امروزه بیش­تر ما رمان­ خوان شده ­ایم. گروهی هم به کلی منکر وجود شعر شده­ و گفته اند دوره­ ی شعر تمام شده است؛ اما همه می ­دانیم هنوز هم شعر برای ما عزیز است. وقتی می­ خواهیم اعتراض کنیم هنوز هم می­ گوییم:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت ­آشیان شما نیز بگذرد

باد خزانِ نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


به این مطلب را با صدای نویسنده گوش بسپارید.


ای تیغ­تان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزیِ سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در، بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوِ سگانِ شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گَردِ سُمِ خرانِ شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع­ها بکشت

هم بر چراغ­دان شما نیز بگذرد

زین کاروان­سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالعِ مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود، از آنِ دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ، دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه، مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپانِ گرگِ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! که به نیکی خواهم دعایِ سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

اما واقعا چرا شعر این­ همه عزیز است؟

شاید حضرات شاعر از گذشته تاکنون هم نتوانسته ­اند به این پرسشِ شفاف پاسخ بدهند. مثلا نظامی در مقدمه ­ی «مخزن ­الاسرار» می­گوید:

«شعر تو را سدره ­نشانی دهد

سلطنت ملک معانی دهد

شعر تو از شرع بدان­ جا رسد

کز کمرت سایه به جوزا رسد

شعر برآرد به امیریت نام

کالشعراء امراء الکلام»

آرامگاه نظامی در گنجه

نظامی در توضیح عزت شعر مدام از این شاخه به آن شاخه می­پرد و در نهایت، آن را به دین و مذهب مرتبط می­کند:

«تا نکند شرع تو را نام­دار

نامزد شعر مشو زینهار»

سخنی کاملا سخیف که هیچ ارتباطی به شعر حقیقی ندارد و ناگفته پیداست که عزت شعر ما به چنین عوامل بازدارنده­ای برنمی­گردد. اما چرا؟

مگر شعر چه دارد که دیگر هنرها ندارند؟

به اعتقاد من، شعر ما (البته نه آن مقدار قابل توجه که از آن با نام نظم یاد کردیم) مثل رئالیسم جادویی مارکز است. شعر ما جبران سانسور رقص و موسیقی و مجسمه ­سازی و توصیف ­های اروتیک و عاشقانه ­سرایی محض است. شعر ما اعتراض خفه شده در حنجره است. این نکته شعر ما را عزیز می­ کند.



شعر ما از یک سو ترکیب پیچیده ­ی خشم و درد از جهل و ریا و خشک ­مذهبی عوام است و از سوی دیگر حاصل سیلان تخیل و از خویش بی ­خویشتنی عده­ ای نابغه در میان گزمکان و تماشاچیان بی­تفاوتی. نابغه بودند شاعرانی که راز رساله ­های علمی و اخلاقی­شان، تاکنون هم سر به­ مهر مانده است و دیوان اشعارشان از آن شخصیت علمی بی­نهایت فاصله دارد. برای نمونه مولوی «مثنوی معنوی» را مقایسه کنید در با مولوی «غزلیات شمس».

آن­چه شعر ما را ماندگار کرده

پس آن­چه شعر ما را ماندگار کرده و مخاطبان دیگر کشورها را انگشت به دهان گذاشته نه به خاطر زیبایی­ های ظاهری مثل وزن و قافیه است (آن­گونه که استاد بی­ بدیل ادبیات جناب شفیعی کدکنی می­گوید) و نه محتوای مذهبی و اخلاقی (آن­گونه که نظامی گنج ه­ای بزرگوار فرموده است). جاذبه­ ی شعر ما در جادویی است که سرنوشت پرفراز و نشیب این سرزمین و نامردمی­ های حاصل از غم نان و خشکی مذهب ساخته است. جوری که حافظ را سیاسی­ نویس کرد و مردم ناخوانده و نادانسته، برای گشایش کارهای­شان با دیوان­ اش فال گرفته و می­ گیرند.

شاهد سیاسی بودن شعر حافظ ابتدا دیوان اوست و سپس کتاب «نامه ­های حافظ» اثر دانش­مند مهم معاصر دکتر بهروز ثروتیان. وی شصت و چهار نامه از غزل­ های حافظ استخراج کرده­ است، که خطاب به امرا و سلاطین نوشته شده و نشان می­ دهد که او شاعری سیاسی بوده و به تنهایی نقش سازمان ملل متحد را در قرن هشتم هجری به عهده داشته است.

این است شعر ما. شعری که تا شناخت آن راه پر پیچ و تابی را باید بپیماییم.