دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

 

سلیم سامورایی – قسمت سیزدهم

حشمت صادقی سربه‌زیر به سمت در رفت و بعد از فشردن زنگ باغ، رو به سلیم‌سامورایی گفت:
– این موقع روز فقط هاشم و زیور خونه‌اَن.

سلیم‌سامورایی  کنجکاو پرسید:
-هاشم و زیور دیگه کی‌اَن؟

–  به کارای خونه و باغ می‌رسن، ده بالا زندگی می‌کنن. صبح زود می‌آن و غروب هم می‌رن. البته وظیفه آشپزی با ننه‌خانومه. پیر شده و چشم‌هاش خوب نمی‌بینه. پسرهاش خط درمیون می‌برنش دکتر. چند روزی می‌شه حال‌نداره و نیومده. ایرج‌خان می‌گفت مثل‌ اینکه قراره مادر شما آشپزمون باشن؟

سلیم‌سامورایی بادی در غبغب انداخت و گفت:

-تا خدا چی بخواد!
بعد از چند دقیقه مردی ریزه‌میزه در را باز کرد که سلیم‌سامورایی با دیدنش یاد اکبرفنچ افتاد. باوجودی که مدت زیادی از خداحافظی‌شان نگذشته بود، با دیدن هاشم، برای رفقایش احساس دل‌تنگی کرد.
حشمت صادقی رو به مرد گفت:
– آقاسلیم و خونواده‌ش اومدن.  قراره از این به بعد اینجا زندگی کنن.
هاشم دست دراز کرد و با زبان الکنش گفت:

-س…س…س…سلا…لا…لا…م.

سلیم‌سامورایی دست هاشم را به گرمی فشار داد و گفت:

-سلام به روی ماهت داش‌هاشم. عجیب شبیه اکبرفنچ مایی! یه آن دلم پر کشید پیش رفقام. البت اکبرِ ما از شوما جوون‌تره.

هاشم لبخند زد و گفت:

– ب…ب… فرم…م…ما داخ…خ…خل.
سلیم‌سامورایی دستش را به سمت حشمت صادقی دراز کرد و گفت:
– اول شوما که راه‌بلدی.
تعارف و تکلف دقیقه‌ای ادامه داشت و درنهایت همگی وارد باغ شدند. خدیجه روی موزاییک‌هایی که به سمت عمارت کشیده می‌شدند ایستاد و مبهوت عظمت عمارت و نمای سفیدرنگش شد. زیر لب چند کلمه نامفهوم گفت و به استخر بزرگ پر آب، باغچه‌های بلند و باریک پر از گل‌های اطلسی و مینا، بوته‌های رز رونده کنار دیوار و باغی که از پشت عمارت پیدا بود هاج‌وواج نگاه کرد.


ثبت نام کنید


 سلیم‌سامورایی متعجب رو به حشمت صادقی گفت:
– آبجیم راس می‌گفت. اینکه یه قصره. به خونه نمی‌مونه که!
– ایرج‌خان مرد ثروتمندیه.

-شوما چند ساله اینجایی داش‌حشمت؟

-بچه بودم که پدر و مادرمو از دست دادم. پدرم باغبون همین‌جا بود. ایرج‌خان زیر بال و پرمو گرفت و تشویقم ‌کرد درس بخونم. مدرک سیکلمو که گرفتم تو کارخونۀ دوست آقا چند سال پای دستگاه وایسادم. تصدیق پایه دو رو که گرفتم، راننده‌ی مخصوص ایرج‌خان شدم. صدیقه که تا آن لحظه مات و مبهوت‌تر از مادرش در حال پاییدن عمارت و باغ بود به سمت سلیم‌سامورایی آمد. چادرش را باز کرد، هوایی به تن و بدنش داد و گفت:
– قدرت خدا رو بنازم. بعضی‌ها تو خونه‌هایی زندگی می‌کنن که کلون درشون به‌کل خونه و زندگی ما می‌ارزه. یعنی این‌ها اصلاً غمی هم تو زندگی دارن؟
سلیم‌سامورایی نفسش را بیرون داد و گفت:

–  ای … ای … آبجی‌صدیق. تو از کوجا می‌دونی که غم دل اینا که تو همین خونه‌ها زندگی می‌کونن، بیشتر از ما نباشه؟ خدا رو شکر کون که سایه‌ی ننه رو سرمونه از کوجا می‌دونی که دل دختر آق‌وکیل…

یک‌دفعه نگاه همه به روبه‌رو ماند و سلیم‌سامورایی کلامش را قطع کرد. دختر جوانی که دامن کوتاه پلیسه و سورمه‌ای‌ رنگ و  بلوز بی‌آستین یقه‌باز تنش بود،  به سمت‌شان می‌آمد. با طنازی راه می‌رفت و موهایش در هوا می‌رقصید.

