از روزی که یادم هست پدر بزرگ نزدیکترین دوستم ابراهیم، در آرزوی رفتن به کانادا می سوخت. می گفتند که تمام روشهای ممکن قانونی و غیر قانوی مهاجرت را امتحان کرده بود، اما کانادا درهایش را به رویش بسته نگه داشته بود. در هر مهمانی می نشست اززندگی در کانادا و طبیعتش طوری داد سخن سر می داد که اگر نمی دانستی خیال می کردی یک عمر در کانادا زندگی کرده است.

یک روز که به خانه شان رفته بودم. از دهان ابراهیم پرید که:

بابا بزرگ دانیال داره می ره کانادا.

ناگهان برق از چشمان پیرمرد پرید. بعد عینکش را به چشمش زد تا بهتر ببیندم. خوب براندازم کرد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

برای ادامه تحصیل می رم.

ناگهان شروع کرد به لرزیدن. به زانو افتاد. یک ساعت بعد در بیمارستان بودیم.

در راه رو روی نیمکت نشسته بودم که گفتند مرا صدا می زند. وارد اتاقش شدم. آستین لباسم را با تمام زوری که داشت چنگ انداخت. به سختی نفس می کشید. سرم را تا نزدیک دهانش پاییندم تا اذیت نشود. گفت:

وصیت کردم بعد مرگ جسدمو بسوزونن. وگرنه از ازثیه خبری نیست. تو هم باید خاکسترمو با خودت ببری کانادا پخش کنی.

​بله؟!

مگه بهترین رفیق ابراهیم نیستی.

چطوری آخه؟

راهشو خودت پیدا می کنی.

شهریه ترم اولتم با منه! ​

چند روز بعد تمام کرد. من نمی دانم چطور… ولی خانواده اش جسدش را سوزاندن. شب قبل از مسافرتم ابراهیم برایم قوطی ای را که برویش برچسب کمپوت گلابی بود را آورد. گفت:

این آخرین شوخ طبعی پدرم بود. دوست داشت به اسم گلابی بره کانادا.

مامور گمرک فرودگاه کانادا طوری به خاکسترها خیره شده بود که خودم هم شک برم داشت، نکند یک خلافکار حرفه ای هستم که بالاخره گیر افتاده است.

 

 

گفتم:

خاکستره. خیلی خاصه. برای سفید کردن دندونامه. دکترم تجویز کرده.

نگاه مامور پر از استفهام و سوال بود.


گپ و گفت با رونیا کاظمی، نابغه ایرانی که به شش زبان صحبت می کند


برای آنکه خیالش را راحت کنم، مجبور شدم انگشتم را در خاکستر فرو ببرم و کمی از آن را به دندانم بمالم. داشتم بالا می آوردم. با این حال تا لحظه ای بالا بیاورم برای او بقیه شان لبخند زدم، و بالاخره از فرودگاه زدم بیرون.

خاطرات یک در راه مانده – قسمت دوم‌

تا مدتها به هر جایی از کانادا که می رفتم. خاکسترش را پخش را می کردم. در ترم سوم دانشگاه، کمی بعد از آنکه آخرین خاکسترش را هم در جزیره پرنس ادوارد به باد و آب سپردم، با دختری بسیار زیبا و مهربان آشنا شدم. فکر کنم روح پدربزرگ ابراهیم اینطوری داشت از من تشکر می کرد.