استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت هفتم
خدیجه و صدیقه به عقدکنان بتول رفتند و با کلی حرف از بریزوبپاش خانوادهی داماد برگشتند و غم فقر را ناخواسته عین آهن تفتیده[1] به دل سلیمسامورایی چسباندند. آن شب سلیمسامورایی تا صبح یاد هر چیز و هر کسی افتاد و ذهنش پر و خالی شد. چند بار قصد کرد که به کافه برود و غم دلش را توی همان اتاق و کنار طلا بریزد؛ اما دلودماغ آن را هم نداشت.
بعدازآن روز سلیمسامورایی نه دیگر سربهسر صدیقه میگذاشت و نه یکریز قربانصدقهی مادرش میرفت. صبحها بهقصد گاراژ خانه را ترک میکرد و عصرها بیحرف و سخنی برمیگشت. کسی او را در چایخانه مشحسن نمیدید و صدای مخلصیم چوخلصیمش[2] دیگر زیر بازارچه شنیده نمیشد. رفقایش دورهاش کردند و از حالش جویا شدند، ولی به آنها جواب درست و درمانی نداد. کِز میکرد در خانه یک گوشه و به نگاههای دلواپس مادرش هم بیمحل بود. زودتر از همیشه زیر لحاف میخزید. حتی چاقوی ضامندارش هم داخل جیبش جا میماند و زیر بالش نمیگذاشت. شب تا صبح هم خوابهای پریشان میدید. همینطور در لاک خودش میرفت و مادر و خواهرش را پریشانخاطر میکرد. هر وقت هم از حال دلش میپرسیدند با لبولوچه آویزان میگفت:
-هیچیمون نیس. به پرو پامون نپیچین.[3]
حتی طلا و قولی که به خودش بابت حفاظت از او داده بود را از یاد برده بود. روزها تبدیل به هفته و هفته جایش را به ماه داد. یاد بتول کمکم یک گوشهی قلبش سنگین و کهنه شد و ایرج صبوحی از خاطرش رفت. دو دستی چسبید به کارش در گاراژ اوسرجب!
یک روز صبح زود، سلیمسامورایی از خانه خارج شد. تکوتوک کاسبها در حجره را باز میکردند و سلیمسامورایی سلام کوتاهی به آنها میداد. لبخند که روی لبهایش نقش بست همه فهمیدند سلیمسامورایی از لاکش درآمده است.[4] چایخانه مش حسن خلوت بود و هوایش تمیز. اگر بویی هم به مشام میرسید از ته سیگارهای جامانده در جاسیگاریها بود. سلیمسامورایی صندلی را بهعمد و با صدا از پشت میز بیرون کشید تا رمضونمفنگی حالیاش بشود مشتری آمده است.
هرچه اینطرف و آنطرف را نگاه کرد، مشحسن را ندید. زیر لب به فکرش خندید. همان حمام اول صبح همیشگی… با خودش گفت:
-این پیرمرد تا کی میخواد پُرشروشور باشه؟
فینفین رمضونمفنگی حواسش را جمع کرد. رمضونمفنگی با چای لبسوز و لبدوز پیش آمد. بخاری که از سر استکان به هوا میرفت و قندهای سفیدرنگ مکعبی شکل در کاسه بلوری، دل سلیمسامورایی را آب کرد.[5]
رمضون خمار و شلوول گفت:
-این قندا رو داماد مشحشن از مَشَد آورده. مشحشن گفته تو کاشه بریزم و تبرکی واشه مشتریا تعارف کنم. قربون آقا بیشم. بشه بودم که با ننهم و آقام رفتیم پابوش. شی بارگاهی و شی عظمتی!
