استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت دهم
وقتیکه از مینیبوس پیاده شد به ذهنش رسید نکند ایرج صبوحی در این مدت فرد دیگری را برای محافظت از دخترش استخدام کرده باشد. ذرهای خوشحالی که به دلش راه باز کرده بود، پرکشید، خستگی به جانش برگشت و زانوهایش شروع به زقزق کرد. بلافاصله خودش را به بازارچه رساند. نامطمئن از نتیجهی گفتوگو به سمت بقالی مَداِبرام رفت تا با ایرج صبوحی تماس بگیرد و رضایتش را اعلام کند؛ در حالی که در دلش خدا خدا میکرد کسی به عنوان محافظ دختر وکیل استخدام نشده باشد. مَداِبرام چرتکه به دست در حال حسابکتاب دخلش بود و زیر لب غر میزد که هفتهی گذشته بعضی از مشتریها بدهکاریشان را نیاوردند.
سلیمسامورایی وارد بقالی شد و با همان صدای بم و لوطیوارش گفت:
– سامعلک عمو.
مَداِبرام با حرص مهرههای چرتکه را بالا و پایین هل میداد و صدای سلیمسامورایی را نشنید. سلیمسامورایی دوباره تکرار کرد:
-گفتیم سامعلک عمو مَداِبرام.
مرد بقال سرش را بلند کرد، دست از کار کشید و با لهجهی زیبای جنوبی گفت:
– سِلام به روی ماهت بُبا. از ای ورا. راه گم کِردی؟ خیلی وقته که تو بازارچه آفتابی نمیشی.
– درگیر مراسم عزای اوسرجب بودیم… صاحبکارمون.
– مُرد؟
– رفت… انگاری از ننهش زاده نشده بود.
– خدا بیامرزدش. خوبشو میگفتی.
– خدا رفتگون شوما رو هم بیامرزه.
مَداِبرام به بشقاب بیسکوئیتی که چند مگس به دورش میچرخیدند، مینشستند و باز پر میکشیدند، اشاره کرد و گفت:
-بِفرما بِسکوت[1].
سلیمسامورایی یک دانه برداشت و بقال گفت:
-ای چیه؟ یه بافه[2] بردار. یه بوکس[3] بدم ببری خانه؟
-دستت درد نکونه عمو. پول همرام نیس.
-کی حرف پول گو؟
– نه نمیخوام عمو… بایس ببخشی! یه تیلیف میخواستم بزنم.
-دکون[4] مال خودته آقاسلیم… ها بزن.
سپس مَداِبرام با یک دستش مشغول دور کردن مگسهای دوروبر بشقاب خرمای روی پیشخوان شد و با دست دیگر گردنش را خاراند و زیر لب غرغر کرد:
-ای پخشهها[5] شب تا صُب اَمون نمیدن به آدم!
مَداِبرام تلفن را از پشت جعبههای آدامس چیده شده در قفسه برداشت و روی پیشخوان گذاشت و گفت:
– بفرما.
سلیمسامورایی کارت را از جیبش درآورد و به دفتر وکالت ایرج صبوحی تلفن زد. بوقها پشت سر هم زده میشد و سلیمسامورایی بیصبرانه پنجه پایش را به زمین میزد. چند ثانیه بعد صدای ظریف منشی در گوشی پیچید:
– دفتر وکالت آقای ایرج صبوحی… بفرمایید.
سلیمسامورایی صدایش را کلفتتر کرد و گفت:
– سامعلک آبجی.
– بفرمایید آقا؟
– آقوکیل هس؟
– جنابعالی؟
– بگین آقسلیم…
منشی ریز خندید و گفت:
– گوشی دستتون.
سلیمسامورایی بهش برخورد و با خودش گفت:
-رو آب بخندی!
صدای قدرتمند و مردانهای بعد چند لحظه گفت:
– سلام آقاسلیم.
سلیمسامورایی غرورش را حفظ کرد و گفت:
– سامعلک جناب.
