صبحانه
[9] صاحبان چارپایان که وظیفه رساندن مسافران را تا حرم امامزاده داوود برعهده داشتند
[10] نویسنده: ناصرالدینشاه قاجار
[11] اصلا