حشمت صادقی متعجب گفت:

-این که کتایون خانمه! مگه امروز نرفته دبیرستان؟ آقا گفت خودش می‌رسوندش.

 سلیم‌سامورایی، بی‌منظور،  محو چهرۀ فتان و زیبای دختر جوان شد. نگاهش از فرق سر تا  جوراب‌های سفید ساق کوتاه و کفش‌های چرمی مدل عروسکی دختر حرکت کرد. کتایون خم شد و سگ سفید پشمالو را به زمین گذاشت و آهسته به پشتش زد و با ملاحت گفت:

-برو پاپی جون.

سپس به سمت تازه واردین آمد. صدیقه نگاهی به لباس و سرووضع کتایون کرد. دو طرف چادرش را باز کرد و نگاهی به لباس‌های خودش انداخت. خیلی با هم فرق داشتند. انگار از دو دنیای متفاوت بودند. احساس حقارت بهش دست داد و آهی از ته دل بیرون فرستاد و چادرش را سفت به دورش پیچید که با صدای واق‌واق سگ‌ به خودش آمد و جیغ بلندی کشید:

-چِخه… چِخه.. توله‌سگ!

صدیقه این پا و آن پا شد، ولی سگ بازی‌اش گرفته بود و لابه‌لای پاهای صدیقه می‌گشت و جیغ‌وداد او را بلندتر می‌کرد:

-این وامونده رو ازم دور کنین… داداش‌سلیم!

کتایون خودش را به صدیقه رساند و روی دوپا نشست و ملایم و لطیف گفت:

-بیا پاپی… بازیگوشی بسه پسر!

سگ فوراً‌ به سمت کتایون رفت و در بغلش جا گرفت. کتایون به پا خاست و با ناز و غمزه‌ای که می‌گویند یک چشمش را امروز باز می‌کند و یکی دیگر را فردا، گفت:
– حشمت! معرفی نکردی مهمون‌ها رو!
حشمت صادقی رویش را  از صدیقه که چادرش را به شرق و غرب می‌فرستاد گرفت و گفت:
– سلام خانم.
کتایون ملیح گفت:
– سلام. خوبی؟
سلیم‌سامورایی هنوز با کنجکاوی به دختر وکیل نگاه می‌کرد و نمی‌توانست عیب و ایرادی در ریخت و قیافه‌ی او پیدا کند.



 زیر لب گفت:
– آق‌وکیل حق داره نیگرون آبجی‌مون، کتایون‌خانوم، بشه.
حشمت صادقی بازوی سلیم‌سامورایی را گرفت و با احترام گفت:
–  آقاسلیم راننده و محافظ شخصی شماست کتایون‌خانم.
کتایون دستی به پشت سگ کشید وموهای پُر و فرخورده‌ی او را از لای انگشتانش گذراند. سپس خم شد و آن را دوباره رها کرد و گفت:
– برو پاپی‌جون. برو بازی کن عزیزم.
سپس با ناز و ادا  دستش را به‌طرف سلیم‌سامورایی آورد و گفت:

– سلام. من کتایونم… همه کتی صدام می‌کنن.
سلیم‌سامورایی نگاهی به پاپی که به آن سمت حیاط می‌دوید انداخت و نگاهی به دست کتایون کرد. انگشت شست و اشارۀ همان دستی که دستمال به دورش بود را به دو طرف صورتش برد و گوشه‌های دهانش را به سمت چانه‌اش کشید و در حالی که کلمات محرم و نامحرم را در ذهنش می‌چرخاند، گفت:
– آبجی گلاب به روتون. بایس ببخشینا. واسه ما قباحت داره به ضعیفه نامحرم دست …
صدیقه عین قاشق نشسته خودش را جلوی سلیم‌سامورایی انداخت. دستش را دراز کرد به سمت کتایون و با ذوق و شوق وصف‌ناپذیری گفت:
– منم صدیقه‌ام، ولی همه صدیق صدام می‌زنن… خوشبختم.
کتایون دستش او را به گرمی فشرد و گفت:
– امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشیم صدیق‌جون.
صدیقه خنده‌ی سرخوشی کرد. سرش را با حرکتی ماهرانه چرخی داد که موهای مجعدش در همان فضای محدود زیر چادر رقص کوچکی کردند و دوباره رو شانه‌اش پخش شدند.
حشمت صادقی زیرکانه شاهد رفتارهای به ظاهر اتفاقی صدیقه بود. در همین موقع پاپی نزد آن‌ها بازگشت و مشغول مالیدن تن و جانش به پاهای کتایون شد. کتایون نیم‌چرخی زد و رو به سگ گفت:

