ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید

قسمت سی و چهارم

اتومبیل لندرور فیتز سینه بیابانهای سوزان را می شکافت و به سوی مقصد در نقطه ای از سواحل خلیج فارس پیش می رفت. لیلا اسمیت بر صندلی کنار فیتز و تورن ول و جان استکس بر روی صندلی عقب اتومبیل نشسته بودند. مقصد سرنشینان اتومبیل شهر العین اقامتگاه ویژه شیخ زاید در آبادی بوریمه بود. از طلوع آفتاب دقایقی بیش نمی گذشت قرص کامل خورشید خلیج هنوز از پس کوههای مشرق آشکار نشده بود. فیتز ضمن رانندگی از رویاهای خودش برای آینده شیخ نشین ها برای همسفرانش سخن می گفت:

 «من شک ندارم که ظرف چند سال آینده این منطقه پر از خانه های مدرنی خواهد بود که آمریکاییان غرق در ناز و نعمت در آنها زندگی خواهند کرد. جان استکس و تورن ول در حالیکه از شیشه اتومبیل به افق دور دست نگاه می کردند به صحبت های فیتز گوش می دادند. در این هنگام فیتز از درون آئینه عقب استکس را مخاطب قرار داد و پرسید:

«راستی شنیده ام شیخ راشد قصد دارد یک بزرگراه چهار بانده در این منطقه ایجاد کند.»

جان استکس با تکان دادن سر گفته های فیتز را تایید کرد:

«بله درست است. قرارداد مربوط به ایجاد این بزرگراه به ابتکار من و توسط یک شرکت ساختمانی که مقداری از سهام آن متعلق به خود من است با شیخ راشد بسته شده ولی مانع عمده بر سراراه اجرای این پروژه کمبود کارگر است. شرکت ساختمانی برای رفع این مشکل ناچار است شمار زیادی کارگر پاکستانی به طور غیرقانونی وارد دوبی کند.»

 

پمپ بنرین بریتیش پترولیوم در بوریمه – ۱۹۶۳

لیلا اسمیت با تعجب پرسید:

« مگر ورود غیرقانونی به خاک دوبی تا این حد دشوار است ؟»

جان استکس به پرسش لیلا پاسخ داد:

«بله، خیلی هم دشوار است چون جک هر کراس رئیس انگلیسی پلیس دوبی نسبت به ورود غیرقانونی مهاجران به خاک دوبی فوق العاده حساس است و بیشتر وقتش را صرف مبارزه با این پدیده می کند. از طرف دیگر فرمانده نیروهای نظامی امارات متصالح عمان معتقد است که اغلب این مهاجران غیرقانونی را عوامل خرابکار چین کمونیست تشکیل می دهند که به قصد برپا کردن شورش وارد این منطقه می شوند.»

جان استکس در حالیکه با دست به نوار بی انتهای ساحلی اشاره می کرد ادامه داد:

«هر چند که به نظر من کنترل وجب به وجب از سواحل برای جلوگیری از ورود غیرقانونی افراد کاری بسیار دشوار است.»

لیلا اسمیت با شنیدن این مطلب زبان به اعتراض گشود:

«اصلا چرا باید نسبت به این بیچاره هایی که به خاطر پیدا کردن یک لقمه نان به اینجا می آیند تا این حد سختگیری کنند ؟»

اما استکس به شکل مودبانه ای به دفاع از اقدامات رئیس پلیس دوبی پرداخت:

« برای مامور وظیفه شناسی مانند جک هر کراس بسیار ناگوار است که عده ای قوانین و مقررات مهاجرت را زیر پا گذارند هر چند که این قوانین از نظر ما ظالمانه و بی مفهوم باشد. ناگفته نماند که عده ای از صاحبان کشتی ها که به بندر دربی رفت و آمد می کنند با حمل غیرمجاز اتباع پاکستانی بلوچ و هندی به شیخ نشین های امارات متصالح منافع هنگفتی به جیب می زنند و طبیعی است با شروع پروژه های عظیم ساختمانی در این منطقه شمار این قبیل مهاجران به شدت رو به افزایش خواهد گذاشت