سلیمسامورایی نگاهش به عکس مقوایی ضامن آهو افتاد. به دلش رجوع کرد و مأیوس با خودش گفت:
-هنوز وقتش نیس آقا؟
بعد چای را با حوصله نوشید و بعد خوردن صبحانه که تخممرغ نیمرو با روغن حیوانی بود، از چایخانه بیرون زد و به سمت گاراژ راه افتاد. در گاراژ بسته بود. جلوتر رفت و دید کاغذی روی در چسبیده است و با دستخطی کجومعوج رویش نوشتهاند:
«بدین وسیله فوت ناگهانی اُستا رجب خدابنده را به اطلاع دوستان و آشنایان و مشتریان گرامی میرسانیم. جهت تحویل ماشینها به منزل پسر بزرگ مرحوم واقع در روبهروی گاراژ مراجعه کنید. مراسم تشییع از جلوی درب خانهی مرحوم در کوچهی پشتی گاراژ ساعت ده صبح امروز برگزار میشود.»
احساسات سلیمسامورایی در این اواخر آنقدر خدشهدار بود که نتوانست در برابر چنین شوکی پایدار بماند. چشمهایش پر از اشک شد و لبهایش لرزید. مشت به دیوار کوبید و فریاد زد:
– یا خدا!
ساعدش روی دیوار نشست، صورتش را مابین دستش و دیوار مخفی کرد و از ته دل زار زد. چند سالی که زیر سایه اوسرجب کار کرده بود را به خاطر آورد. همان زمانی که پشت لبش تازه سبز شده و آقایش چند سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود و استکان و نعلبکی شستن در چایخانه دردی از دردهاشان را دوا نمیکرد. آن موقع بود که اوس رجب زیر بال و پرش را گرفت و راه و رسم زندگی را به او آموخت. به سلیمسامورایی نشان داد چگونه نان حلال دربیاورد و برای هر لقمهای که میخورد شاکر خداوند باشد. اوس رجب میگفت:
-«یه لوطی به بزرگترش احترام میکنه و با کوچکتر از خودش مهربونه. یه لوطی حرفشو رک میزنه و بیپرواس؛ اما دست ضعفا رو میگیره.»
سلیمسامورایی شنیده بود از قدیمیترها که اوس رجب هم زمانی لوطی بوده و مثل بقیه لوطیها زنجیر، جام برنجی، دستمال بزرگ ابریشمی و چاقو داشته است. حتی گفته بودند اوسرجب هم مانند لوطیهای زمان خودش کفترباز بوده و در مسابقه خروسجنگی و قوچ شرکت میکرده و سالی یک یا دومرتبه به مکه داش مشدیها یا همان امامزاده داوود میرفته است. برای سلیمسامورایی تعریف کرده بودند که یکشب اوسرجب خواب امامرضای غریب را میبیند و با اینکه تازه به درجه باباشملی[6] رسیده بود، دستمال و چاقو و جامش را کنار میگذارد و از رجبافلاطون به اوس رجب تغییر نام میدهد. سلیمسامورایی اخلاق خوب اوسرجب و انسانیتش را دید که لوطی شد و جزو همان جماعت سادهای شد که امورات هممحلهایهاشان را رتقوفتق[7] میکردند و نمیگذاشتند کسی زیر بازارچه پایش را از گلیمش درازتر کند. هوای هممحلهایها و همین دوستهای به قول بقیه آویزانش را داشت. هر موقع پولی به دست میآورد کف دست بیبیعذرا میگذاشت که مبادا خدایی ناکرده از فقر به گدایی رو بیاورد و همیشه به رفقایش سفارش او را میکرد و میگفت:
-بیبی، سیده و اولادِ پیغمبر… صدقه بهش تعلق نمیگیره. نبینم ازش غافل بیشین که خدا ازتون غافل میشه.
آن روز آسمان دل سلیمسامورایی ناجور ابری شد و رگبار باران را از چشمهایش سرازیر کرد. سلیمسامورایی عقدههای ناشی از محرومیتها، یتیمی و دلنگرانی از آیندهی مادر و خواهرش را زیر آسمان خدا با گریه گفت. بعد از دقایقی که دلش خالی شد، با خودش گفت:
-وقت گریه مِریه نیس سلیمسامورایی! خودتو جمعوجور کون.
