دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی : قسمت هجدهم

صبح روز بعد سلیم‌سامورایی آراسته  در پیکان‌سفیدرنگ، جلوی در عمارت منتظر کتایون نشسته بود و زیر لب می‌‌گفت:

-بعضیا تو این مملکت خر هم ندارن سُوار بیشن اون‌وخ آق‌ایرج‌خان جُف‌جُف هتل‌مبین [1]تو گاراژ پارک کرده.

دختر وکیل با لباسی گل‌وگشاد از در خارج شد. کلاسور در دست داشت و مانتوی طوسی بلندی را که تا ساق پاهایش می‌رسید، به تن کرده بود. موهایش بالای سر جمع شده بود و جوراب‌های سفیدرنگش ضخیم و بلند بودند. سلیم‌سامورایی پوزخندی زد و با خودش گفت:

– مگه همین خانوم مدیرا حریف شوماها بشن و جلوی ولنگ‌ووازیتون[2]  رو بگیرن تا یه خورده باحیا بیشین.

کتایون به آهستگی در ماشین را باز کرد و روی صندلی عقب نشست و گفت:

– بریم سلیم‌.

سلیم‌سامورایی نگاه چپ‌‌چپی از آینه به دختر وکیل انداخت و با لحنی که نشان می‌داد به او برخورده است گفت:

– ببخشید کتایون‌خانوم… حمل بر بی‌نزاکتی نشه… اگه می‌شه مارو یا آق‌سلیم‌ صدا کون یا داش‌سلیم‌. این‌طوری راحت‌تریم.

تذکر سلیم‌سامورایی به مذاق کتایون خوش نیامد و گفت:

-من به حشمتم می‌گم حشمت… شما هم برادر من نیستی بهت بگم داش‌سلیم.

سلیم‌سامورایی بادی به غبغب انداخت و گفت:

– شوما درست می‌گی. شوما به ما بگو آق‌سلیم، ماهم به شوما می‌گیم کتی‌‌خانوم. این‌طوری بِیتَره!

کتایون شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

– برام مهم نیست چی صدات کنم؛ سلیم‌ یا آق‌‌سلیم‌…. چون تو دوست داری بهت می‌گم آقاسلیم‌.

– قربون معرفتت کتی‌‌خانوم.

دیگر صحبتی بین آن‌ها ردوبدل نشد تا به دبیرستان رسیدند و کتایون از ماشین پیاده شد. دختری هم‌سن‌وسال کتایون با لباس‌های مشابه و بی‌قواره به سمت‌شان آمد و گفت:

-سلام کتی‌جون!

سلیم‌سامورایی  از ماشین خارج شد  و مؤدب گفت:

– سام‌علک آبجی.

دختر با دیدن شکل و شمایل سلیم‌سامورایی دستش را روی دهانش گذاشت و بی‌صدا خندید. بعد آهسته به کتایون گفت:

– این دیگه کیه؟

کتایون دستش را به سمت سلیم‌سامورایی گرفت و گفت:

-آقاسلیم راننده‌‌ی جدیدم.

و بعد ادامه داد:

–  این دختر خانم هم اسمش نسرینه… دوست و هم‌کلاسیم.

سلیم‌سامورایی دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت:

– مخلصیم نسرین‌خانوم.

دختر دومرتبه زیر خنده زد و گفت:

– وای کتی‌جون چقدر این راننده‌ت با مزه‌اس. مث مهدی‌مشکی صحبت می‌کنه. لباسشم مث اون می‌مونه.

سلیم‌سامورایی با تعجب پرسید:

-مهدی‌‌مشکی دیگه کیه؟

نسرین و کتایون بدون آنکه جوابی به او بدهند به سمت در دبیرستان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودند که کتایون سرش را به سمت سلیم‌سامورایی چرخاند و گفت:

– ساعت دو اینجا باش… خداحافظ.

سلیم‌سامورایی در حالی که در ذهنش اسم مهدی‌مشکی می‌چرخید، گفت:

-چشم کتی‌‌خانوم.

بعد سوار ماشین شد و به سمت عمارت راه افتاد. هاشم مشغول رسیدگی به امورات باغ بود و سلیم‌سامورایی حوصله‌ی گفت‌وگو با او را نداشت که برای سلام کردن یک تریلی هجده چرخ «س» به هم می‌چسباند. صدیقه سرحال از کنارش گذشت. گوشه‌های چادرش را به دست گرفته بود و این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌داد و زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرد. سلیم‌سامورایی صدایش زد:

-کوجا می‌ری صدیق؟

صدیقه ایستاد و چادرش را زیر بغلش جمع کرد و گفت:

-سلام داداش… اومدی؟ خسته نباشی!

