صحنه: فرودگاه بین‌المللی ونکوور، یک شب بارانی

شخصیت‌ها:

  • رها: دختری 25 ساله اهل تهران، با موهای بلند و مشکی و چشمانی غمگین
  • مهران: نامزد سابق رها، مردی 30 ساله با ظاهری فریبنده و قلبی سیاه
  • سارا: دوست صمیمی رها، دختری 26 ساله اهل ونکوور با موهای بلوند و لبخندی گرم

رها با چمدانی در دست، از گیت فرودگاه عبور می‌کند. قطرات باران به صورتش می‌بارد، اما او گویی هیچ حسی ندارد. او فقط می‌خواهد از گذشته فرار کند.

رها: (با خود می‌گوید) “خداحافظ ایران. خداحافظ مهران. من دیگه هیچوقت به عقب برنمی‌گردم.”

رها به سمت سارا، دوست صمیمی خود که در کانادا زندگی می‌کند، می‌رود. سارا با دیدن رها، او را در آغوش می‌گیرد.

سارا: “رها، خیلی خوشحالم که اینجا می‌بینمت. چقدر دلم برایت تنگ شده بود!”

رها: “من هم خیلی خوشحالم سارا. ازت ممنونم که به من کمک کردی تا اینجا بیام.”

سارا: “این چه حرفیه! تو همیشه مثل خواهر من هستی. هر کاری که از دستم بربیاد برایت می‌کنم.”

رها و سارا سوار تاکسی می‌شوند و به سمت آپارتمان سارا راه می‌افتند. رها در طول مسیر، به بیرون پنجره نگاه می‌کند. شهر ونکوور با چراغ‌های روشن و خیابان‌های شلوغ، برای او دنیای جدیدی است.

رها: (با خود می‌گوید) “من اینجا یه زندگی جدید شروع می‌کنم. یه زندگی بدون ترس و اضطراب.”

سارا: (با لحنی کنجکاو) “رها، می‌تونی بگی چی شده؟ تو یهو تصمیم گرفتی بیای کانادا؟”

رها: (با لحنی غمگین) “بعداً بهت می‌گم سارا. الان فقط می‌خوام یه جای امن باشم.”

سارا: “باشه. من اینجا هستم. هر وقت که خواستی حرف بزنی، من گوش می‌کنم.”

رها و سارا به آپارتمان می‌رسند. سارا به رها کمک می‌کند تا چمدان‌هایش را مرتب کند.

سارا: “رها، می‌دونم که از گذشته‌ات فرار می‌کنی. اما اینجا می‌تونی یه زندگی جدید شروع کنی. اینجا هیچکس تو رو نمی‌شناسه.”

پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید

رها: “ممنون سارا. من خیلی بهت نیاز دارم.”

سارا: “همیشه در کنارت هستم.”

رها و سارا تا دیر وقت با هم صحبت می‌کنند. رها برای سارا از گذشته‌ی خود، از مهران و از ظلم‌هایی که او به رها کرده بود، می‌گوید.

سارا: (با خشم) “رها، من نمی‌تونم باور کنم که مهران با تو این کارا رو کرده. تو لیاقت یه زندگی بهتر رو داری.”

رها: “می‌دونم سارا. من اینجا یه زندگی جدید شروع می‌کنم. من قوی‌تر از این حرفام که بزارم مهران زندگی من رو نابود کنه.”

رها با چشمانی خسته، به خواب می‌رود. او در خواب، خود را در دنیایی جدید می‌بیند، دنیایی بدون ترس و اضطراب، دنیایی که در آن می‌تواند شاد باشد.

***

رها چند ماه است که در ونکوور زندگی می‌کند. او با کمک سارا، در رستوران ایرانی “زعفران و نبات” به عنوان پیشخدمت مشغول به کار شده است. با وجود دشواری‌های اولیه‌ی مهاجرت، رها کم‌کم به زندگی در کانادا عادت می‌کند. او با زبان انگلیسی بیشتر آشنا می‌شود و با همکارانش در رستوران، به خصوص بهرام، آشپز مهربان رستوران، رابطه‌ی خوبی برقرار می‌کند.

یک روز، در حالی که رستوران شلوغ است، درِ ورودی باز می‌شود و مهران با چهره‌ای حق‌به‌جانب وارد می‌شود. رها خشکش می‌زند. تمام خاطرات تلخ گذشته، دوباره در ذهن او زنده می‌شوند.

مهران: (با لحنی پرطمطراق) “سلام به همه‌ی هموطنان عزیز! من مهران هستم ، نامزد رها.”

مشتریان رستوران با تعجب به مهران نگاه می‌کنند. رها سعی می‌کند خونسردی‌اش را حفظ کند.

رها: (با لحنی آرام) “مهران، تو اینجا چیکار می‌کنی؟”

مهران: (با لحنی تمسخرآمیز) “چند روزه رسیدم ونکوور و با کلی پرس و جو، محل کارت را پیدا کردم.اومدم دنبالت عزیزم. فکرت نمی‌کنم اینجا جای خوبی برای یه دختر خانوم تنها باشه.”

برای مطالعه بیشتر:

داستان صوتی خنجری در این باغ

داستان کوتاه – دلباغ

مهران با نگاهی تحقیرآمیز به لباس پیشخدمت رها نگاه می‌کند. سارا که شاهد این صحنه است، با عصبانیت به سمت مهران می‌رود.

سارا: “از اینجا برو بیرون، آقای محترم! اینجا مزاحم مشتری‌ها نشو!”

مهران: (با لحنی گستاخانه) “تو کی هستی که به من دستور می‌دی؟”

بهرام که متوجه ماجرا شده، با اخمی بر چهره به سمت مهران می‌رود. جثه‌ی بهرام، مهران را می‌ترساند.

بهرام: (با لحنی قاطع) “دوست من، لطفا با احترام صحبت کن. اینجا کاناداست و قوانین خاص خودش رو داره. اگه دنبال دردسر نمی‌گردی، بهتره اینجا رو ترک کنی.”

مهران که می‌بیند حریف بهرام نمی‌شود، غرغرکنان از رستوران بیرون می‌رود. سارا و بهرام به رها که از شدت شوکه شدن، روی صندلی نشسته است، نزدیک می‌شوند.

پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید

سارا: (با نگرانی) “رها، خوبی؟”

رها: (با صدایی لرزان) “آره، خوبم. فقط… باورم نمی‌شه مهران اینجا اومده بود.”

بهرام: (با لحنی دلگرم‌کننده) “نگران نباش رها. ما نمی‌ذاریم اون اذیتت کنه. اگه لازم باشه، با پلیس تماس می‌گیریم.”

رها از حمایت سارا و بهرام، احساس امنیت می‌کند. اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

رها: “ممنون. نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم.”

سارا: “این چه حرفیه! ما همه مثل یه خانواده‌ایم. اگه مهران دوباره مزاحمت شد، بهمون بگو. ما حواس‌مون بهت هست.”

درگیری رها با مهران، گذشته‌ی او را دوباره زنده می‌کند. اما با کمک دوستان جدیدش، رها مصمم است تا با قدرت با گذشته‌ی خود مقابله کند و زندگی جدیدی را در سرزمین شفق قطبی بسازد.
ادامه دارد