فیالفور به چایخانه آمد و توسط یعقوب برای نوچههایش پیغام فرستاد که در ساعت تعیینشده در منزل اوسرجب حضور داشته باشند. سلیمسامورایی و دوستهایش شانههاشان را زیر تابوت مردی دادند که روزگاری لوطیهای محل بدون اجازهاش آب نمیخوردند و حق سرپیچی از فرمانش را نداشتند. آنها آهسته و گریان اوسرجب را به سرای ابدیاش در گورستان باغ توتی[8] به خاک سپردند.
سلیمسامورایی تا سر شب با دوستانش بود و با غمی سنگین از خاطراتی که با اوسرجب داشت، میگفت. سپس راهی کافه شد. مشتریها در حال خوردن و نوشیدن بودند و طلا روی سن میرقصید. پیراهن ماکسی تنش بود که دور یقه و دور مچش چند ردیف نوار تزئینی سنتی دوخته شده بود. چند زن جوان هم پشت سرش از او تقلید میکردند. دستهای طلا آرام بالا و پایین میرفت و در پس آرایش غلیظ و خرامیدنش دنیایی از اضطراب و نارضایتی نهفته بود. سلیمسامورایی پشت میزی که مقابل سن بود نشست. بهجتبندری نزدش آمد و با عشوه گفت:
-سلام آقسلیم.
سلیمسامورایی بیآنکه چشم از طلا بردارد جواب سلامش را سرسنگین داد و بهجتبندری ادامه داد:
-شنیدم ازم دلخوری آقسلیم… به جون خودت تو رودربایستی گیر کردم و رفتم.
سلیمسامورایی باز بدون اینکه به بهجتبندری نگاه کند گفت:
-حالا که رفتی!
-دیگه تکرار نمیشه.
سلیمسامورایی نگاه بیتفاوتی به او کرد و گفت:
-دیگه فرقی به حالمون نداره!
بهجتبندری با جرص گفت:
-شنیدم این موزرده رو واسه خودت برداشتی؟
سلیمسامورایی استکان حاوی نوشیدنی را با غیظ بالا برد و قبل از آنکه به لبانش بچسباند گفت:
-مو زرده اسم داره. اسمش طلاست.
بهجتبندری صورتش را به حالت بیزاری درآورد و حاضرجواب گفت:
-طلا گوشتتلخ… عینهو سگ میمونه!
سلیمسامورایی چنان اخمآلود به بهجتبندری نگاه کرد که بقیهی حرف در دهان زن ماند و با احساس سرخوردگی به طرف مشتریهای آنطرف سالن رفت. رقص طلا تمام شده بود و سن را ترک کرده بود. سلیمسامورایی به طرف پلهها راه افتاد که بیوک را دید و او با چربزبانی به سلیمسامورایی خوشامد گفت و به نوشیدنیِ مجانی دعوتش کرد، ولی سلیمسامورایی نپذیرفت و همچنان نگاهش به دنبال طلا میگشت که بیوک انگشتش را به طرف پلهها گرفت و گفت:
-اتاقش طبقهی بالاست. همونطور که امر کردی، نذاشتم حتی یه مگس نر …
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که سلیمسامورایی دست کرد در جیبش و دو اسکناس بیرون کشید و کف دست بیوک گذاشت و بدون اینکه به تشکر و چاپلوسی او بهایی بدهد از پلهها بالا رفت. چند ضربه به در زد. نه چیزی شنید و نه دری باز شد. سلیمسامورایی صدایش را کلفت کرد و گفت:
-وا کون دختر ماییم… سلیم… سلیمسامورایی.
[1] گداخته، آتش دیده
[2] خیلی مخلصیم
[3]کاری به کارم نداشته باشید.
[4] از حالت گرفتگی بیرون آمده است.
[5] دلش را برد
[6]سردسته لوطیها که به اصول جوانمردی پایبند بود
[7] اداره کردن امور، حل و عقد کارها
[8] باغ توتی یا باغ طوطی گورستانی در ضلع غربی شاهعبدالعظیم