-عزززیزم.

صدیقه با دیدن سگ ‌وحشت کرد و یک قدم عقب پرید. چادر زیر پاش گیر کرد و روی موزاییک‌ها افتاد. سلیم‌سامورایی نگاهی به اوضاع بی‌ریخت خواهرش کرد. رنگش از عصبانیت به‌ کبودی رو آورد. دستی به کمر حشمت صادقی زد و او را به‌طرف دیگر هل داد و گفت:
– بریم داداش. محفل زنونه‌اس.
هنوز قدم برنداشته بودند که هاشم از دم در عمارت داد زد:
آ..ق..ق…ا..حش..مت.آقا…ای..ایرج…گگ…فف..
حشمت صدایش را بلند کرد:
– فهمیدم هاشم. الآن می‌رم دنبال‌شون.
سلیم‌سامورایی ابرویی بالا انداخت و گفت:
–  هم‌کلوم ما روزا اینه؟ یا قمر بنی‌هاشم، اوس‌رجبم وقت پیدا کرده بود واسه مردن!
سلیم‌سامورایی در فکر بود که کتایون خداحافظی کرد. صدیقه لبخندی را که بیشتر به خنده‌ی قورباغه شبیه بود به‌صورت او پاشید و کشیده گفت:
– برووو قربووونت برم… جابجا که شدیم می‌آم پیشت تا بیشتر باهم آشنا بشیم.


تعیین وقت مشاوره با کارشناس فارسی زبان (ویژه ایرانیان کانادا)


 

کتایون به سمت عمارت راه افتاد.
خدیجه روی لبه‌ی باغچه نشسته بود و مهره‌های تسبیح را از هم رد می‌کرد و چشم‌ به قدم‌های کتایون داده بود و  زیر لب می‌گفت:

-اَه اَه… نجس و پاکی سرش نمی‌شه.

حشمت صادقی قبل از خروج از باغ، هاشم را صدا زد و به او گفت که سلیم‌سامورایی و خانواده‌اش را به خانه‌ی سرایداری در ته باغ راهنمایی کند. سلیم‌سامورایی نگاه معنی‌داری به صدیقه که چشم‌هایش به سمت راننده بود کرد و ابرو در هم کشید و گفت:
– صدیق! بیا اینجا کاریت دارم.
– بله داداش.
– دِ می‌گم بیا اینجا.
سلیم‌سامورایی سرش را به سمت گوش صدیقه که تازه به او رسیده بود، خم کرد و گفت:
– ورپریده! چیشاتو درویش کون. اگه یه بار دیگه خودتو جلوی این مرتیکۀ عزب باد و بود بدی، چادرو به دورت می‌دوزیم. شیرفهم شد؟
صدیقه رنگ از رخسارش پرید و گفت:
– به خدا داداش…
– حرف بی‌حرف! برو پیش ننه وایسا.
صدیقه دل‌مرده شد.‌ چادرش را محکم به دور خودش پیچید و پیش مادرش رفت. خدیجه ذکر می‌گفت و «ص» رو طوری ادا می‌کرد که بیشتر به سوت زدن شبیه بود و این صدیقه را کفری می‌کرد. با خشم گفت:

-بسه ننه دیگه! صلوات می‌گی یا سوت می‌زنی؟

خدیجه بی‌توجه به بهانه گیری دخترش گفت:

این‌ها اصلا نجس و پاکی حالی‌شون نیست. سگ ‌پاشونو لیس می‌زنه و عین خیال‌شون نیس. با سگ‌ها زندگی می‌کنن. نماز خوندن تو خونه‌شون قبول خدا نیست صدیق. تو هم برو دستاتو بشور . ندیدی دختره دستشو به تن وجون سگ می‌مالوند؟