بعد از گذشت حدود دو ساعت اتومبیل حامل فیتز و همراهانش با پشت سر گذاشتن ناحیه جمیره به مرز ابوظبی رسید. چند سرباز مرزی عرب با نگاه هایی مشکوک و تا حدودی خشمگینانه به فیتز دستور توقف دادند. فیتز اتومبیل را متوقف کرد و به سرعت از آن پیاده شد. او گذرنامه خود و لیلا اسمیت را به دست افسری که فرمانده سربازان بود داد به دنبال فیتز جان استکس و تورن ول از اتومبیل پیاده شدند. افسر مرزبانی پس از بررسی گذرنامه فیتز و همراهانش با اشاره دست به او فهماند که می تواند به راهش ادامه دهد اما فیتز پیش از نشستن پشت فرمان به زبان عربی از افسر مرزبانی پرسید که از آن نقطه تا منطقه العین چه مقدار راه باقی است. افسر مذکور که از عربی صحبت کردن یک آمریکایی به وجد آمده بود با چهره ای خندان جزئیات مسیر حرکت و مقدار مسافت باقیمانده تا العین را برای فیتز توضیح داد. اتومبیل لندرور دوباره بر روی جاده شنی به سوی العین به حرکت در آمد. در دو سوی جاده کارگران با ماشین آلات ساختمانی و راهسازی به کار ایجاد بزرگراه مشغول بودند. شماری از کارگران نیز همزمان نهال هایی را در این سو و آنسوی بزرگراه غرص می کردند. استکس با مشاهده آن صحنه با لحن حسرت باری گفت:

«ای کاش می توانستم نظر موافق شیخ زاید را به عقد قراردادی با شرکت راه سازی متعلق به خود و شرکایم جلب کنم. شیخ زاید علاقه زیادی به توسعه و آبادانی این منطقه دارد. بوریمه زادگاه اصلی و زیستگاه دوران کودکی شیخ زاید است. او از اینکه می دید برادرش شیخ شخبوط هیچ کوششی برای پیشرفت وضع این منطقه به عمل نمی آورد سخت آزرده و خشمگین بود. به همین سبب از هنگامی که بجای برادرش نشست به آبادی بوریمه (Buraimi) همت گماشت.»

واحه بوریمه زادگاه شیخ زاید – ۱۹۶۳

سرانجام بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی از میان بیابان های شنزار اتومبیل حامل فیتز و همراهانش به نقطه ای رسید که در سمت راست آن بنای استواری به چشم می خورد. جان استکس به فیتز اطلاع داد که آن ساختمان اقامتگاه سرهاری اولمشتاد یار نزدیک شیخ زاید است. فیتز با یک چرخش سریع فرمان اتومبیل را به طرف محوطه مقابل اقامتگاه اولمشتاد هدایت کرد. بنای خانه از چوب و الوار ساخته شده بود و کمترین شباهتی میان آن و خانه های بومیان منطقه به چشم نمی خورد. حلقه ای از درختان تناور نخل گرداگرد خانه را گرفته بود. با متوقف شدن اتومبیل در ورودی ساختمان باز شد و مرد میان سالی در آستانه در ظاهر شد. جان استکس از مشاهده آن مرد که کسی جز همان سرهاری اولمشتاد نبود با خوشحالی از اتومبیل بیرون پرید:

« سرهاری عزیز… چقدر از دیدار تو خوشحالم»

سرهاری لحظه ای خیره خیره جان استکس را ورانداز کرد و بعد با صدای رسائی گفت:

« دوست عزیز منهم از دیدن تو بسیار خوشحالم. به العین خوش آمدی.»