– حالت چطوره مرد؟
– ای! یه نفسی میره و میآد به لطف خدا… شما که میزونید؟
– من هم خوبم. چی شده یادی از ما کردی. امری داشتی؟
– امر که خاص شما بزرگونه. یه عرضی داشتیم خدمتتون. در مورد همون پیشنهاد چند ماه قبل. بایس ببخشین که دیر شد. مهلتمون یه هفتهای بود. درگیر شدیم. شوما ببخشین. خواستیم بگیم اگه هنوز رو حرفتونین، پایهایم.
– ایرج صبوحی همیشه رو حرفش هست. منم این مدت درگیر بودم و چند روزی هم کتایون مریض بود… فرصت نشد دنبال کسی بگردم.
-الآن آبجی روبراهه؟
– شکر خدا خطر رفع شد. مطمئنی از تصمیمت؟
-بله آقوکیل.
-پس باید باهم صحبت کنیم. من شرط وشروطی دارم که باید بشنوی و قرارداد رو هم امضا کنی.
– آقوکیل! حرف سلیمسامورایی حرفه. سلیمساموراییه و قولش . اگه یه چیزی بگیم تا آخرشم پاش وایسادیم.
– حتماً همینطوره، ولی من، مرد قانونم.
– هرچی شما بگید.
– حشمت رو میفرستم دنبالت.
– ما خودمون میآیم. از رو همین آدرس کارت.
– تا یه ساعت دیگه حشمت رو میفرستم. فقط کجا بیاد؟
– شرمندهتونیم به مولا… بگید دم همون بازارچه که خودش میدونه.
– پس آماده باش.
– آقایی آقوکیل.
سلیمسامورایی از مَداِبرام که هوشوحواسش پی حسابکتاب مشتریهایش بود و توجهی به او نداشت، خداحافظی کرد و به سمت ورودی بازارچه راه افتاد. آنقدر به شرط وشروط بازگو نشدهی وکیل فکر کرد که بیقرار شد. یک جا بند نمیشد و در مسیر طاق بلند بازار از اینطرف به آنطرف میرفت. چشمش به ماشین بنز افتاد که سرعتش کم شد و دم در بازارچه ایستاد. سلیمسامورایی مجالی به حشمت برای پیاده شدن نداد. در را باز کرد و روی صندلی عقب نشست و گفت:
-سامعلک داش حشمت. بریم که آقوکیل منتظره. خوبیت نداره!
حشمت صادقی از داخل آینه به سلیمسامورایی نگاه کرد و گفت:
-سلام آقاسلیم امروز خوشحالی. به نظرم...
سلیمسامورایی اجازه نداد حشمت صادقی حرفش را ادامه بدهد و گفت:
-بریم حشمتی. بعداً میحرفیم. الانه حواسمَواس یُخ.
حشمت پدال گاز را فشار داد و ماشین به راه افتاد. چند بار از آینه نگاه کرد و دهنش باز شد تا گپی با سلیمسامورایی داشته باشد؛ اما او در لاک خودش فرورفته و همه هوش و حواسش روی کار جدیدش بود. ساعتی بعد سلیمسامورایی روبهروی وکیل روی صندلی نشسته بود گوشهایش را به دهان او دوخته بود.
ایرج صبوحی عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز مقابلش گذاشت. لحظهای سکوت بینشان حاکم شد و بعد وکیل گفت:
– ببین آقاسلیم من واسه دخترم محافظی میخوام که به قول خودت حرفش حرف باشه و مرامش مردونگی.
سلیمسامورایی مطمئن گفت:
-شک نکون آقوکیل.
-شرط اول من اینه که شما به دختر من به چشم امانت و خواهری نگاه کنی. همونطور که از ناموست محافظت میکنی هوای کتایون منم داشته باشی.
سلیمسامورایی وسط حرف وکیل پرید:
– خیالتون تخت که ما تا حالا فقط به چیشم خواهری به زنهای بازارچه نیگا کردیم. کتایونخانوم هم عین خواهرمونه.
ایرج صبوحی برق خرسندی در چشمهایش درخشید و گفت:
– خوشحالم که صادق و روراستی. شرط دومم اینه که باید در منزل من زندگی کنی تا همیشه در دسترس باشی. اتفاق که خبر نمیکنه. شب و روز هم نداره.