هاشم مشغول جابجا کردن گلدان‌ها شد. سلیم‌سامورایی به سمتش رفت، به پشتش زد. هاشم سرش را به معنی «چی می‌گی؟» حرکت داد. سلیم‌سامورایی خسته بود و نیاز به یک جای راحت و آرام داشت تا کمی استراحت کند. پس با بی‌حوصلگی گفت:

-داشی زودتر بگو این آلونکی که آق‌وکیل به ما قولشو داده کوجاس؟
هاشم دست از کار کشید و اشاره کرد تا به دنبالش بروند. سلیم‌سامورایی وسایل را که کنار در باغ مانده بود، دید. تن و جانش را به دو طرف کشید و رو به صدیقه گفت:
– بقچه و ساک رو بردارین و با ننه دنبال هاشم برین. هوای ننه رو داشته باش تا زمین نیوفته.
خودش هم چمدان حلبی و قالیچه را برداشت و  جلوتر از آن‌ها  پا به مسیر سنگ‌فرش شده بین درخت‌های پشت عمارت گذاشت. خدیجه چادرش را به دور گردنش گره زده بود، بقچه را به دستش گرفته بود و خمیده و لنگان پشت سر دخترش قدم برمی‌داشت. صدیقه هم هرچند ثانیه برمی‌گشت و می‌گفت:

-ننه بجنب! عقب نمونی یه وقت.

فکر صدیقه رفت سمت لباس‌های کتایون و عمارتی که در آن زندگی می‌کرد. به بخت بدش آه کشید و گفت:

– به نظرم از کتی‌خانم هم خوشگل‌ترم و هم خوش قدوبالاتر… چه فایده؟ بدبختی و فقیری  عزتی واسه‌م نذاشته.
در همین موقع سلیم‌سامورایی ایستاد و بدون سر چرخاندن داد زد:
– صدیق! به پا رو این سنگلاخا نیوفتین.
صدیقه از عالم هپروت بیرون آمد. ساکش را به زمین گذاشت و نگاهی به دوروبرش انداخت و تازه متوجه شد مادرش نیست. نگاهی به پشت سرش کرد. خدیجه حداقل بیست قدم عقب‌تر بود. سلانه‌سلانه راه می‌رفت و به شاخه و برگ درخت‌های میوه دست می‌کشید. صدیقه عصبانی  شد و با لحنی که سلیم‌سامورایی همیشه می‌گفت:«انگاری دنبال پاچه می‌گرده، لاکردار!» گفت:
– ننه! بجنب دیگه… همچی راه می‌ری که یکی اگه ندونه می‌گه پابه‌ماهی… اَه!
خدیجه بقچه‌اش را زمین گذاشت و کمر راست کرد و گفت:

 – ننه پام درد می‌کنه.  تندتر از این نمی‌تونم.

صدیقه به سلیم‌سامورایی و هاشم نگاه کرد که دم در خانه‌ای با نمای سیمانی منتظر ایستاده بودند. تندتر قدم برداشت. به محض رسیدن به خانه ساکش را به روی زمین انداخت و بعد از برادرش وارد شد. خانه شامل آشپزخانه‌ای کوچک، هالی که هر سه نفر به‌راحتی می‌توانستند در آن بخوابند و سرویس بهداشتی و یک اتاق‌خواب بود. از خانه‌ی خودشان خیلی سرتر و تمیزتر بود؛ نه سقفش  چوبی بود که شب‌ها صدای خِرت خِرت موریانه از آن به گوش برسد و نه در گوشه و کنارش لانۀ مورچه دیده می‌شد. موش که جای خودش را داشت که زیر کمدهای چوبی مطبخ پر از تله‌ بود و هرچند روز یک‌بار صدای تق دررفتن فنرشان داد می‌زد که یک مجرم دیگر را شکار کرده‌اند.
صدیقه  روی موکت نمدی و فرش بزرگ لاکی رنگ کف هال راه رفت. از دیدن‌ کابینت‌های فلزی و یخچال ارج درگوشه‌ی آشپزخانه به وجد آمد. به سمت اتاق دوید و تا چشمش به تخت و آینه‌کمد افتاد، چادرش را به طرفی پرت کرد، قری به کمرش داد، چرخی زد و با خودش خواند:
– اوووه… اووووه… عمو سبزی‌فروش…سبزی کم‌فروش… سبزی گِل داره؟
در حالی که سرخوش می‌خندید داد زد:
– داداش‌سلیم. این اتاق واسه من! باشه؟