در این هنگام فیتز – لیلا اسمیت و تورن ول نیز از اتومبیل پیاده شدند و جان استکس یکایک آنها را به سرهاری معرفی کرد. بعد از مراسم معارفه، اولمشتاد میهمانانش را به درون دعوت کرد و خود به عنوان راهنما پیشاپیش آنها به راه افتاد. در آن بیابان داغ، هوای داخل اقامتگاه سرهاری به برکت وجود دستگاههای خنک کننده به گونه ای باور نکردنی خنک و مطبوع بود. پس از ورود به اتاق پذیرایی سرهاری از جان استکس خواست تا یکبار دیگر همراهانش را با نام و مشخصات به او معرفی کند. هنگامی که نوبت به معرفی لیلا اسمیت رسید سرهاری نگاهی از سر کنجکاوی به سراپای لیلا اسمیت انداخت و گفت:

« این خانم جوان و زیبا در این سرزمین داغ و سوزان چه می کند ؟ »

جان استکس که لبخندی بر لب داشت با زبان خاص خود به سرهاری فهماند که لیلا اسمیت برای دیدار فیتز به دوبی آمده است.

****

پنجره اتاق پذیرایی سرهاری به باغچه زیبا و پردرختی باز می شد که تماشای آن تحسین و شگفتی میهمانان او را بر می انگیخت. از میان پنجره نیمه باز اتاق نسیم ملایمی به درون می وزید و پوست بدن حاضران در اتاق را نوازش می داد. با قرار گرفتن میهمانان بر روی مبل ها، سرهاری به خدمتکار هندی خود دستور پذیرایی داد. با خروج خدمتکار از اتاق سرهاری به میهمانانش اطلاع داد در صورت تمایل می توانند در استخر اختصاصی او که شیخ زاید برایش ساخته است آب تنی کنند و سپس به آنها وعده داد که پس از صرف ناهار به اتفاق به دیدار شیخ زاید خواهند رفت.

خیابان اصلی العین – ۱۹۶۳

هار کورت تورن ول برای فرا رسیدن لحظه دیدار با شیخ زاید آرام و قرار نداشت. محور اصلی صحبت های آن جمع را مسائلی از قبیل پیشرفت پروژه های کشاورزی در العین و ایجاد شبکه های آبیاری که توسط شرکت های خارجی در دست اجرا بود تشکیل می داد. بعد از صرف نوشیدنی سرهاری اتاق مخصوص هر یک از میهمانان را به آن ها نشان داد و هنگامی که نوبت به آب تنی و شنا رسید سرهاری قبل از دیگران به درون استخر پرید و برغم سن و سال نسبتا زیادش در برابر چشمان حیرت زده سایرین با چالاکی طول استخر را شنا کنان پشت سر گذاشت. بعد از آب تنی و رفع خستگی سرهاری به میهمانانش گفت که اگر مایل باشند می توانند فردای آن روز همراه با او مقداری اسب سواری کنند :

«اسبهای عربی که ما در اصطبل شیخ نگهداری می کنیم در دنیا نظیر ندارند. خود من هر روز از ساعت شش صبح به مدت یکساعت اسب سواری می کنم. این ورزش اشتهای مرا به غذا چند برابر می کند.»

لیلا اسمیت بیش از سایرین به دعوت سرهاری روی موافق نشان داد و سرهاری به او گفت که فیتز از شرکت در برنامه اسب سواری معاف خواهد بود.


 گپ و گفت با هدیه صفیاری – کارآفرین در ونکوور


«متاسفانه فیتز نمی تواند شما را در این برنامه همراهی کند چون باید صبح اول وقت به دیدار شیخ حمد برود.»

از لحظه برخورد سرهاری با آن جمع نخستین باری بود که مامور انگلیسی به یکی از مسائل اساسی مورد علاقه میهمانانش اشاره می کرد آنها منتظر ماندند تا سرهاری خود درباره دیگر برنامه های ملاقات که برایشان تدارک دیده بود توضیح دهد. مامور کهنه کار انگلیسی آثار اشتیاق و بی صبری را در نگاه یکایک آنها مشاهده می کرد. او در حالیکه لیوان مشروبش را لاجرعه سر کشید لبخند موذیانه ای بر لبانش ظاهر شد و گفت:

«شیخ زاید ساعت شش و نیم بعدازظهر امروز برای ملاقات با شما به اینجا خواهد آمد. خود من چنین ساعتی را برای دیدار شما با شیخ پیشنهاد کردم چون با تاریک شدن هوا شما به نحو موثرتری خواهید توانست از نمایش فیلم تبلیغاتی خود در حضور شیخ زاید بهره بگیرید. همانطور که ملاحظه می کنید ما در اینجا فاقد تاریکخانه با سالن مناسبی برای نمایش فیلم هستیم بنابراین به تاریکی هوا نیاز داریم.»