سلیمسامورایی شرط دوم به مذاقش خوش نیامد و گفت:
– آقوکیل خان! ما یه ننه پیر و یه خواهر جوون داریم. نمیتونیم اونا رو همینجوری به امون خدا ول کونیم. ناسلامتی مرد خونهایم. این درسته ناموس خودمونو تو این تهرون درندشت ول کونیم و به ناموس بقیه بچسبیم؟ هر جا ما باشیم، اونا هم بایس باشن. اون دنیا چطور تو رو آقامون نیگا کوینم.
ایرج صبوحی به فکر فرورفت و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
– یه خونه سرایداری ته باغ هست. الآن خالیه. میتونی مادرت و خواهرتو بیاری اونجا. مادرت هم میتونه تو کار خونه دست به کمک بقیه خدمتکارها باشه.
-ننهمون پیره آقوکیل…بیشتر کارای خونهمون رو آبجیصدیق میکرد.
ایرج صبوحی باز چند ساکت شد و بعد گفت:
-آشپزی چی؟ مادرت میتونه غذا بپزه؟
سلیمسامورایی دست برد به یقهش و کلاهشو بالاتر گذاشت و با غرور گفت:
-آخ گفتی… ننهمون دیزی و کلهپاچهای بار میذاره که تو بِیترین غذاخوریای تهرون نیس. باباکلونمون[6] کلهپز بوده.
-عالیه! اگه مادرت مسئولیت آشپزی رو قبول کنه، خدمه بقیه کارای خونه رو انجام میدم.
-بایس با ننهم صحبت کونم. شاید قبول نکونه.
-راضیش کن آقاسلیم… اینطوری منم یه کم فکرم از طرف کتایون راحت میشه و بهتر به کارم میرسم.
-اگه ننهمون قبول کرد، یکی دو روزی وقت میخوایم تا وسایل خونه رو جمع کونیم.
– خونه سرایداری وسیله داره. فقط لباسا و چیزای شخصیتونو بیارین.
وکیل نفس گرفت و ادامه داد:
-و اما شرط سوم… باید دور دوستهات رو هم خط بکشی.
چندثانیهای سلیمسامورایی به لبهای ایرج صبوحی زل زد و بعد قیافهاش معترض شد، اخمهایش را در هم کشید و گفت:
– نداشتیم دیگه آقوکیل! اونا داداشامونن. نمیتونیم ازشون دل بکنیم. اونا جزو خونوادهمونن. اصن[7] همونا دست راستمونن. شک نکونید که مرامشون از ما بِیتره و مردترن.
– رفتوآمد آدمهای غریبه رو تو خونه و زندگیم نمیپسندم. اینکه میگی عین برادرت میمونن رو قبول میکنم اما نمیتونن به خونه من رفتوآمد داشته باشن. هر وقت دلت تنگ شد میتونی به دیدنشون بری. به هر حال ساعاتی رو میتونی واسه خودت داشته باشی؛ اما اون موقع کتایون باید خونه باشه… در مورد کارت هم به رفقات خیلی توضیح نده. در حد همون راننده شخصی دختر یک وکیل کافیه.
-هرچی شوما بگید. آقوکیل… انگاری چارهای نیس.
وکیل لبخندی زد و برگهای را جلوی سلیمسامورایی گذاشت و گفت:
-بخون و بعد امضا کن.
سلیمسامورایی نگاهی سرسری به نوشتهها انداخت. انگشتش را ابتدا به جوهر استامپ زد و بعد پای برگه نشاند. ایرج صبوحی پرسید:
– سواد نداری؟
سلیمسامورایی لبخندی تلخ زد و گفت:
– چرا آقا… کلاس چارُم بودیم که درسمونو ول کردیم. چند سالی رفتیم ور دل مشحسن تو قهوهخونه و بعد هم پیش اوسرجب خدابیامرز مشغول کار شدیم.
[1] بیسکوئیت
[2]مشت
[3] جعبه
[4] مغازه
[5] پشه
[6] پدربزرگمون
[7] اصلاً