صدیقه  نگاهی به آینه بلند و باریک‌ به میخ وصل شده روی دیوار انداخت و زیر لب گفت:

-عروس بشی بلا!
در همین موقع صدای زنگی که گوشه هال بود، بلند شد و هاشم با کلی زور زدن، چشم به هم فشردن و آب دهان قورت دادن، گفت که اربابش آمده است. سلیم‌سامورایی رو به مادرش که تازه وارد خانه شده بود، گفت:
– بریم یه سلامی خدمت آق‌وکیل بکونیم یه وَخ فرک نکونه که ما چون از تهِ ‌شهریم، خدانکرده ادب مَدَب یوخیم.
صدیقه پایش را محکم به زمین کوبید و از داخل اتاق بلند گفت:

– الآن اومدیم که! باز همه این راهو برگردیم؟  از دست تو  داداش‌سلیم!
صدیقه داشت زیر لب غرغر می‌کرد که صدای حشمت صادقی را شنید که می‌گفت:
– سلام آقاسلیم.

هاشم با حرکت دست از همگی خداحافظی کرد و به سمت عمارت رفت. سلیم‌سامورایی دستش را روی شانه حشمت گذاشت و گفت:
– سلام داش‌حشمت خودمون. آق‌وکیل خانو آوردی؟
– بله… ایشون گفتن که می‌خوان شما و خونواده‌ت رو ببینن.
حشمت صادقی به زنگ نصب‌شده روی دیوار اشاره کرد و گفت:

-ایرج‌خان هروقت کاری داشتن با زنگ علامت می‌دن.

سلیم‌سامورایی سری تکان داد و گفت:
– ملتفت شدم.
صدای حشمت صادقی عین نوای آسمانی در روح و جان صدیقه ‌می‌نشست‌. لبخند کش‌داری روی لبش آمد و چادرش را که روی زمین پهن شده بود، به سرش کشید آن‌طور که سلیم‌سامورایی با دیدن این مدل چادر سر کردنش می‌گفت: «هرچی باد و بوده توی تن و جونش نفوذ می‌کونه.»

بعد باعجله از اتاق بیرون آمد.  خودش را به سلیم‌سامورایی رساند و پرناز و غمزه گفت:
– داداش من آماده‌ام.
به قدری بی‌اعتنا به راننده رفتار کرد که انگار کسی غیر برادرش در آنجا حضور ندارد. حشمت صادقی سرش را پایین انداخت و با ادب و احترام گفت:
– سلام عرض شد صدیقه‌خانم.
صدیقه رویش را به سمت صدا گرداند و گفت:
– اِوا خدا مرگم! سلام از بنده‌ست آقاحشمت. ببخشید که شما رو ندیدم.

خدیجه  که کمی آن‌طرف‌تر روی زمین نشسته و بقچه را به بغلش گرفته بود گفت:
-آخه نه اینکه حشمت قدِ یه مورچه‌ست برای همین ندیدیش ننه!

صدیقه چشم‌غره‌ای به مادرش رفت و دوباره به مرد راننده زل زد. حشمت صادقی سرش را بالا آورد و نگاهی به چشم‌های درشت سیاه‌رنگ و مژه‌های فر خورده صدیقه انداخت.

سربه‌زیر شد و آرام گفت:

– خواهش می‌کنم صدیقه‌خانم.
سپس رو به سلیم‌سامورایی گفت:
–  من می‌رم‌ … شما هم زودتر بیاین. چون ایرج‌خان زود شام می‌خوره و فوراً می‌خوابه.
سلیم‌سامورایی در حالی که دستمال را  دور دستش می‌پیچید، گفت:
– ما هم پشت سر شوما می‌آیم.
صدیقه بلافاصله پشت سر حشمت صادقی راه افتاد و گفت:
– داداش من کفش‌هام پاشنه بلنده و نمی‌تونم رو این سنگ‌ها تند راه برم. زودتر از شما می‌رم.
بعد رو به مادرش کرد و ادامه داد:

 – ننه! شما هم با داداش‌‎سلیم بیا.