-زبون نریز دختر! گفتیم کوجا می‌ری؟

-می رم عمارت با زیور تلویزیون نگاه کنم.

-اگه حشمتی اومد جَلدی برگرد خونه. خوش ندارم خیلی دوروبرت باشه.

صدیقه لب‌ولوچه‌اش را کج کرد و ناراضی گفت:

-خُب… برمی‌گردم.

 سلیم‌سامورایی به خانه سرایداری رفت. شب قبل به اندازه‌‌ی کافی نخوابیده بود. سرش را روی بالشت گذاشت و خیلی زود چشم‌هایش گرم شد. مدتی که گذشت با هول از خواب برخاست و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت… اگر نمی‌جنبید، دختر وکیل پشت در دبیرستان معطل می‌ماند. وقتی  به دبیرستان رسید، هنوز دانش‌آموزان از مدرسه خارج نشده بودند. از پیکان پیاده شد، به در تکیه داد و دستمال دور دستش را محکم پیچاند که سر انگشتانش برای لحظه‌ای سفید شدند. دقایقی بعد کتایون با دوستانش از در دبیرستان بیرون آمدند و نسرین انگشت اشاره‌اش را به سمت سلیم‌سامورایی برد و او را به چند تا دختر که همراه‌شان بودند نشان ‌داد و همگی باهم خندیدند.

سلیم‌سامورایی ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت:

– رو آب بخندین… گاله[3] رو عینهو غار وا کردن فنچولا[4].

کتایون به‌طرف ماشین ‌آمد. سلام کوتاهی داد و در ماشین نشست. سلیم‌سامورایی یاد مهدی‌مشکی افتاد و بی‌مقدمه پرسید:

-این مهدی‌مشکی که رفیق شوما صُب در موردش گفت کی باشه؟

کتایون لطیف خندید و گفت:

-اسم یه فیلم ایرونیه. هنرپیشه‌ی مردش تیپ و قیافه‌ی شما رو داشت. خیلی لوطی بود.

-آها…

چند هفته‌ای  آرام و بی‌سروصدا گذشت. سلیم‌سامورایی سرپوشی بر دل‌تنگی‌اش گذاشته بود و تمام وقتش صرف انجام دستورات وکیل و دخترش می‌شد. سر شب زنگ داخل هال خانه سرایداری نواخته شد و سلیم‌سامورایی احضار شد. وقتی سلیم‌سامورایی به عمارت رفت ایرج صبوحی روی مبل نشسته و در حال خواندن روزنامه بود. با ورودشان به سالن دست از خواندن کشید.

سلیم‌سامورایی کلاهش را از روی سرش برداشت، دستمالش را در جیب کتش تپاند و گفت:

– سام آق‌وکیل.

بعد به حشمت صادقی که روی مبلی آن‌طرف‌تر نشسته بود، با تکان سر سلام کرد. ایرج صبوحی دستش را به سمت مبل دراز کرد و گفت:

– بشین.

صدیقه که از عصر به مادرش  در پخت‌وپز کمک می‌کرد با سینی چای وارد هال شد. سلیم‌سامورایی چشمش به بلوزِ یقه‌توری و دامن پرچین  او افتاد و زیر لب گفت:

– ناکِس، چه تیپی زده! روسریشو نیگا .

صدیقه سلانه‌سلانه به سمت ایرج صبوحی آمد و رو به حشمت صادقی با عشوه‌ای ناشیانه‌ گفت:

– سلام.

حشمت صادقی در صورت صدیقه زل زد  و به پایش بلند شد و گفت:

– سلام صدیق‌خانم.

سلیم‌سامورایی سرش را پایین انداخت، مشغول جویدن سبیل‌هایش شد و در دلش هرچه لااله‌الاالله و استغفرالله بود ردیف کرد. صدای پرناز کتایون که به گوشش رسید، سرش را بلند کرد و با دیدن لباس حریر و زیبایش چند ثانیه‌ای به او نگاه کرد و با خودش گفت:

-اینگاری این کتی‌خانوم با فروشگاهای لباس تهرون قرارداد داره. مدل به مدل عوض می‌شه!

کتایون روی مبلی نشست که تا سلیم‌سامورایی سر بلند می‌کرد چشمش به پرو پای او می‌افتاد. از طرفی هم طنازی صدیقه برای حشمت صادقی تمامی نداشت. لذا در دلش گفت:

– اوس کریم! نکونه ما رو آوردی اینجا دین و ایمونمونو آزمایش کونی؟ این چیزمیزا چیه که چپ و راست جولومون سبز می‌کونی؟ اوضاع خیلی خیطه[5]… این از خواهرمون و اونم از دختر ارباب‌مون.