جان استکس ابتکار سرهاری را مورد تحسین قرار داد:

« کار تو از هر جهت درست و حساب شده است و اطمینان دارم که شیخ زاید از مشاهده فیلمی که تورن ول برایش نمایش خواهد داد بسیار لذت خواهد برد.»

سرهاری بی آنکه به جان استکس پاسخ دهد رو به فیتز کرد و گفت:

«مجید جابر پیکی به اینجا فرستاده بود و از من تقاضا کرده بود تا ترتیب ملاقات میان تو و شیخ حمد را بدهم. البته من نمی دانم که قصد تو از این ملاقات چیست ولی تنها چیزی که می دانم اینست که شیخ حمد شدیدا به پول نیاز دارد و شیخ زاید احساس می کند چنانچه این پول را به شیخ حمد وام بدهد در باز پس گرفتن آن دچار زحمت خواهد شد. به همین سبب اگر شماها بتوانید به اکتشاف منابع نفتی در شیخ نشین تحت حکومت شیخ حمد مبادرت ورزید خدمت بسیار بزرگی در حق مجموعه امارات متصالح و شخص شیخ حمد انجام داده اید.»

سرهاری لحظه ای مکث کرد و بعد گویی نکته ای به خاطرش رسیده است از پس لبخند معنی داری ادامه داد:

« به نظر من این مجید جابر با اینکه حدود سی و پنج سال از سنش می گذرد هنوز یک پسر بچه ساده لوح است.»

اظهار نظر سرهاری درباره مجید جابر احساسات فیتز را برانگیخت:

« ولی شما اشتباه می کنید. او با در نظر گرفتن همه جوانب ملاقات میان من و شیخ حمد را مورد تائید قرار داده است.»

«البته من منظور بدی نداشتم و مسلما شیخ حمد با کمال خوشرویی از تو استقبال خواهد کرد چون سوای مناسبات نزدیک تو با مجید جابر شیخ حمد نیز مانند دیگر اعراب از دیدار با کسی که اینچنین بر علیه یهودیان موضع گرفته است بسیار شادمان خواهد شد.»

شیخ زاید و برادرش شیخ طحنون در حال مذاکره برای توسعه العین – ۱۹۷۷

حضور خدمتکار در آستانه در نشانه آماده شدن میز ناهار بود. به دعوت سرهاری همه حاضران به طرف سالن غذاخوری رفتند. محل نشستن میهمانان در پشت میز غذاخوری را خود سرهاری تعیین می کرد. بر این منوال فیتز و لیلا اسمیت صندلی های دو طرف سرهاری را اشغال کردند و تورن ول نیز روی صندلی کنار لیلا اسمیت نشست. صندلی پهلوی دست فیتز نیز به جان استکس اختصاص یافت. سینی های بزرگ مملو از خوراک ماهی بر روی میز بیش از دیگر خوراکی ها اشتهای میهمانان سرهاری را تحریک کرده بود. سرهاری که خود متوجه این نکته شده بود بادی در غبغب انداخت و گفت:

« از خوردن این ماهی های تازه و خوشمزه که همین امروز صید شده اند غفلت نکنید. این ماهی ها هر روز صبح با یک هواپیمای مخصوص از صیدگاه های خلیج به اینجا حمل می شود. تا پیش از پیدایش هواپیما در این منطقه عربهای بیابان نشین کمترین میانه ای با ماهی نداشتند ولی حالا ماهی به غذای اصلی و روزمره آنها مبدل شده!»