سریع حرفش را زد و از خانه خارج شد که مجال هیچ‌گونه تائید یا اعتراضی را به کسی نداد. صدیقه که پا از خانه بیرون گذاشت. چشمش به قامت لاغر و کشیده‌ی حشمت صادقی افتاد که جلوتر از او به سمت عمارت می‌رفت. قدم‌هایش را تند کرد و به فاصله دومتری مرد جوان رسید. حشمت صادقی هم غرق در افکار خودش بود. صدیقه نگاهش را به سمت خانه چرخاند. هنوز سلیم‌سامورایی و مادرش بیرون نیامده بودند. وقتی اطمینان حاصل کرد که صدایش به خانه نمی‌رسد، چرخشی به پایش داد و خودش را انداخت روی زمین.  بعد با لحنی پر از تمنا و ناز به مدل خودش گفت:

-آخ پام!
حشمت صادقی به پشت سرش نگاه کرد و او را دید. با همان بلوز آستین کوتاهِ قرمزرنگ و دامنِ بنفش‌رنگ و چادری که از سرش سریده بود. صدیقه پایش را در شکمش جمع کرد و دستش را به مچ پایش داد و بی‌توجه به برهنگی پاهایش آخ و واخ می‌کرد.

حشمت صادقی با سرعت به سمتش آمد و گفت:
– چی شد صدیقه‌خانم؟
صدیقه سرش را با لوندی به سمت صدا چرخاند. اشکی غیرواقعی گوشه‌ی چشمش جا خوش کرد و با آه و ناله گفت:
– پام پیچ خورد… درد می‌کنه… نمی‌تونم پاشم.
حشمت صادقی پر از هول و هراس گفت:
– می‌خوای بریم مریض‌خونه؟ نکنه مچ پات دررفته باشه!
صدیقه که احتمال می‌داد به‌زودی سروکله سلیم‌سامورایی پیدا بشود و او را در این حالِ به قول خودش«بی‌ناموسی» ببیند دستش را به پشت سرش برد و نالید:
– چادرم… چادرم…
حشمت صادقی خم شد و چادر را از روی زمین برداشت و با ملایمت روی سر دختر جوان کشید. قندی بود که در دل صدیقه کیلوکیلو آب می‌شد. نگاه معناداری به حشمت صادقی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
– دستت ….

در همین موقع صدای بلند خدیجه کلامش را قطع کرد که می‌گفت:
– خاک عالم تو گورت صدیق! چرا رو زمین ولو شدی؟
مادرش لنگان‌لنگان و تند به طرفش می‌آمد و داد می‌زد:
– ننه سلیم! بیا ببین آبجیت چی شده. ننه… سلیم‌! بدو بیا.
سلیم‌سامورایی خودش را مثل باد به خواهرش رساند. صدیقه چنان چادرش را به سر و رویش کشید که انگار آن را از ازل به صورتش دوخته بودند. سلیم‌سامورایی سر خم کرد و نگران گفت:
– چی شده آبجی؟ واسه چی پخش زمین شدی؟
صدیقه ناله‌ای کرد، چادرش را بیشتر جلوی صورتش کشید و شانه‌هایش را لرزاند. سلیم‌سامورایی دست به چادر صدیقه برد که از روی صورتش کنار بزند. صدیقه که یک چشمش بیرون بود. صورتش را فوراً به سمت دیگر چرخاند و با بغضی ساختگی گفت:
– نکن داداش. مگه نمی‌بینی نامحرم اینجاست؟
سلیم‌سامورایی نگاهی به حشمت صادقی کرد و دستش را زیر بغل صدیقه انداخت و گفت:
– پاشو آبجی…

صدیقه با قروقمیش بلند شد. خدیجه با چشم‌های گشاد شده به صدیقه زل زد و زیر لب گفت:

-انگار تیر به پاش خورده ذلیل‌مرده!
حشمت صادقی که لحظه‌ای چشم از صدیقه نگرفته بود، در عین تعجب از تغییر رفتار صدیقه با حضور برادرش، هراسان گفت:
– آقاسلیم. اگه لازمه ببریمش مریض‌خونه.
سلیم‌سامورایی رو به خواهرش گفت:
– چی می‌گی آبجی؟ بریم دوا درمونت کونیم؟
– نه داداش… آخ! خودش خوب می‌شه… واخ!
– آخه این‌طوری که نمی‌شه. داری درد می‌کیشی.