سپس جایش را عوض کرد. ایرج صبوحی استکان چای را از داخل سینی برداشت و روی میز گذاشت و گفت:

– عرضم خدمتت آقاسلیم، کتایون عضو گروه تئاتر مدرسه‌‌ست و ازاونجا که واسه نقش طنز نمایش‌شون دنبال یه فرد مناسب می‌گشتن، در مورد شما با معلم هنرشون صحبت کرده و اونم می‌خواد شما رو فردا ببینه.

سلیم‌سامورایی سرش به زیر بود و برای همراهی با وکیل آن را آهسته تکان می‌داد؛ اما وقتی کلام ایرج صبوحی به آخر رسید صورتش از زور خواسته‌ی کتایون کبود شده بود و در دلش گفت:

-مث اینکه…مث اینکه اینا رسماً ما رو عوضی گریفتن. قرار نبود شرفمونو برفوشیم[6].

 

سرش را بلند کرد تا جواب منفی محکمی به وکیل بدهد که چشمش به صدیقه افتاد که به بهانه‌ی تعارف میوه تا کمر مقابل حشمت صادقی خم شده است و راننده هم از هیچ مدل چشم‌چرانی خودش را دریغ نمی‌کرد. سلیم‌سامورایی عصبی از خواسته‌ی وکیل و شاکی از وضعیت خواهرش صدا بلند کرد:

– صدیقه… ننه کوجاس؟

صدیقه  از داد برادرش هول شد و ظرف میوه در دست‌هایش لرزید. دانه‌ای سیب از داخل ظرف روی زمین افتاد و به طرفی قِل خورد. صدیقه رنگش پرید و در آن لحظه تنها هدفش دور شدن از جلوی چشم‌های پرخشم برادرش بود. با ‌سرعت و بدون توجه به طرف آشپزخانه چرخید و بدنش محکم  به حشمت صادقی خورد که خم شده بود تا سیب را از روی زمین بردارد؛ درنتیجه تعادلش را از دست داد، عقب‌عقب رفت  و از پشت به روی ایرج صبوحی پرت شد و ظرف میوه به روی پای وکیل افتاد. با صدای جیغ صدیقه و آخِ بلند وکیل، خدیجه از آشپزخانه بیرون دوید. صدیقه روی ایرج صبوحی جُم[7] نمی‌خورد، کتایون دست‌هایش را روی گونه‌هایش گذاشته بود و وحشت‌زده به پدرش نگاه می‌کرد، حشمت صادقی گیج و منگ دور خودش می‌چرخید و سلیم‌سامورایی هم  نگاه خشمگینش را بین حضار می‌چرخاند .

سلیم‌سامورایی رو به مادرش عربده کشید:

– ننه! جُل وپلاستو[8] جمع کون ازاینجا بریم. اینا شوفر نمی‌خوان… مزدوری می‌خوان که واسه پول هر کاری بکونه! می‌خوان ما رو عنترمنتر خودشون بکونن.

چشم‌های‌ خدیجه از حدقه بیرون زد و بدون توجه به حرف‌های پسرش رو به صدیقه داد زد:

–  تیربه‌جیگر واسه چی خودتو رو ایرج‌خان ولو کردی؟ پاشو ذلیل‌مرده!

 در حالی که  پشت سر هم تکرار می‌کرد «خدا مرگم!» لنگان‌لنگان به سمت وکیل رفت. صدیقه متوجه شرایط شد و  به سمت آشپزخانه دوید. سلیم‌سامورایی خشمگین از عمارت خارج شد. حشمت خودش را سرگرم جمع‌آوری میوه‌ها کرد و ایرج صبوحی هم در حالی که نفس‌های بلند می‌کشید دست به دکمه‌ی یقه‌اش برد و آن را باز کرد.

خدیجه با خجالت گفت:

–  شرمنده‌ آقا… شما ببخشید… بچه‌م بی‌عقلی کرده! نگاه نکنین سلیم سیبیلشو تا بناگوشش تاب می‌ده، هنوز بچه‌اس. نفهمه…خَره… نادونه… شما به بزرگواری خودتون ببخشین.

وکیل که از وضع موجود کلافه بود رو به کتایون که هنوز از ترس دست‌وبالش می‌لرزید گفت:

–  دیدی چی شد؟ چند بار بهت گفتم که سلیم‌ با بقیه فرق می‌کنه …

حرفش را زد و از جا برخاست و به اتاقش رفت. خدیجه رو به حشمت صادقی با اندوه گفت:

-دیدی چی شد آقاحشمت؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ اگه ایرج‌خان ما رو بیرون کنه سلیم بیکار می‌مونه! مگه روی برگشت به بازارچه رو داریم ما؟ به همه گفتیم تا یه سال برنمی‌گردیم.‌ دو روز نگذشته برگردیم بگیم چی؟ بگیم صاحب‌کارمون بیرون‌مون کرد؟ دیگه کسی به ما تو محله نگاه نمی‌کنه! پشت سرمون یه طومار قصه و حرف می‌گن!

حشمت صادقی مهربان به خدیجه نگاه کرد و گفت:

– خدا بزرگه مادر آقاسلیم… فعلاً شام آقا رو آماده کنید تا به اتاقش ببرم. زخم معده دارن. اگه از وقت غذاشون بگذره دل‌درد می‎شن.

کتایون نگاهی به حشمت صادقی و نگاهی به خدیجه انداخت. در حالی که دنبال یک مدافع می‌گشت، ناراحت گفت:

– حشمت؟

حشمت صادقی نگاهش کرد و سری تکان داد. کتایون سکوت کرد و دَمَق خودش را در مبل فرو برد. دقایقی بعد از جا برخاست و سگش را چند بار صدا زد:

– پاپی! پاپی!

از عمارت خارج شد. چشمش به سلیم‌سامورایی افتاد که ناراحت و متفکر لبه‌ی استخر نشسته بود و کلاه و دستمالش روی زمین افتاده بود. کتایون به سمت او رفت و آهسته و با فاصله‌ی کمی از او نشست. سلیم‌سامورایی توجهی به حضور کتایون نکرد و دختر وکیل آهسته و شرمنده گفت:

– آقاسلیم؟

سلیم‌سامورایی جوابش سکوت بود و کتایون شمرده گفت:

– من اصلاً قصدم توهین به شما نبود.

 سلیم‌سامورایی کلامش را قطع کرد و با صدای گرفته‌ای که خیلی فرق می‌کرد با صدایی که در غبغب می‌ا‌نداخت گفت:

– تقصیر شوما نیس کتی‌خانوم. تقصیر این روزگاره. تقصیر این روزگاره که بابای شوما شد وکیل و بابای ما شد بنای روزمزد که از بالای داربست پایین افتاد و ما رو تو این دنیای دَرَندشت ول کرد. می‌دونی چرا دوستات به ما خندیدن؟ چون شوماها بچه بالاشهرین و ما بچه تهِ‌شهر. چون شوماها پول‌تون از پارو بالا می‌ره و ته جیب ما بعضی شبا یه قرون هم پیدا نمی‌شه که شیکم گشنه‌مونو سیر کونیم. چون حق شوماهاس که درس بخونین و وکیل و مهندس و دکتر بشین و ما بایس به‌خاطر این شیکم لاکردار درس‌مون رو ول کونیم و وردست مش‌حسنا و اوس‌رجب نوما از صبح علی‌الطلوع تا غروب جون بکنیم و کارگری کونیم. می‌دونی کتی‌خانوم دنیای ما و شوما خیلی باهم فرق می‌کونه. تو دنیای شوما با پول می‌شه همه‌چیز خرید؛ حتی آدما رو! تو دنیای شوما اگه کسی بمیره واسه‌ش سه، هفت، چهل، عید و سال اول و دیُّم[1] می‌گیرن و هرسال هم تکرار می‌کونن. خیرات می‌دن و خلاصه همه گناهاشو پاک می‌کونین که اون دنیاشم مث این دنیاش واسه‌ش بهشت بشه ولی ما چی؟ خیال می‌کونی چی می‌شه کتی خانوم؟ فکر می‌کونی کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ نه به قمر بنی‌هاشم … دو دفه که اذون صُب سَر بِدن و آفتاب بیفته سر اون دیفار همه یادشون می‌ره که ما هم بین‌شون می‌لولیدیم. دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله نداره آدم آسمون‌جُلی مث ما رو یاد  کونه. ما اشتب تو دنیای شوما افتادیم. ما رو چی به شوفر دختر آق‌وکیل شدن! ما رو چی محافظت از دختر ایرج‌خان‌صبوحی! ما رو چی به زندگی تو شمرون! ما بچه‌ی زیر بازارچه‌ایم. همون جا به دنیا اومدیم و همون جا هم بایس جون بدیم و خاک بیشیم.

[1] دوم

[1] اتومبیل

[2] بی‌بندوباری‌تون

[3] منظور دهان است

[4] دختر کم‌سن‌وسال

[5] داغان و خراب

[6] بفروشیم

[7] تکان

[8] اسبب و اثاثیه